
ميشود. عمه خانم وقتي از زشتيها و دشواريهاي جامعه به تنگ ميآيد و براي مقابله با آن هيچ راهي نمييابد، به فكر مهاجرت به كربلا ميافتد. تصميم ميگيرد به كربلا برود و در حرم امام حسين مقيم شود تا بلاهايي كه در اين شهر سگساران به سرش آمده را فراموش كند. از خدا ميخواهد “اقل كم بگذار به اين يكي آرزويم برسم. آوارهام كن، آوارهام كن”(65)
گويي در جامعهاي كه در آن دورهي يوسف هنوز فرا نرسيده و شهري كه خالي از مرد است، آرزوي يك زن چيزي جز آواره شدن نميتواند باشد. عمه خانم در مقابله با سختيهاي زندگي، سرنوشت فصيح الزمان، مادرش را بر ميگزيند. “فصيح الزماني كه يك كلمه حرف نزد كه چه بر سرش آمد”(79) وقتي هم كه جان به لبش ميرسد بار سفر ميبندد و به كربلا مهاجرت ميكند تا در جوار امام حسين باقي عمر را سپري كند ، اما آنجا در يك اتاق دو در يك، روي يك حصير پاره روي يك لحاف شرنده جان ميكند و بعدها معلوم ميشود كه براي گذران زندگي مجبور به كلفتي براي فخرالشريعه شده بود. عمه خانم ميگويد خونش از خون مادرش رنگينتر نيست و بايد از اين مملكت برود. “آن وقت خلاص ميشوم. نه زور ميگويم و نه زور ميشنوم. مملكت من هم نيست كه دلم مدام ريش ريش بشود.”(65) آشكارا نشان از سردرگمياي را ميبينيم كه سرانجام به پاك كردن صورت مسأله با رها كردن و گريختن از آن منجر ميشود.
در جامعهاي كه تصوير آن را به روشني در سووشون ميبينيم، همه چيز برخلاف آسايش و امنيت عمومي است. حتي دولت و نيروي نظامي هم به جاي حفاظت از جان و مال مردم، فرمان بر وآلت دست طبقهي حاكمند. به دستور حاكم اسب محبوب خسرو را ميگيرند و براي دختر حاكم ميبرند، بعدها كه خسرو به همراه هرمز براي بازپس گرفتن آن مخفيانه به باغ حاكم ميروند، آنها را دستگير ميكنند و براي آنها پروندهسازي ميكنند. پروندهاي كه چند حبه قند و چند متر طناب و يك پتو ضميمهي آن است! اما همين كه چشمشان به خان كاكا ـ وكيل آيندهي شهر ـ ميافتد فوراً تغيير رويه ميدهند. افسر خبردار ميايستد و سلام نظامي ميدهد و براي جبران تقصيراتش به درجهدار دم دستش سيلي ميزند و خيلي سريع دستور آزادي پسرها را ميدهد. (120-118)
افسرها و درجهدارها تنها چشم به دهان حاكمان دوخته و از آنها فرمان ميبرند و به دستور آنها از هيچ ظلم و ستمي به مردم ابا نميورزند. براي سخن گفتن با آنها يا بايد وكيل بود و يا با طبقهي حاكم ارتباط داشت جز اين اگر باشد نه تنها دادخواهيات را به پشيزي نميگيرند بلكه بهانهاي تراشيده و خودت را محكوم خواهند كرد.
