
مانهایم28
کارل مانهايم جامعهشناس مجاري (1947 ـ 1893) که از وي بهعنوان آغازگر مباحث نظري پيرامون نسل نامبرده ميشود، نسل را شامل افرادي ميداند که موقعيت مشترکي در فرا گرد تاريخي و اجتماعي دارند و آنها را به يک شيوه تفکر و تجربه خاص و يک نوع کنش تاريخي ويژه اين موقعيت متمايل ميکند (کوزر، 1373: 569). مانهايم بيشتر به تجربه نسلي تکيه ميکند و معتقد است که هر نسلي داراي تجربيات متفاوت از نسل قبل خود ميباشد (مثل کساني که در يک دوره جنگ ميکنند) که هرچند در طبقات مختلف هستند و آگاهيهاي مختلفي دارند، ولي رويکرد و موضعگيري مشترکي دارند که از تجربه مشترک آن نسل حاصل ميشود. وي بين همزيستها (آنهايي که در یکزمان زندگي ميکنند) و همزمانها (آنهايي که هم سن هستند) تمايز قائل ميشود. همزمانها، چيزي که او از آن تحت عنوان واحد نسلي ياد ميکند داراي ويژگي زير هستند
1 ـ داراي محل مشترک در جريان اجتماعي و تاريخي هستند. اين موقعيت تعيينکننده حوزه کسب تجربه ممکن با توجه به شرايط است، مثلاً يک گروه سني از افراد که دوره يک جنگ را سپري ميکنند.
2 ـ سرنوشت و علقه مشترک يا واحد بر اساس تجربه مشترک دارند.
3 ـ داراي هويت واحد بر اساس تجربه مشترک هستند (مانهايم، 1380: 79).
البته ازنظر مانهايم نسلهاي جديد هميشه آغازگر خودآگاهي ريشهاي و متمايز از نسلهاي پيشين نيستند بلکه گسست نسلي عمدتاً در پي دوراني از تغييرات فرهنگي سريع ايجاد ميشود. در چنين دوراني است که دستههاي نسبتاً بزرگي از افراد بهعنوان عاملان تغيير اجتماعي تند با تفسيرهاي سنتي به چالش بر خواسته و تفسيرهاي جايگزين را مطرح ميکنند (همان: 112).
وي در مقاله معروف «مسئله جامعهشناختي نسلها» پيدايش نسل اجتماعي را با تغيير اجتماعي و سرعت آن مرتبط ميداند و معتقد است جايي که حوادث تازه کمياب و تغيير کند است، اساساً يک نسل مجزا ظاهر نميشود، بلکه فقط هنگامیکه درجایی چنين حوادثي زياد و سريع رخ ميدهند، بهطوریکه يک گروه نسلي برحسب آگاهي تاريخي ـ اجتماعي خود متمايز ميشوند از يک نسل حقيقي ميتوان سخن گفت (مانهايم، 1373: 477).
