
است كه همواره مركز مناقشهي روشنفكران و مبارزان از طيفهاي گوناگون بوده است و البته همواره به پاسخي معين و مقبول همگان نرسيده است. خود اين پاسخهاي مختلف شايد نشاني از ابهام و غموض مسأله داشته باشد. مسألهاي كه همچنان چون گرهي ناگشوده مينمايد و جامعهي ايراني را به تأمل در خويش فرا ميخواند.
يكي از مهمترين علل عقبماندگي ايران اقتصاد نابهسامان آن است. اقتصاد ايران اساساً بر پايهي كشاورزي بنا شده است و از اين رو وجود مشكلات و معايب در امر كشاورزي ميتواند مشكلاتي در سطح كشور به وجود آورد. اختلاف فاحشي كه بين طبقهي اربابان و دهقانان وجود داشته يكي از اين مشكلات است. در سووشون خانكاكا نمايندهي گروهي از خانهايي است كه ميكوشند اختلافات طبقاتي سنتي را همچنان حفظ كنند و بر تداوم نظام ارباب ـ رعيتي پاي ميفشارند. خانكاكا معتقد است
“رعيت بايد از ارباب بترسد. مثل فيلبان بايد بالا سر رعيت بود. بايد رعيت را به چوب و فلك بست. از قديم و نديم گفتهاند رعيت را بايد هميشه دست به دهن نگهداشت.”
اما يوسف برخلاف برادرش ميانديشد. او چشمش به آسمان است و اگر باران نبارد عزاي رعيتهايش را ميگيرد. وقتي هم نصيحت و دلالتش ميكني در جوابت ميگويد:” الزرع للزارع و لو كان غاصباً”(23) حرفهاي يوسف يادآور سخنان فاطمه سياح ـ استاد دانشور ـ در باب كشاورزي ونظام ارباب رعيتي است. از نظر او تمام اصلاحات ديگر از اصل اصلاح و بهبود اوضاع كشاورزي سرچشمه ميگيرد و از آنجا كه
“طرز تقسيم اراضي به نفع طبقهي ممتازه و حاكمه، يعني مالكين بزرگ بوده است، تودهي دهقانان در تحت انقياد مستقيم ملاكين واقع شدند. چون صاحب مقدار كافي زمين براي تأمين زندگي خود نبودند و مجبور بودند قطعاتي را از مالكين اجاره و يا در زمين آنها به عنوان مزدور كار كنند.”116
سياح معتقد است كه اولين گام براي پيشرفت اقتصادي كشور، توزيع صحيح اراضي ميان كشاورزان است. به اين وسيله از اين پس هم دهقاناني كه بر روي زمينهاي خودكار ميكنند، انگيزهي بيشتري براي توليد دارند، هم اربابان بدون كار و زحمت نميتوانند از دسترنج رعيت خود سود و بهره ببرند.
در سووشون نيز بارها بر كشاورزي و اهميت آن تأكيد ميشود. يوسف ملك رستم و سهراب را تشويق به روستانشيني و كشاورزي ميكند تا به اين وسيله هم به اوضاع زندگي خود سروسامان دهند و هم باعث پيشرفت اقتصادي كشور شوند (53) يكي از مشكلات اصلي ايران در دهههاي اخير مهاجرت روزافزون كشاورزان به شهرها بوده كه از يك سو به بيرونقي كشاورزي و از سوي ديگر به اختلال در گسترش و پيشرفت طبيعي شهرها انجاميده است.
بخش چهارم: تأمل در نسبت رمان و جامعه
در اين بخش نسبت سووشون را با جامعه مورد بررسي قرار ميدهيم و ميكوشيم تا دريابيم كه اين رمان تا چه اندازه آيينهي واقع نماي جامعه است و در چه سطوحي با آن نسبت دارد.
بررسي خود را با تعيين ژانر ادبي رمان ميآغازيم و هماهنگي و همسوييهاي سووشون را با شماري چند از مكتبهاي ادبي جستوجو ميكنيم. در اين زمينه چند پرسش اساسي روياروي ماست. آيا اين رمان تا چه حد بازتاب دقيق جامعهي معيني از يك مقطع مشخص تاريخي است؟ آيا جابهجاييهايي هم از نظر زماني در آن صورت گرفته است؟ حال و روزگار نوشتن رمان چه پايه در روايت دخيل بوده است؟ در گام بعدي پا را از اين هم بايد فراتر نهاد و به لايههاي ديگر رمان پرداخت كه ممكن است از چشم مخاطب عادي پنهان بماند. ميكوشيم نسبت روايت را با نمادها، ارجاعات تاريخي و افسانهاي روشن كنيم و ببينيم آيا نويسنده تنها به زمانهاي اشاره شده توجه داشته يا در پس آن نگاهي تاريخي به رويدادها داشته و آنها را از منظري تاريخي و گاه حتي جهاني نگريسته است. در مرحلهي واپسين به ساختار رمان متوجه ميشويم و آن را با ساخت كلي جامعه مقايسه ميكنيم و ميكوشيم حالات موجود در كل جامعه را در ساخت رمان بيابيم. در اين قسمت در حقيقت سعي خواهيم كرد شباهتهاي ساختاري رمان وجامعه را مورد بررسي قرار دهيم.
