
س در شهر فراگير ميشود از ساكنان شهر كسي را بستري نميكنند و ميگويند “متأسفانه تختهاي مريضخانهي مرسلين مختص افسرها و سربازهاي خارجي ميباشد و همهي تختها پر ميباشد و در راهروها جا نميباشد.”(148)
البته در شهر به جز مريضخانهي مرسلين، مطب دكتر مسيحادم هم هست. اگرچه خانم مسيحادم قابلهاي بيش نيست اما در شهري كه تيفوس همهگير شده حتي مطب يك قابله هم پر ميشود از زن و مرد و پير و جوان كه براي بهبود از بيماري به هر مطبي كه در دسترسشان باشد، هجوم ميآورند.
(110)
و. اشارات تاريخي
در سووشون در كنار اشارههاي مكاني، برخي اشارات زماني نيز به چشم ميخورد كه سازندهي هويت تاريخي روايتند و به مخاطب ياري ميرسانند تا جايگاه روايت را در تاريخ ايران و شيراز بازيابد.
بسياري از منتقدان برآنند كه سووشون بر پايهي حوادث سالهاي 23-1320 نگاشته شده و بازتاب شيراز اين سالها به ويژه رويدادهاي پس از شهريور 1320 است. 27
چند واقعه و اشارهي تاريخي مهم كليدي در اين رمان هست كه در فضاسازي روايت بسيار نقش آفرين است و با توجه به آنها ميتوان به درك بهتري از تاريخ و زمان رمان دست يافت. 1ـ حضور خارجيها 2ـ شيوع بيماري تيفوس 3ـ جنگ جهاني 4ـ آشفتگيهاي داخلي
1ـ حضور خارجيها: سووشون به نحوي بيانگر حضور پررنگ و تأثيرگذار خارجيها به خصوص انگليسيها در يك مقطع زماني حساس است كه كانون آن را ميتوان جنگ جهاني دوم قلمداد كرد. داستان با عقدكنان دختر حاكم شروع ميشود كه در واقع بهانهاي است براي آشنايي مخاطب با فضا و همچنين شخصيتهاي رمان كه بيش از نيمي از آنها را خارجيها تشكيل ميدهند.
در همان صفحات آغازين كتاب پس از آشنايي با يوسف و زري بلافاصله با سر جنت زينگر آشنا ميشويم كه كسي جز “مستر زينگر” سابق، مأمور فروش چرخ خياطي سينگر نيست.(6)
پس از آن خانم حكيم انگليسي، سه افسر اسكاتلندي با تنبان چيندار و جوراب ساقهبلند زنانه به پا، مكماهون ايرلندي خبرنگار جنگي، كلنلها و افسرهاي خارجي، سربازان هندي و... وارد دنياي سووشون ميشوند. اين خارجيها علاوه بر اينكه در فضاسازي رمان بسيار نقشآفرين هستند، به نحوي با وقايع و حوادث مهم داستان پيوند دارند، به ويژه انگليسيها كه حضور آنها را همه جا حس ميكنيم، چه در تربيت و نحوهي رفتار زري كه متأثر از مدرسهي انگليسيهاست، چه در وصف صحنههاي مقاومت و سرانجام در به قتل رسيدن يوسف و چه در بيماري و قحطي و گرسنگياي كه دامن شهر را آلوده است.
استعمار انگليس در شيراز منحصر به فرد بوده و در هيچ جاي ديگري در ايران به اين شكل و حد و اندازه نمونه نداشته است و دليل آن يكي نزديكي شيراز به بندر بوشهر و نزديكي آن با هند بوده و ديگري وجود قشون S.P.R بعد از جنگ جهاني اول كه مركزش شيراز بوده است. حتي در جنگ جهاني دوم هم كه متفقين به ايران وارد شدند تنها انگليسيها و هنديها به شيراز آمدند و هيچ فرد آمريكايي يا روسي به شيراز نيامد.28 از همين روست كه زري در مراسم جشن خارجيها از ميان پنج بيرقي كه در اطراف صفه تكان ميخوردند تنها بيرق انگليس را ميشناسد.(37)
اصولاً رابطهي ايرانيها با خارجيهاي ساكن در ايران يكي از اساسيترين دغدغههاي اجتماعي ايران در اين سالها بوده است كه راوي در اين رمان با مهارت به آن پرداخته و آن را در نحوهي رفتار يوسف و زري و حتي خسرو و هرمز با انگليسيها به خصوص سرجنت زينگر نمايانده است.