ب) تحركات انقلابي:
سووشون در كنار روايت جامعهي نادلخواه، به افكار سياسي و انقلابي رايج عصر ميپردازد. از اين رو سووشون را ميتوان رماني سياسي به شمار آورد كه “نحوهي افكار سياسي روزگار و آنچه ]را[ در اصطلاح ادبيات داستاني به آن گرايش عصر يا روح زمانه ميگويند”39 به دقت بازتابانده است. هر يك از شخصيتهاي رمان در تلاشند تا به نحوي وضع موجود را تغيير دهند. يوسف با مخالفخوانيهايش با انگليسيها ميخواهد آنان را وادارد تا در دل بگويند “خوب شد آخرش يك مرد هم ديديم”(16) و با نفروختن محصولاتش به آنها ميكوشد رعيت را از قحطي و گرسنگي برهاند و مطمئن است اگر خود نتواند، پسرش حتماً خواهد توانست.(17)
يوسف با ايلخاناني كه با تفنگ انگليسيها به جان برادران خود ميافتند و آشوب به پا ميكنند مخالف است و بر آن است كه نبايد به هيچ نيروي خارجي تكيه كرد. يوسف در همين شهري كه به قول خودش عين محلهي مردستان شده است هزاران آدم تنها را ميبيند “كه حرف حق سرشان ميشود و نفس حق را ميشناسند”(48) او ميخواهد به ياري اين آدمهاي تنها و پراكنده، خود را از تنهايي درآورد و به حقيقت برسد.
يوسف حقيقت را ميبيند اما راه رسيدن به آن را هنوز نيافته است. از يك سو ارباب است و با دهاتيها و جامعهي بستهي روستايي سروكار دارد و از سوي ديگر در خارج تحصيل كرده و نسبت به رعيتهايش از بينش سياسي بسيار عميقتري برخوردار است. يوسف در مبارزهي سياسي مرام ويژه خود را دارد كه سرخم نكردن در مقابل بيگانه يكي از اساسيترين اصول آن است. او وابسته به هيچ فرقه و حزب معيني نيست. حزب توده را رد نميكند اما معتقد است ماركسيسم يا حتي سوسياليسم “شيوهي فكري مشكلي است كه تعليم و تربيت دقيق ميخواهد... كه تطبيق آن با زندگي و روحيه و روش اجتماعي، مستلزم پختگي و وسعت نظر و فداكاري بي حد و حصري است.”(135) با اين حال به فتوحي كه نمايندهي حزب توده است ايمان دارد و معتقد است كه اگر او و امثالش نتواند كاري از پيش ببرند “لااقل امكان تجربهي عظيمي به مردم ميدهند.”(126) و همين از نظر يوسف ارزش زيادي دارد.
اصولاً يكي از ويژگيهاي نگاه انقلابي اميد به آينده است و اينكه بالاخره اتفاقي خواهد افتاد. حتي اگر در همين لحظه تغييري ايجاد نشود، در آينده حتماً همه چيز ديگرگون خواهد شد. ملك رستم هم ميگويد: “هيچ كاري هم كه نتوانيم بكنيم به بچههايمان راه را نشان دادهايم... و تا هزاران سال خون همه به كين ما خواهد جوشيد.”(196) تاريخ ما پر است از اين كينخواهيها: كينخواهي سياوش، كينخواهي امام حسين، كينخواهي ابومسلم و...
در اين رمان با ديدي انتقادي به عملكرد فتوحي و به طور كلي حزب توده نگاه شده است و سطحي بودن و احساسي بودن نگاه انقلابي چپ نمايانده ميشود. فتوحي كه در مقام حرف و شعار موجه به نظر ميرسد و در ذهن آرزوي تغيير جامعه را ميپروراند و به قتل يوسف به منزلهي يك مسألهي اجتماعي نگاه ميكند (295) از نگاه زري كسي است كه حتي در زندگي شخصي خود ناموفق است. خواهرش در ديوانه خانه در انتظار اوست كه بيايد و به باغ صد و بيست و چهار هزار متري ببردش و او در فكر جامعهاي است كه در آن هيچ كس ديوانه نخواهد شد(126) تنها پيروان فتوحي در اين رمان دو كودك هستند. خسرو و هرمز به كلاسهاي او ميروند و به قول زري دروغ گفتن را ياد ميگيرند. رفقاي خسرو و هرمز افسوس ميخورند كه آنها انگ اشرافي دارند، براي همين آنها شلوارهاي اتوكشيدهاشان را خاك مالي ميكنند. خسرو حتي شلوارش را عملاً پاره ميكند.(152) با اين همه خسرو و هرمز در مكتب فتوحي است كه با مفهوم ماركسيستي طبقه آشنا ميشوند و در آنها حسي منفي نسبت به اشرافيت به وجود ميآيد. حسي كه در فضاي آن روز جامعه بسيار رايج بوده تا آنجا كه بسياري از اشراف به ناچار طبقه و منزلت اجتماعي خود را پنهان ميكردند و اين همه به اين علت بوده كه حزب توده و نگاه انقلابي چپ همهي مشكلات را در مسائل طبقاتي خلاصه ميكرده است. كلمهي رفقا كه خسرو بارها آن را به كار ميبرد اشارهاي صريح به چپ و حزب توده دارد.