درواقع ميتوان گفت که در فرمولبندي مانهايم از نسلهاي تاريخي، عوامل منش جمعي، حوادث چرخه حيات وقايع اجتماعي ـ تاريخي به همديگر ميپيوندند. در اين رويکرد، شکلگيري نسل اجتماعي، صرفاً نتيجه مشابهت افراد در تاريخ تولد نبوده، بلکه بنا به تعبير سي رايت ميلز (1959) ايده مانهايمي نسل تاريخي بايستي برحسب تقاطع بيوگرافيکي و تاريخ، يا تعامل حوادث چرخه حيات فردي با شرايط و حوادث حيات اجتماعي و تاريخي، درک شود (دسبیچ29، 1995: 6)
مانهايم با عمده کردن نظريه «تعين وجودي معرفت» به تبيين مسئله شکاف نسلي در زمينه نگرشها و گرايشهاي گوناگون دو نسل ميپردازد. وي معتقد است که واقعيت تعلق داشتن به يک طبقه و يک نسل و يا گروه سني به افراد متعلق به اين مقولات، موقعيت مشترکي در فرا گرد تاريخي و اجتماعي ميدهد. پهنه تجربه بالقوه آنها را بهصورت خاص محدود ميسازد و آنها را به يک نوع شيوه فکري و تجربه خالص و يک نوع کنش تاريخي ويژه اين موقعيت متمايل ميکند (مانهايم، 1952: 291). به عقيده مانهايم حتي درون يک نسل نيز خرده گروهها (يا واحدهاي نسلي) ميتوانند شکل بگيرند. اين خرده گروهها از يکديگر متفاوتاند و حتي ممکن است که نسبت به هم حالت خصومتآميز داشته باشند. وي معتقد است که جوانان باوجود داشتن پهنه ديد يکسان، داراي نگرشهاي متفاوتي هم هستند. به نظر وي گرچه جواناني را که با مسائل تاريخي مشترکي روبرو هستند ميتوان متعلق به يک نسل دانست، اما خرده گروههايي که درون يک نسل در مورد مصالح مشترکشان به شيوههاي گوناگون و خاص عمل ميکنند، واحدهاي نسلي جداگانهاي به شمار ميآيند. براي نمونه هيپيها و فعالان چپ جديد را ميتوان به واحدهاي نسلي متفاوت متعلق دانست که به يک انگيزه تاريخي مشترک به شيوههاي گوناگون واکنش نشان ميدهند. آنها با پهنه ديدي يکسان، ولي با نگرشي متفاوت به جهان مينگرند (کوزر، 1373: 569).
2-2-1-4 تئوری تناقض در پرورش اجتماعي اوليه و ثانويه برگر و لاکمن30
پيتر برگر (1929) و تامس لاکمن (1927) در حوزه جامعهشناسي شناخت اين ايده را مطرح نمودهاند. به عقيده اين دو جامعهشناس يکي از علل پرورش اجتماعي ناموفق، وجود تناقض در پرورش اجتماعي اوليه و ثانويه است و اين امر زماني به ظهور ميرسد که اختلافهايي بين پرورش اجتماعي اوليه و ثانويه وجود داشته باشد. وحدت پرورش اجتماعي اوليه محفوظ ميماند، اما در پرورش اجتماعي ثانويه، واقعيتها و هويتهاي نوع ديگر بهعنوان شقوق انتخاب ذهني ظاهر ميشوند. البته اين شقوق انتخاب را بافت اجتماعي ـ ساختاري فرد محدود ميسازد. زماني که پرورش اجتماعي ثانوي تا بدان حد تفکیکشده باشد که در آن عدم انطباق ذهني از «جايگاه مناسب آدمي» در جامعه امکانپذير شود و درعینحال ساختار اجتماعي به تحقق هويتي که ازلحاظ ذهني انتخابشده است مجال کافي ندهد، اتفاق جالبتوجهی روي ميدهد. اين هويت انتخابشده ذهني بهصورت هويتي تخيلي درمیآید و در آگاهي فرد در حکم «خود واقعي» او عينيت مييابد. بديهي است که توزيع وسيعتر اين پديده به هر ميزان، تنشها و ناآراميهايي در ساختار اجتماعي وارد خواهد ساخت و برنامههاي نهادي واقعيت مسلم فرض شده آنها را تهديد خواهد کرد (برگر و لاکمن، 1387: 233). پرورش اجتماعي اوليه بيترديد مهمترین عامل اجتماعی شدن فرد است و ساختار اساسي پرورش اجتماعي ثانويه ناگزير بايد با ساختار اساسي پرورش اجتماعي اوليه شباهت داشته باشد. هر فرد در يک ساختار اجتماعي عيني زاده ميشود که درون آن با اشخاص مهم و صاحب نفوذي که مسئولیت پرورش اجتماعي او را بر