2ـ جنگ جهاني: در سووشون راوي ميكوشد تصويري هنرمندانه و در عين حال حقيقي از وضعيت و همچنين تحولات شيراز در سالهاي جنگ دوم جهاني به دست دهد.
در اين رمان بارها به جنگ جهاني دوم و اثرات آن اشاره شده است. در فصل سوم در جشني كه براي روحيه دادن به سربازان جنگندهاي ترتيب دادهاند كه براي مرخصي به شهر گل و بلبل آمدهاند و زري و يوسف هم به اصرار خان كاكا در آن شركت كردهاند، به تصريح از غول فاشيسم سخن گفته ميشود و خانم حكيم از ميهماننوازي ايرانيها تشكر ميكند كه “جنگ آنها را برعليه اين شيطان يعني هيتلر آسان كردهاند و گفت كه هيتلر ميكروبي است و سرطان است و بايد اين غدهي سرطاني را در بياورند.”(37) حتي اگر اين هيتلر همان باشد كه ملتي آن را امام زمان لقب داده و چشم اميد به او دوخته باشند تا كشورشان را از چنگال استعمار انگليس برهاند. در همين ميهماني است كه مترسكي از چوب ميسازند و جاي بدن و دستها و پاهاي مترسك را با نوار لاستيكي ميپوشانند. شنلي روي دوش مترسكي كه سري مار شكل دارد و مياندازند و بعد با پمپ باد شروع به باد كردن مترسك ميكنند. مترسك هي بزرگ و بزرگتر ميشود تا قسمت عمدهي صحنه را فرا ميگيرد. بعد با صداي طبل، افسرهاي شليطه به پا و بيشليطه (نماد انگليس)، با علامت داس و چكش به بازو (نماد شوروي) به صحنه ميريزند و با تيركمان به مترسك ميزنند. “صدايي پشت سر زري زمزمه كرد: هتيلره”(39) باد هيتلر كه به كلي خالي ميشود جماعت هورا ميكشد و دست ميزند. (40) در آن دوران تبليغ عليه هيتلر امري كاملاً فراگير و رايج به شمار ميآمد نمونهي نامآور ريشخند هيلتر و نازيسم را در فيلم “ديكتاتور بزرگ” چارلي چاپلين ميتوان يافت كه برخي صحنههاي آن به ويژه صحنهاي كه هيتلر با كرهي زمين كه به شكل بادكنكي درآمده بازي ميكند بيشباهت به خيمهشببازي سووشون نيست.
اگرچه ايران در اين جنگ دخالت مستقيمي نداشت اما از پيامدهاي آن نيز به هيچ وجه بركنار نبوده است. سربازان انگليسي و هندي در شيراز اتراق كرده بودند و به قول خان كاكا بيش از اسلحه به آذوقه و بنزين احتياج داشتند.(16) و همين باعث قحطي در شهر ميشود و مردم چنان تنگدست ميشوند كه اگر ناني به دست ميآورند آن را با دقت پنهان ميكنند تا در راه كسي ازشان نقاپد.(32)
همچنين بيماريهاي همهگير مانند تيفوس و آشفتگيها و اختلافهاي داخلي و ناآراميها و مشكلات ايل و مسألهي يكجانشيني آنها را نيز ميتوان به نحوي از پيامدهاي جنگ و حضور خارجيها شمرد29 كه در بخشهاي بعدي به آنها ميپردازيم.