يكي ديگر از نمودهاي حركتهاي انقلابي در اين رمان حركتهاي انتحاري و بيفايده است. هنگامي كه مبارزان سياسي عرصه را بر خود تنگ ميبينند و راه گريزي در ميانه نمييابند، وقتي كه حس ميكنند تمام كوششهايشان بيثمر است، لااباليوار دست از جان ميشويند. حركتي جنونآميز كه در همهي مبارزات انقلابي ديده ميشود. آنچه اخوان از آن به مردن در طريق پاك اما پوك تعبير كرده است. 40 شوهر عمه خانم دم غروب خودش را با اسب به دخترهاي قنسول ميزند. چرا كه دوره، دورهي او نبوده است و حالا حالاها موقع بخوبريدههايي نظير خان كاكاست(77) دورهي يوسف هم هنوز نرسيده است اما او مرد مبارزه است و نااميدي را نميشناسد. آن قدر بر سخنش پاي ميافشارد تا كشته شود. غالب اين قهرمانان شهيد كه تحول در جامعهي پيرامون را ناممكن ميدانند به ناگزير به فردايي دور كه روزي از راه ميرسد اميد ميبندند. فردايي كه روشني از خون آنان ميگيرد. در جامعهاي كه چنين به بوي خون آغشته است پيداست كه هيچ كس نميتواند خود را از سياست جدا بداند. حتي اگر تو به سراغ سياست نروي، سياست به سراغت خواهد آمد. زري ميخواهد در خانهاش و در آرامش زندگي كند و بچههايش را با مهر و محبت بزرگ كند. كاري ندارد كه شهر شده عين محلهي مردستان. تنها چيزي كه زري ميخواهد اين است كه جنگ به خانهي آنها كشانده نشود
(19) ميخواهد هر روز صبح در باغ زيبايشان قدم بزند و گلها را بو كند و از شيرين زبانيهاي مينا و مرجان سرشار از لذت شود و از خسرو نمرههاي امتحانش را بپرسد و به پيشواز شوهرش برود و نوبري كه “همهي ده را با عطرها و خرمنها و چشمهاي عاشقان و باغستانهايش را به همراه داشت” از دستش بگيرد.(190) اما همين زري در فصلهاي واپسين كتاب ـ جايي كه عطر خون به مشامش ميرسد ـ ديگر خون جلوي چشمش را ميگيرد! به زني ديگر بدل ميشود كه ميخواهد در مرگ شجاعان خوب بگريد(292) و بچههايش را با كينه بزرگ كند و به دست خسرو تفنگ بدهد
(252) زري ديگر يك زن عادي و بياعتنا به پيرامون نيست، نه تنها خود ديگرگون شده كه ديگر سوداي ديگرگون كردن را در سر ميپروراند، ديگرگون كردن فرداها.
