
رسانهای از نور و حرکت نمیشود.
تلویزیون همچون سایر رسانههای هنری نظیر نقاشی، عکاسی و معماری در خلق و تکامل کار بزرگ و غیرممکن فرانکنشتاین موفق میشود که به ماده غیرارگانیک حیات و قدرت زیستن ببخشد. تجربه زیباییشناسی تلویزیون برای تمامی کسانی که در مقابل آن مینشینند امکانپذیر است و در این لحظه روشن کردن این جعبه اتفاق میافتد ما در این لحظه هویت پسامدرن خود را تجربه میکنیم، هویتی که بدون وقفه در حال تغییر است.
2-9 بررسی نظریه روان شناسی گشتالت در تصویر متحرک
2-9-1 زمينه پيدايش روانشناسي گشتالت
پديده گشتالت (Gestalt) اولين بار در 1910، در ذهن ماکس ورتايمر(Max Wertheimer)، روانشناس چک تبار، شکوفا شد. اين اتفاق به سادگي، زماني رخ داد که وي در حال مسافرت با قطار متوجه شد درختها، خانهها و اشياي ديگري که پيرامون وي در خارج از قطار ديده ميشوند، در حال حرکتاند. اگر چه قبل از او افراد زيادي اين اتفاق طبيعي را مشاهده کرده بودند اما اين ورتايمر(Max Wertheimer) بود که از خود پرسيد: «با اين که مسلم است اين اشياء همه ثابت و فاقد حرکتاند، پس علت اين جابجائي چيست؟ تنها چيزي که به ذهنش خطور کرد اين بود که شايد فرايند ادراکي ما با احساسهاي مجردي که آنها را به وجود ميآورند مشابه نباشد» (شاپوريان، 1386، ص74). ورتايمر با نگاه کردن به تصاوير پشت سر هم يک کودک و يک اسب، به اين نتيجه رسيد که با به حرکت در آوردن سريع اين تصاوير، به نظر ميرسد کودک سوار بر اسبي است که در حال يورتمه رفتن است. وي آزمايشهاي بعدي خود را به کمک دو نفر از استادان جوان دانشگاه فرانکفورت، کورت کوفکا (KurtKoffka) و ولفگانگ کهلر (Wolfgang Kohler) ادامه داد. اين سه تن مثلث بنيانگذاران روانشناسي گشتالت را تشکيل ميدهند.
هر چند اين پديده سالها پيش مورد توجه قرار گرفته و موجب اختراع سينما شده بود، اما اهميت موضوع در توصيفي بود که ورتايمر ارائه کرد. او دريافت که: «گشتالت يا کل تجربه ادراک شده، داراي خاصيتي است- مثلاً حرکت- که در اجزاي آن وجود ندارد».(شاپوريان، 1386، 96)
در شکلگيري نظريه گشتالت، عقايد و آراي گوته (Johann Wolfgang Von Goethe) ، کانت (Immanuel Kant) و ارنست ماخ (Ernst Mach) نيز بسيار مؤثر بوده است. چنان كه نوع تلقي کانت از جهان، تأثير ملموسي بر تجربه مجموعههاي سازمان يافته بصري در ذهن -که هسته اصلي ايده گشتالت را تشکيل ميدهد- به جاي گذارده است. رويکرد به جهان نه به عنوان واقعيتي بيروني و عيني، بلکه به مثابه چيزي ساخته و پرداخته فرآيندهاي ادراکي انسان، نگرشي کانتي بود که بسيار مورد توجه گشتالتگرايان قرار گرفت.