3ـ شيوع بيماري تيفوس: سووشون وصف جامعهي بيماري است كه در تب محرقه ميسوزد. اگر با زري همراه شويم و از حصارخانه و باغ گلها گامي آن سوتر نهيم، بيماري و تيفوس ههجا رخ مينمايد. زري به تيمارستان كه ميرود باغ آنجا را بي گل و خزانزده ميبيند. زير درخت كاج “زن خدا” را ميبيند با پوستي پريدهرنگ و لبهايي داغمه بسته كه هر آن ممكن است پا بر روي غرور زنانهاش بگذارد و خود نزد خدا برود. مدير تيمارستان به زري ميگويد كه “زن خدا” تيفوس گرفته است. زري كمي بعدتر ميفهمد كه سه تا از پرستارها هم تيفوس گرفته و حالا آن دنيا آسوده زير درخت طوبا نشستهاند. همه جا يا تيفوس هست و يا هراس از آن.
به مطب قابلهي همولايتي كه تهران درس خوانده هم كه ميرود از همان دم در مرگ و تيفوس را ميبيند كه به هيچ كس رحم نكرده است. به زنها كه نگاه ميكند نميتواند بفهمد كدام پير است و كدام جوان. فشار بيماري همه را به يك شكل درآورده است. در مطب اين قابله حتي مردها هم هستند. مردهاي بيماري كه روي تخت افتاده و در انتظار مرگ تقلا ميكنند. تمام شهر در تب محرقه ميسوزد. بي خود نيست كه “از ميان بيماران فقط پنج زن آبستن بودند كه شكمهايشان پيش آمده و صورتهايشان پر از لك بود” و باقي بيمارها يا مرد بودند يا پيرزن. (108)
صبح سهشنبه كلو نيز تب ميكند. چشمهايش را ميدراند و به دستهايش با انگشتهاي از هم گشوده نگاه ميكند اما چيزي نميبيند. (147) تمام مريضخانهها حتي مريضخانهي مرسلين پر است از بيمار. حتي دكترهاي درجه اول شهر هم تيفوس گرفتهاند و حال خانم مسيحادم وخيم است چرا كه نتوانسته به آنهمه مرگ عادت كند. تيفوس مثل طوفاني همهي سيمهاي اعصاب و مغزش را پاره كرده و روي هم انداخته است.(218)
با يوسف هم كه همراه شوي و بر ترك ماديان بنشيني و به دهات اطراف سربزني تصوير خوشايندتري نميبيني. “تيفوس تمام دهات آن حوالي را گرفته. در اين هواي گرم... انگار مردم ده، ده را گذاشتهاند و رفتهاند، اما نرفتهاند. به هر خانهاي كه سر ميزني ميبيني رختخوابها پهن است و اهل ده خوابيدهاند.”(190)
شيراز ديگر شهر گل و بلبل نيست شهري است كه علي، بيمار محبوب زري آن را به خوبي وصف كرده است: “حملهي گاز انبري مساوي است با تيفوس + قحطي + تقلب در امتحان”(101)
4ـ آشفتگيهاي داخلي: منطقهي جغرافيايي ويژهي وصف شده در سووشون و مقطع تاريخي خاص آن، مجموعهاي از عوامل پيچيده و در پيوسته و فضاي اجتماعي بسيار مضطرب و آشوبناكي آفريده است: جنگ جهاني، حضور مؤثر و مداخله جويانهي نيروهاي خارجي، مسائل مربوط به يك جانشين كردن عشاير و جدالهاي حكومت مركزي با آن ها، تضادهاي نظامخاني ـ رعيتي، نزاعهاي حكومت مركزي و منتقدان محلي، كشمكشهاي مذهبي و مسائلي از اين دست. اين آشفتگيها به همراه ملك سهراب و ملك رستم وارد فضاي سووشون ميشوند. يوسف آنها را به خاطر غارتها و برادركشيهايشان سرزنش ميكند. اما از نظر سهراب راه ديگري برايشان باقي نگذاشته بودند.