ج) تعامل با سنت:
يكي از اساسيترين دغدغههاي راوي در سووشون تعامل با سنت است. اين رمان نمايانگر دوراني از جامعهي ايران است كه ميتوان آن را دورهي گذار نام نهاد. دورهاي كه در آن همهي ابعاد جامعه دچار ديگرگوني ميشود. سنتهاي پيشين جامعه رو به فراموشي مينهند و افكار و آداب تازه جاي آن را ميگيرند. حتي شعر سنتي نيز دچار ديگرگوني ميشود و شاعر با جرأتي مصراعهاي آن را كوتاه و بلند ميكند.(180) اما اين جابهجايي به آساني و سرعت انجام نميگيرد و هميشه كساني و نيروهايي هستند كه آن را ميپذيرند و ميكوشند تا سدّ راه آن شوند. اين تحولات و كوششها در سرنوشت جامعه تأثيري ماندگار برجاي ميگذارند. جامعهشناسان ويژگي مشتركي براي دورههاي گذار بر ميشمارند:
“سست شدن و بريدن پيوندهاي گوناگون جامعه با گذشته و اصول كلاسيك هنر، ادبيات، مذهب و...، فرو ريختن برخي سنتهاي مذهبي، اجتماعي، ادبي و شورش در برابر آنها، مبالغه در نوپذيري و نوآوري و ميل به ابداع و بدعت Innovation تشكيل دو جبههي متخاصم و افراطي متجدد و متقدم و افزايش اختلاف ميان نسلها، بيگانگي روزافزون با خويش، ديگرپرستي، شخصيتزدايي و آشفتگي وجدان اجتماعي، اعتراض به انحطاط و زوال معنويت و ابراز نااميدي از آيندهي مبهم، بالا رفتن ميزان جرم و جنايت، شورشهاي كور و ظهور مسلكها و مذاهب انحرافي و...” 41
اين ويژگيها بيش و كم در سووشون نمود يافته است. يوسف و زري در مقطع حساسي از زمان عروسي ميكنند. وقتي كه جامعه به اوج روند گذار رسيده است. سنتها هر روز كمرنگتر ميشوند. از همين رو است كه در چادر ايلخاني توجه زري بيش از هر چيز ديگري به يادگارهاي سنتي جلب ميشود. يادگارهايي كه چندي بعد، به خاطرات زري و تاريخ ايران ميپيوندند. زري چنان با دقت تمام زيباييهاي “پايتخت متحرك” ايل را تماشا ميكند كه سالها بعد ميتواند تمام جزئيات آن را به ياد آورد. زري در رويارويي با ملك سهراب و ملك رستم تنها به يادآوري خاطرات خود نميپردازد بلكه گويي سنت فراموش شدهي ايران را به ياد ميآورد.
اما دريغا كه حتي همين عشاير در رويارويي با تجدد، گذشتهي پرافتخار خويش را فراموش ميكنند. ملك سهراب كه نام سهراب قهرمان حماسي ايران را يدك ميكشد و آرزوهايي همچون او در سر ميپروراند، در برابر خارجيها و فرهنگ آنها گويي مسخ ميشود، از هويت خود ميبرد و براي رسيدن به تخت و تاج، با توطئه و تشويق انگليسيها، دست به يك برادركشي ناجوانمردانه ميزند. برادركشياي كه كابوس آن براي هميشه در ذهنش برجاي ميماند.
سياست حكومت مركزي نيز به گونهاي طراحي شده است كه سنت در آن نقش پررنگي ندارد. دولت ميخواهد عشاير را به يك جانشيني وادارد. يك جانشينياي كه اگرچه ممكن است در دراز مدت به نفع ايل باشد اما آن طور كه آنها طرحريزياش كردهاند، تنها باعث از ميان رفتن سنتها و افزون شدن مشكلاتشان خواهد شد.
در اين ميان گويي تنها يوسف درك صحيح و معقولي از سنت و تجدد دارد. او ميكوشد تا با نوآوريها و تجددهاي جهاني هم