2-9-2 مفهوم گشتالت
به دليل گسترده بودن مفهوم گشتالت، هيچ ترجمه مستقيمي از آن در هيچ يک از زبانها صورت نگرفته است. اين لغت در زبان آلماني شکل و گونه معني ميدهد؛ در انگليسي، بدان کلِ سازمان يافته، انگار يا شکلبندي ميگويند (فرهنگ توصيفي روانشناسي: “روانشناسي گشتالت”، 1386). در زبان فارسي ميتوان آن را معادل مفاهيمي از قبيل «شکل»، «قالب»، «اندام»، «هيکل» يا «کل» و «هيئت» قرارداد و بلافاصله بايد افزود که هيچ يک از اين کلمات به تنهايي معناي گشتالت را به طورکامل بيان نميکنند (شاپوريان، 1386، 172)گشتالت بيانگر روشي است که طبق آن اشيا، «گشتِلِت» يعني جاگذاري و کنار هم چيده ميشوند.
کپس (Gyorgy Kepes)، نويسنده کتاب «زبان تصوير» معتقد است: «گشتالت کليتي است مادي، رواني يا نهادي، داراي مختصاتي که اجزاي آن به طور منفرد، فاقد چنان مختصاتي هستند» (کپس،1392، 64).
تفکر عمده در نظريه گشتالت اين است که «نقشمايههاي کلي، بر عناصر تشکيلدهندهشان برتري مييابند و خواصي را دارا هستند که ذاتاً در خود آن عناصر موجود نيست… اين نکته در عبارتي بدين شکل جمع آمده است: کل، چيزي بيشتر از مجموع اجزايش است.
2-9-3 آشنايي هنر با نظریه گشتالت
حدود يک دهه پس از ظهور روانشناسي گشتالت، اصول آن در زمينه ادراک بصري مورد توجه هنرمندان قرار گرفت.
آنچه در نظريه گشتالت توجه هنرمندان را بيشتر به خود جلب کرده بود يافتهها و تجربياتي بود که در زمينه ادراک بصري موجب خودآگاهي بيشتر هنرمند در خلق اثر ميشد. اين تأثير به نوعي با پيش آگاهي از چگونگي متأثر ساختن مخاطب توسط هنرمند، شيفتگي بسياري ايجاد ميكرد و ابزاري به دست هنرمند ميداد تا همچون جادوگران، مخاطبان خود را با بهکارگيري ترفندهاي بصري که بهصورت ذاتي در فرآيند ادراکي آنها وجود داشت، شگفتزده کند. با وجود اين، تفسير گشتالت در هنر و تشريح قوانين و اصول آن در سازماندهي ادراک بصري توسط نظريهپردازان گشتالتگراي هنرهاي تجسمي، موجب روزافزوني اعتبار اين نظريه شده است.
در ادامه با تبيين قوانين و اصول گشتالت در هنر، دامنه وسيع کاربردهايي که اين نظريه ميتواند در حيطه هنرهای تجسمی تحت پوشش خود قرار دهد آشکارتر خواهد شد.
2-9-4 اصول گشتالت
ورتايمر در سال 1923 در مقاله «نظريه فرم» خود که به «رساله نقطه» مشهور شد، اولين اصول گشتالت را بيان کرد. بر اين اساس، «گشتالتهاي مختلف، بر اساس تمايلات ذاتي ما به گروهبندي يا «وابسته به هم» ديدن عناصري که شبيه هماند (گروهبندي مشابهت)، عناصري که نزديک به هماند (گروهبندي مجاورت)، يا آنهايي که داراي صرفهجويي ساختارياند (تداوم خوب)، ايجاد ميشود.
1- اصل پراگنانس (pragnanz)
براي مقدار اطلاعاتي که ذهن ميتواند پيگيري کند محدوديتي وجود دارد. زمانيکه مقدار اطلاعات بصري زياد ميشوند، ذهن درصدد ساده کردن آنها با استفاده از گروهبندي بر ميآيد. از اين رو اصول گشتالت در ياري رساندن به ذهن انسان، نقش مهمي بر عهده ميگيرد. اين اصول از سوي نظريهپردازان هنر بسط و گسترش داده شده است به طوري که مهمترين آنها که در تجزيه و تحليل آثار هنري به کار ميروند، عبارتاند از: اصل مشابهت، اصل مجاورت، اصل تداوم، اصل يکپارچگي يا تکميل، روابط شکل و زمينه، اصل سرنوشت مشترک و اصل فراپوشانندگي. همه اين اصول تحت نفوذ اصل پراگنانس(pragnanz) قرار دارند که هسته مرکزي نظريه ادراکي گشتالت را تشکيل ميدهد. (شاپوريان،1386، 94).