“راست آمدند، چپ رفتند، رشوه گرفتند، بهانهجويي كردند، كينه ورزيدند و تيرباران كردند. آن اسكان دادنشان كه هرچه پول داشتند خرج اتينا كردند چند تا خانهي گلي در جاهايي كه آب نداشت ساختند و گفتند برويد توش بنشينيد. عوض كتاب و معلم و دكتر و دوا و دلجويي، سرنيزه و توپ و تفنگ و كينه تحويلمان دادند.”(47)
ايل را در كامفيز متوقف كردهاند. علفهاي سبز دامنهي كوهها دست نخورده دارند خشك ميشوند در حالي كه به ايل اجازه ييلاق ندادهاند و گوسفندها از بيعلفي نا ندارند و از بي آبي لهله ميزنند. ايلخانان تنها راه نجات خود را همكاري با يكي از قواي خارجي ميدانند: گاه به آلمانها چشمك ميزنند و هيتلر را امام زمان ميكنند و گاه با دشمنان آنها يعني انگليسيها ميسازند.(51) جنگ اصلي ميان انگليس و آلمان است. دو كشور اروپايي كه براي حفظ منافع خود هر كدام ميكوشد ايل را به سمت خود بكشاند و از سادگي آنها براي رسيدن به اهداف خود بهره گيرند.
زينگر به سهراب قول پادشاهي ميدهد: ايستگاه اول سميرم، ايستگاه بعدي شيراز و بعد اصفهان و تهران. قشقاييها و بويراحمديها به خاطر اين قول بود كه به پادگان سميرم حمله ميكنند و آن همه قتل و غارت ميكنند. پادگاني كه سربازهاي گشتياش هركدام يك فشنگ بيشتر نداشتند. سهراب كه اين قصابي برايش كابوسي ميشود تصميم ميگيرد قصاص اين كار را با انفجار دكلهاي نفت پس دهد.(192) اين آشفتگيها تازگي نداشته و دست كم به يك نسل پيش باز ميگشت. زماني كه دعواي كلانتر و مسعودخان دندان طلا همهي شهر را به هم ريخته بود و تفنگچيهاي كلانتر به محلهي جهودها حمله ميآوردند و آنها را غارت ميكردند. مردم در وحشتي وصف ناشدني به سر ميبردند و بيرق انگليس در سر در خانههايشان ميزدند تا كسي جرأت نكند غارتشان كند.(76)
در همين دوران، نظام خاني و رعيتي نيز در آستانهي فروپاشي قرار ميگيرد. خانهايي كه موقعيت و قدرت خود را از دست رفته ميبينند، ميكوشند تا از راه ديگري در دستگاه حكومت راه يابند. مناسبات سنتي قدرت جاي خود را به نظامهاي دولتي ميدهند. خانهايي كه تا به حال به واسطهي مناسبات خاني و رعيتي در ميان مردم نفوذ داشتند، ميكوشند تا در نهادهاي دولتي منصبي به چنگ آورند. خانكاكا نمونهي اين گروه است. يوسف را ريشخند ميكند كه “از يك دست از دولت كوپن قند و شكر و قماش ميگيرد و از دست ديگر تحويل دهاتيها ميدهد... هر وقت ده ميرود براي دهاتيها دوا ميبرد.” خان كاكا ميكوشد تا حمايت كلنل و قنسول و حاكم را براي رسيدن به وكالت به دست آورد. براي سيد معتمد و محبوب مردم قند و چاي ميبرد تا سر منبر تعريفش كند و مردم را تشويق كند به او رأي بدهند.(22) تا سرانجام خرش از پل ميگذرد و وكالتش مسجل ميشود و تلگراف قبولياش از تهران ميرسد.(123)
در سراپاي روايت