عهدهدارند روياروي قرار ميگيرد. اين اشخاص مهم و صاحب نفوذ بر فرد تحميل ميگردند. تشخيصها و تعريفهايي که آنان از موقعيت او دارند براي وي بهعنوان واقعيتي عيني مطرح ميشوند. ازاينرو، فرد، نهتنها در يک ساختار عيني اجتماعي بلکه در يک جهان عيني اجتماعي نيز تولد مييابد. اشخاص صاحب نفوذي که ميان او جهان قرار ميگيرند در جريان ميانجي بودنشان جهان را جرحوتعدیل ميکنند. آنان بر طبق جايگاهي که در ساختار اجتماعي دارند و نيز برحسب خصايص فردي خود که از سير تاريخچه زندگیشان نشأت ميگيرد، جنبههايي از آن جهان را برمیگزینند. دنياي اجتماعي از «صافي» اين گزينش دوگانه ميگذرد و به او ميرسد (همان: 180). پرورش اجتماعي اوليه معمولاً در داخل نهاد خانواده و توسط والدين انجام ميگيرد؛ اما پرورش اجتماعي ثانويه عبارت است از دروني ساختن «خرده جهانهاي» نهادي يا مبتني برنهادها. بنابراين، گستره و سرشت آن برحسب پيچيدگي تقسیمکار و توزيع اجتماعي دانش که ملازم با آن است تعيين ميشود. به عقيده برگر و لاکمن خرده جهانهايي که در جريان پرورش اجتماعي ثانويه دروني ميشوند، عموماً واقعيتهايي هستند جزئي در مقابل «جهان پايهاي» که در پرورش اجتماعي اوليه تحصيل شده است (همان: 189). در جريان پرورش اجتماعي اوليه، کودک مربيان صاحب نفوذش را نه بهعنوان «کارگزاران نهادي» بلکه در مقام ميانجيهاي واقعيت ميانگارد و بس؛ کودک دنياي والدين خويش را بهمثابه «جهان بهطورکلی» به شکل دروني درمیآورد و نه بهمنزله جهاني که به وضع و زمينه نهادي خاصي مربوط باشد. برخي از بحرانهايي که پس از پرورش اجتماعي اوليه روي ميدهند درواقع معلول پی بردن به اين نکته است که دنياي والدين تنها دنياي موجود نيست، بلکه داراي موقعيت اجتماعي بسيار مشخصي است و شايد حتي مفهومي تحقيرآميز نيز در آن نهفته باشد. مثلاً، کودک رشد يافته تشخيص ميدهد که جهاني که والدينش نمايندگان آناند، يعني همان جهاني که او قبلاً آن را بهعنوان واقعيتي اجتنابناپذير انگاشته بود، عملاً جهان جنوبنشينان دهاتي و طبقه پايين و بيفرهنگ است. در پرورش اجتماعي ثانويه، زمينه و موقعيت نهادي معمولاً قابلفهم ميشود. واضح است که پی بردن به اين امر مستلزم باريکانديشي و درک پيچيده همه مفاهيم نهفته در موقعيت نهادي نيست (همان: 193). امروزه با کثرت نهادهاي جامعهپذیر کننده سروکار داريم که هر يک ارزشها، هنجارها و سبک زندگي خاصي را اشاعه ميدهند. والدين، مدرسه و دانشگاه، صنعت فرهنگي (راديو، تلویزیون، سينما، ماهواره، نشريات و …) نهادهايي هستند که هر يک اين کارکرد (جامعهپذيري) را به صورتهای مختلف انجام ميدهند. بنابراين در چنين جامعهاي وحدت ارزشي از بين ميرود و کثرت ارزشي جايگزين آن ميشود. در جامعهاي که وحدت ارزشي از بين برود، انسان با گروههاي مختلفي سروکار دارد که در هر يک از آنها يک نوع ارزش خاصي حاکم است که گاه در گروه ديگر ارزش نيست و ارزشهاي رقيب بر پذيرش ارزشهاي والدين تأثير دارد (توکلي، 1378: 51). رويارويي ارزشها در يک جامعه کثرتگرا که در آن بسياري از گروههاي مختلف درصدد احراز هويت و تثبيت موقعيت خود در جامعه هستند، بیشازپیش محسوس است. گروههاي منافع و گروههاي فشار، گروههاي ارزشي هستند. به اين معنا که ميخواهند حرف خودشان را در جامعه به کرسي بنشانند (نیک گهر، 1373: 295). در چنين شرايطي که در آن نسل فرزندان باارزشهای متنوع و بعضاً متناقض روبرو ميشوند، فرصتهاي بيشتري در گزينش و انتخاب ارزشهايش دارند و از اين طريق شکاف در ارزشهاي نسلها به وجود ميآيد.