پراگنانس، تلقي ما از يک گشتالت يا هيئتبندي خوب و قوي است به طوريکه تحت شرايط حاکم (توان ادراکي ذهن و اصول به کار رفته در اثر)، آن را از گشتالت يا هيئتبنديهاي موجودِ ضعيفتر، متمايز ميسازد. «در زمينه معناي اثر بصري، کلمه خوب، واژه گويا و روشني نيست. براي آنکه تعريف دقيقتري را به کار برده باشيم بهتر است به جاي آن بگوئيم: کمتر تحريککننده از نظر عاطفي، يا سادهتر و بدون پيچيدگي که همه آنها به واسطه نوعي قرينهسازي به وجود ميآيند» (ا. دونديس، 1392، 60).
2- اصل مشابهت (similarity)
همانطوريکه اشاره شد، ذهن براي گريز از سردرگمي که در نتيجه ورود اطلاعات بصري بسيار زياد به داخل آن اتفاق ميافتد، آنها را سادهسازي ميکند. گروهبندي اجزاي مشابه در يک اثر بصري، يکي از راههاي اين سادهسازي است. چشم ما به صورت فطري عناصري را که داراي خصوصيات مشابه همديگرند، به صورت يک مجموعه و يا يک گروه واحد ميبيند.
در مشابه پنداشته شدن اجزاي يک اثر، عوامل زيادي دخالت ميکنند. با اين حال مهمترين انواع گروهبندي بر اساس اصل مشابهت سه عامل عمده اندازه و ابعاد، رنگ و شکل هستند. در اصل مشابهت، گروهبندي بر اساس ابعاد و اندازه، عنصر غالبتري است و از اين رو گشتالت آن قويتر از گروهبندي رنگ و شکل است.
3- اصل مجاورت (proximity)
بر طبق اين اصل، اجزايي که به هم نزديکترند به عنوان يک مجموعه واحد و يا يک گروه ديده خواهند شد. نزديکي عناصر بصري سادهترين شرط براي با هم ديدن آنهاست. بر اين اساس جايي که عناصر يک ساختار بصري در آن واقع ميشوند، اهميت مييابد. در تشکيل يک پراگنانس خوب، اصل مجاورت يا نزديکي، عامل مهمتري از اصل مشابهت به شمار ميرود. به کارگيري اين هر دو اصل در کنار هم باعث قويتر شدن گشتالت اثر ميگردد.
چهار شکل عمده بر اساس اصل مجاورت:
1- نزديکي لبهها :(close edge) بر اين اساس هر چه اجزاي يک ساختار بصري بيشتر به هم نزديک باشند، بيشتر به عنوان يک گروه واحد ديده خواهند شد و اين زماني اتفاق ميافتد که لبههاي کناري اجزاي يک ساختار در کنار هم قرار بگيرند.
2- تماس (touch): ممکن است اجزاي يک ساختار چنان به هم نزديک شوند که با هم برخورد و همديگر را لمس كنند، مشروط بر اينکه هنوز آن دو يا چند جزء بصري از همديگر قابل تشخيص باشند. در اين صورت گروهبندي مجاورت بر اساس تماس صورت ميپذيرد.
3- همپوشاني :(overlap) قويترين گشتالت زماني رخ ميدهد که عناصر يک ساختار بصري بدون آنکه هويت مستقل خود را از دست بدهند، همديگر را بپوشانند.