الف) نوع ادبي سووشون:
سووشون را به طور كلي ميتوان رماني رئاليستي دانست كه شخصيتها و محيط داستاني آن زنده، ملموس و از بسياري جهات واقعنما است. رئاليست بودن سووشون البته به اين معنا نيست كه اين رمان تمام ويژگيها و خصوصيات سبك رئاليسم را داراست بلكه به اين معناست كه از ميان مكاتب ديگر به اين شيوه نزديكتر است و اين نزديكي به حدي است كه به ما اجازه ميدهد آن را جزء رمانهاي رئاليستي قرار دهيم.117
هرچند فضاي كلي رمان، رئاليستي است اما رگههايي از ناتوراليسم، سوررئاليسم و سمبوليسم را نيز ميتوان در آن جست. در اين بخش ابتدا به ويژگيهايي كه اين رمان را در شمار رمانهاي رئاليستي درآورده است، ميپردازيم و سپس نسبت سووشون و مكتبهاي ديگر را بررسي ميكنيم.
1. سووشون و رئاليسم: تكوين رئاليسم در حقيقت واكنشي بود در برابر رمانتيسم. رئاليسم در نخستين گام، ورود عناصر تخيلي و غير واقعي (از قبيل ماوراءالطبيعه، فانتزي، رويا، افسانه، جهان فرشتگان، جادو و اشباح) را به عرصهي ادبيات ممنوع كرد. در برابر، دنيايي را به تصوير درآورد كه “داراي اشكال و رنگهاي واقعي بود و از گذشتهي تاريخي يا دورهي معاصر الهام ميگرفت” رئاليسم برخلاف رمانتيسم به احساسات دروني شخصي نويسنده بهاي چنداني نميدهد و بيشتر تلاش خود را متوجه تجسم دنياي خارج ميكند. به طور كلي رئاليسم را ميتوان “پيروزي حقيقت واقع بر تخيل و هيجان” دانست.118 شانفلوري و يكي از پايهگذاران اين مكتب آن را بدين سان معرفي ميكند:” توانايي بيان آداب، اخلاق و عقايد و قيافهي اجتماعي كه در آن زندگي ميكنيم و خلاصه ايجاد هنري زنده.”119 هنرمندان رئاليستي ميكوشند تا
“تضادهاي اصلي عصر خود را كه كيفيت دنياي دروني، طرز فكر و رفتار قهرمانان آنها را تعيين ميكند، مجسم نموده، سرچشمههاي شرارت اجتماعي را كه چنان تأثير ويرانگري بر شخصيت انساني دارد، ببيند”120
از اين رو نويسندگان واقعگرا بيش از هر چيز به محيط اطراف خود و انسانهاي پيرامونشان توجه نشان ميدهند و ميكوشند از رهگذر آنها به مشكلات جامعه پيببرند. نويسندهي رئاليست هنگام آفريدن اثر خود بيشتر در حكم يك تماشاچي است و تنها آنچه را ميبيند، روايت ميكند و افكار و احساسات خود را در جريان روايت آشكار نميكند و حتي ممكن است از نماياندن خود در اثر به عنوان نويسنده پرهيز كند.
“رماننويس ديگر حق ندارد صداي خود را هم به صداي شخصيتهاي اثرش درآميزد، دربارهي آنها قضاوت كند و يا سرنوشتشان را پيشبيني كند. اطلاعي كه او دربارهي هر يك از قهرمانهايش دارد درست به اندازهاي است كه شخصيتهاي ديگر رمان هم ميتواند داشته باشند. از اين رو هرگز خود را به عنوان مشاهدهگر ممتاز ومطلع عرضه نميكند و در واقع كمدي بياطلاعي را بازي ميكند”121
و به مخاطب اين اجازه را ميدهد كه با پيشرفت رمان و در خلال رويدادها و گفتگوهاي ميان شخصيتها، به رويدادهاي داستان پي ببرد.
يكي از اصول عقايد پيروان اين مكتب مطالعهي وضع زندگي افراد وچگونگي زندگي آنهاست. آنها براي گزينش شخصيتهاي داستانيشان به تحقيقات و مطالعات گستردهاي دست ميزدند حتي در برخي موارد به جمعآوري اسناد و مدارك ميپرداختند و از آنها در نوشتن داستان بهره ميگرفتند. به اين ترتيب كار نويسندهي رئاليستي “به صورت نوعي تندنويسي و عكس برداري از جهات مختلف درميآيد و هرگونه تفنن و تخيل از ميان ميرود.”122
نويسندهي رئاليست شخصيتهاي خود را بيشتر از ميان مردمان طبقهي پايين اجتماع انتخاب ميكند و به هيچ وجه لزومي نميبيند كه “فرد مشخص و غيرعادي و يا عجيبي را كه با اشخاص معمولي فرق دارد” به عنوان قهرمان داستان خود برگزيند. او معتقد است كه از همين مردم معمولي و زجر كشيده كه به ظاهر بياهميت هستند گاه اعمالي سر ميزند كه در همان محدودهي شرايط زندگي آنها ، حكم اعمال قهرمانه را پيدا ميكند . در حقيقت جذابيت رمانهاي رئاليستي در گرو اين نيست كه شخصيت و قهرمانان آن افرادي استثنايي و بي نظير هستند بلكه هريك از شخصيتهاي رمان بايد “انساني باشد با كليت انسانياش و تصوير گروهي از افراد بشر باشد با خصوصياتي كه كم و بيش همگاني است”123 از اين رو بيشتر شخصيتهاي رئاليستي به يك معنا تيپيكال هستند.