2-2-1-5 تئوری پیوند اجتماعی جورج زیمیل31
بر اساس تئوری زیمیل تمدن نوین حلقهها اجتماعی افراد را تغییر داده است بهطوریکه انسان در جوامع پیشین در حلقههای اجتماعی محدودی (مانند شهر، خانواده، خویشاوندان و دوستان) قرارگرفته بود و شخصیت ارزشها، ایدئولوژی فردی در همین حلقهها شکل میگرفت؛ اما جهان نوین ازنظر اصل سازمانی و حلقههای اجتماعی تفاوت بنیادین کرده است. یک فرد میتواند در تشکلهای مختلف عضو شود. بدون آنکه هرکدام از این حلقهها تمامی شخصیت وی را در برگیرند. به عقیده زیمیل، با توجه به اینکه در جهان نوین، تعلقها جدا از همدیگرند و افراد بیشتر است، هر چه تعداد و عضویت فرد در تشکلها بیشتر باشد زمینه تشابه ارزشی بین فرد و جامعه بیشتر میشود و بالعکس. از طرفی انشعاب تعلق گروهی یک نوع منحصربهفرد بودن و آزادی را بیدار میسازد، وجود حلقههای اجتماعی پیششرط فردگرایی است. به این لحاظ نهتنها انسانها نسبت به یکدیگر ناهمانند میشوند، بلکه فرصت این را میتوان تبیینکننده رشد فردگرایی در دنیای جدید دانست. فردگرایی را به تزاید در نسل جدید سبب به وجود آمدن اخلاقیات و ارزشهایی میشود که تمام عرصههای زندگی، ازجمله ملاکها و معیارهای انتخاب را برای نسل جوان متمایز از نسل گذشته مینماید (رحیمی و همکاران، 1390: 83).
2-2-1-6 تئوری تعارض سنت و تجدد
آنتوني گيدنز32 (1938) جامعهشناس انگليسي تعريف خاصي از نسل ارائه داده است. وي نسل را همچون همدورهايهاي اجتماعي که در طول زمان ترسیمشدهاند، در نظر ميگيرد (آزاد ارمکي، 1386: 30). ازاینرو تفاوت نسلي يعني نسل حاضر با نسل ديروز ازنظر آرمانها، ارزشها، گرايشها و باور داشتها، اعتقادات، سبک زندگي و غيره باهم متفاوت ميباشند.
گيدنز منشأ دگرگوني فرهنگي را تضاد بين سنت و مدرنيته و بهتبع تقابل بين اختيار و خطرپذيري ميبيند. به عقيده وي ويژگي مدرنيته «پويايي»، «تأثير جهانگستر» و «تغيير دائمي رسوم سنتي» است. مدرنيته سبب ميشود که افراد هر چه بيشتر از قيد انتخابهايي که معمولاً سنت در اختيار آنها قرار ميدهد رها شوند. بدين ترتيب فرد در مقابل طيف متنوعي از انتخابهاي ممکن قرار ميگيرد (فاضلي، 1382: 65). به نظر گيدنز اختلاف بين نسلها درواقع نوعي بهحساب آوردن زمان در جامعه مدرن است. هر نسلي درواقع نوعي بهحساب آوردن تيرهاي از آدميان است که زندگي فردي را در مقطعي از زندگيهاي گروهي جاي ميدهد. بااینحال در عصر جديد، مفهوم نسل رفتهرفته فقط در برابر پسزمينهاي از زمان