4- تلفيق کردن (combining): يکي ديگر از روشهاي بهکارگيري اصل مجاورت، استفاده از يک عنصر خارجي براي گروهبندي عناصر متفاوت يک ساختار در کنار هم است. از معمولترين روشهاي تلفيق کردن عناصر و المانهاي بصري، خط کشيدن زير آنها، محصور کردن آنها در يک شکل و سايه-روشن کردن است. در اين جا به صورت تلفيقي از همه روشهاي بالا استفاده ميشود.
به طورکلي، عامل همپوشاني، گشتالتهاي قويتري نسبت به ديگر عوامل ذکر شده ارائه ميدهد. عامل تماس و سپس عامل نزديکي لبهها در مرحله بعدي قرار ميگيرند.
4- اصل تداوم (continuance)
«طبق اصل تداوم محرکهايي که داراي طرحهاي وابسته به يکديگرند به صورت واحد ادراکي دريافت ميشوند» (شاپوريان، 1386، 172).
چشم ما به صورت فطري حرکت و تداوم کل مجموعه را ادراک ميکند. اين اصل دلالت بر اين دارد که چشم انسان مايل است کنتور (contour)هاي موجود در يک ساختار بصري را تا جايي که جهت نقشمايهها تغيير نيافته و مانعي ايجاد نشده است، دنبال کند. بر اين اساس چشم ما طي يک فرآيند فطري به کنتورهاي منفصل (جدا از هم) نامنظم، و به صورت ناگهاني تغييرکننده، استمرار ميبخشد. در فرآيند ادراکي ما ميل به تداوم و استمرار بخشيدن به کنتورهاي ملايم (يا منحني) بيشتر از کنتورهاي صاف و شکسته است. از اين رو در يک شکل متشکل از کنتورهاي بيضي و مستطيل که فصل مشترکي با هم ايجاد کردهاند، ما بيشتر مايليم تا يک بيضي و يا يک مستطيل ببينيم تا اينکه سه شکل مجزا با مرزها و کنتورهاي شکسته و صاف.
5- اصل يکپارچگي يا تکميل (closure)
بر اساس اين اصل، چنانچه بخشي از تصوير يک شکل پوشانده شده يا جا افتاده باشد، ذهن به طور خودکار آن را تکميل ميكند و به صورت يک شکل کامل ميبيند. به بياني ديگر، چشم ما اشکال ناقص و ناتمام را به صورت کامل و يکپارچه ميبيند. اين اصل فقط به حس بينايي محدود نيست، فرض بر اين است که همين اصل در تمام حواس عمل ميکند (فرهنگ توصيفي روانشناسي: “بستگي”، 1386).
در کار هنرمندان خلاق ديده ميشود که با به کار گرفتن آن بخش از شکل يا نقشمايهاي از يک تصوير که حاوي اطلاعات اساسيتري است، از پرداختن به جزئيات ملالآور و غيرضروري خودداري ميكنند و تشخيص و تکميل کل اثر را بر عهده مخاطب ميگذارند. اين اصل در هنر سينما نيز جايي که کارگردان يک فيلم تشخيص بخشي از روند ماجرا را بر عهده مخاطب خود ميگذارد، کاربرد ويژهاي دارد. دامنه استفاده از اصل تکميل همه انواع هنرها را تحت پوشش قرار ميدهد اما کاربرد ويژه و قابل توجه آن در هنرهاي تجسمي و معماري است. اصل تکميل بيشتر از ديگر اصول گشتالت در خدمت قانون پراگنانس (کمالپذيري) عمل ميكند و نقش مؤثرتري در ايجاد آن دارد.
6- روابط شکل و زمينه (figure/ground relationship)
اصل بنيادين ادراک بصري است که ما را در خواندن يک ساختار تصويرپردازي شده ياري ميرساند. خوانش يک تصوير با توجه به تضاد ميان شکل و زمينه است که ممکن ميشود.
در يک تصويرپردازي، آنچه قابل تشخيص است و بيشتر به آن پرداخته میشود شکل، و مابقي زمينه نام دارد. به عبارتي ديگر آنچه توجه ما را بيشتر جلب ميکند شکل و غير از آن، زمينه است.