از آنجا كه هدف نوسيندهي رئاليستي انتقال تجربه اي واقعي به خواننده است به توصيف دقيق محيط اجتماعي ميپردازد كه شخصيتها در آن قرار دارند. از اين رو در آثار اين نويسندگان ميتوان شرح و تحليل دقيقي از شهرها و محله هاي سرزمينشان جست. به طور كلي ميتوان گفت كه زندگي انسان و حيات جامعه اصليترين موضوع يك اثر رئاليستي است. نويسندهي واقعگرا شخصيتهاي داستاني خود را با تمام دنياي دروني و ويژگيهاي فردي و رفتاريشان محصول “شرايط متعدد ولي معين” اجتماعي ميداند و در اثر خود به بررسي و توصيف آنها ميپردازد و نهايتاَ ميان اجتماع و شرايط و چگونگي آن و سرنوشت شخصي قهرمان رابطهاي عللي و معلولي به وجود ميآورد. بنابراين
“هرشخصيت تيپيك به نوعي مشتق است از نيروهاي اجتماعي شخصيت تيپيك. قهرمان مجموعهي ويژگيهاي تعيين كنندهي عمدهي محيطي است كه خود قهرمان محصول آن است و از طريق او و سرنوشت شخص اوست كه ويژگيهاي آن محيط آشكارا نمايانده ميشود”124
يكي از مهمترين منابع الهام آثار رئاليستي تاريخ است. رماننويسهاي رئاليست به تاريخ توجه بسيار دارند و آن را زمينهاي براي آگاهي دقيق خود تلقي ميكنند و ميكوشند تا از طريق آن به حقايقي دست يابند و آن را در رمان خود بازتاب دهند. البته آنها بيشتر به گذشتهي نزديك به جامعهاي كه خود به آن تعلق دارند توجه ميكنند و در آثار خود نيز بيشتر از زمان حال يا گذشته سخن ميگويند. شايد موپاسان به اين جنبهي رمان توجه داشته كه آن را به اين شكل تعريف كرده است : “رمان كشف و ارائهي آن چيزي است كه انسان معاصر واقعاً هست.”125
بالزاك، يكي از نويسندگان نامآور رئاليست ميپندارد رماننويس بيش از هرچيز بايد جامعهي خود را تشريح كند و تيپهاي موجود در آن را نشان دهد. بالزاك كار رماننويس را شبيه به كار تاريخنگار ميداند:
“رمان نويس، تاريخ نگار عادات و اخلاق مردم و اجتماع خويش است و زندگي عبارت از تودهاي حوادث و مسائل كوچك است كه رماننويس بايد آنها را تا حد لزوم بزرگ كند و از ميان اين حوادث آنچه را ميتواند عناصر داستان او باشد برگزيند. همچنين بايد قهرمانهايي براي داستان خود برگزيند كه بتوانند نمونهاي براي نظاير خود باشند”126
در يك اثر رئاليستي مجالي براي پرداختن به حوادث تصادفي و دور از واقع و بيتناسب باقي نميماند، اما نويسنده ميكوشد “با استفاده از تأثير محيط و اجتماع خارج و وضع روحي قهرمانان خود روابطي طبيعي را كه در لابه لاي حوادث وجود دارند نشان دهد”127 بيشك جوهرهي اصلي رئاليست تحليل اجتماع و مطالعه و تجسم زندگي انسان در جامعه و نماياندن روابط اجتماعي و ساختماني جامعه است.” 128
آرزوي هر هنرمند واقعگرا توصيف “تماميت يك جامعه و عوامل تعيين كنندهي آن جامعه است” و يك نويسنده تنها زماني موفق به اين كار ميشود كه با تمام جنبهها و الزامات و عوامل تعيين كنندهي جامعهاش آشنا باشد. البته حصول اين امر چندان آسان نيست مثلاَ منتقدان براين عقيدهاند كه در دورهي رئاليسم “تنها بالزاك موفق شد با كل آثارش جامعهي فرانسوي زمان خود را تا حد زيادي توصيف كند”129 البته كار بست صفت رئاليست در مورد يك اثر يا نويسنده به اين معنا نيست كه تمام ويژگي هاي آن را داراست بلكه منظور اين است كه آن اثر نسبت به مكتبهاي ديگر به اين مكتب نزديكتر است . حتي ممكن است اثري كه آن را رئاليست ميخوانيم از برخي جنبهها نقطه مقابل آثار شاخص اين مكتب قرار بگيرد.
سووشون از آنجا كه به جامعهي ايران در برههاي خاص از زمان پرداخته و نويسندهي آن
