
جنوب يا شمال پرواز كردهاند همديگر را گم كردهاند. در زندگي بعدي دو تا آهوي دل آشنا بودهاند كه يكي را صيادي شكار كرده و ديگري در دوري او آه كشيده، بعد دو تا پدر و دختر، بعد دو تا خواهر و برادر و... آخرش كه به هم ميرسند چطور همديگر را ول كنند؟”(78)
برادر سودابه ـ محمدحسين ـ آفتاب پرست است و هر صبح و هر شام به پشت بام ميرفت و چشم به آفتاب ميدوخت و آفتاب چشمش را ضايع كرده بود، جوري كه سياهي تخم چشمهايش سفيدي ميزد، حاج آقا معتقد بود او قدرت روحي دارد و مردم شهر كارش را سحر و جادو ميدانستند.(73)
در اين دوران جامعه از لحاظ مذهبي در سردرگمي و تشتت غريبي به سر ميبرد. از يك سو مذهب خود را با خرافات آميخته ميبيند و از سوي ديگر نميتواند تبليغات مذاهب ديگر را ناديده بگيرد. مسيحيان در اين دوران به شدت دين خود را تبليغ ميكردند، مريضخانهي مرسلين بيشتر به كليسايي شباهت داشت كه قصد داشت بيماران را علاوه بر علاج جسمي از نظر روحي نيز درمان كند. خانم حكيم رسماً دين خود را تبليغ ميكرد و فيلم عيسي و مريم و... را براي بيمارانش به نمايش ميگذاشت. كلوشايد نمادي باشد از آن دسته از ايرانياني كه در برابر تبليغات خارجيان، از دين خود برگشته و به مسيحيت گرويدهاند يا دست كم از نظر مذهبي نسبت به فرنگيان احساس حقارت ميكنند. كلو پسربچهي سادهي روستايي است كه تب محرقه ميگيرد و در بيمارستان مرسلين بستري ميشود و در آنجا با دين مسيح آشنا ميشود. كمكم به عيسي علاقمند ميشود و تصميم ميگيرد به گلهي او بپيوندد و همراه او به روستا بازگردد. كلو نمونهي انسان سردرگمي است كه ميان مسيحيت و اسلام وامانده است. از كودكي با تعاليم اسلامي بزرگ شده و حال بناگاه كسي برايش از مسيح سخن ميگويد و او را نجات دهندهي واقعي مينامد و صليب به گردنش مياندازد. گويي مردم همگي به دنبال راه نجاتي هستند تا آنها را از سردرگمي برهاند. آن راه هرچه ميخواهد باشد فقط كافي است “خدا را از آسمان به زمين نياورد.”44
اما مردم در چنان وحشت و ترديدي قرار گرفتهاند كه به آساني مذهب را با مسائل سياسي آميخته و آلوده ميكنند. هيتلر را امام زمان ميخوانند و او را تنها راه نجات خود ميدانند، حال آنكه انگليس هيتلر را دشمن اصلي خود ميداند45 و شيطان مينامدش كه بايد هر چه زودتر به جهنم فرستاده شود.
راوي جابهجا از آيينهاي مذهبي كه با خرافات در آميخته، ياد ميكند. با توجه به ساخت كلي رمان به نظر ميرسد راوي در اين روايتها تنها به گزارشي ساده بسنده نميكند و در بيان خود به نوعي داوري و قضاوت دست ميزند. هر چند اين داوري صريح و مستقيم نيست. مهري پس از گذشت سالها، با آنكه فارغالتحصيل مدرسهي انگليسيها است ـ مدرسهاي كه در آن به جاي درس شرعيات، كتاب مقدس را آموزش ميدادند ـ مجلس روضهخواني برپا ميكند و مردم را وا ميدارد تا براي شفاي بيماران خود شمع روشن كنند و قرآن به سر بگذارند و ختم امن يجيب بگيرند(148)
زري كه ميتوان او را نمايندهي زنان تحصيل كرده دانست، با ديدن كلو به دلش ميافتد كه خدا ميخواهد از آنها انتقام بگيرد و كلو را جاي خسرو براي آنها فرستاده است(116) عمه خانم براي شفاي كلو بستهي قيطاني را كه مدتها در ضريح شاه چراغ بوده به گردن كلو مياندازد و بالاي سرش حديث كسا ميخواند (148) و پشت سر يوسف سورهي انعام ميخواند(145) او نگاه داشتن آهو را در خانه بدشگون ميداند(55)حتي در تعبيرهايي كه عمه خانم از خوابهاي زري ميكند، نيز ميتوان نگاه و ذهنيت مذهبي او را دريافت. زري در خواب ميبيند كه حاكم يوسف را در تنور نانوايي مياندازد و او جزغاله شده كورمال كورمال از تنور درميآيد. اين خواب با تداعي غريبي از ذهن به شدت مذهبي عمه خانم به ماجراي ابراهيم در آتش پيوند ميخورد. عمه ميپندارد آتش همان آتشي است كه بر ابراهيم گلستان شد و خواب را به امتحان دادن يوسف تعبير ميكند. جالب است كه زري اما به ياد سياوش ميافتد. حتي در برخورد با آنچه هم اكنون در پيرامون شخصيتها ميگذرد نگاه تاريخي مذهب نقش آفرين است. عمه كه يك كتاب خطي خوابگزاري دارد، عجيبترين تعبيرها را مطرح ميكند. او همچنين از تنور به تنور زن خولي ميرسد كه بچههاي مسلم را در آن قايم كرده است و وقتي زري در خواب ديگري ميبيند كه اژدهاي دو سري كه البته شبيه سر جنت زينگر است يوسف را ميبلعد، عمه به راحتي آن را تعبير ميكند و يوسف را يونسي تعبير ميكند كه در شكم ماهي صبر كردن را ميآموزد. گويي در دنياي ذهني او چيزي جز قصص انبياء و امامان حضور ندارد
(239-238) نگاه و رفتار مذهبي او البته سخت با خرافه آميخته است. او مسلم ميداند كه خواب زن چپ است و دستور ميدهد لقمهاي نان از يك گدا گدايي كند تا سوالهايي كه در خواب جوابش را نميدادند، در يادش بماند.
هـ. نظام آموزشي جديد:
يكي از جنبههاي رمان، نقد جريان آموزش مدارس ايراني است. بارها به مدارس خارجي اشاره شده است خصوصاً به تأثير تعليم و آموزش آنها ـ از جمله مسيحيت ـ بر نخستين نسلهاي زنان تحصيل كردهي مملكت ما توجه شده است. دخترهاي ايراني “در مدرسهي انگليسيها در هفته دو ساعت تمام درس آداب معاشرت داشتند و هر روز هفته يك ساعت درس اخلاق ميخواندند، البته به جاي درس اخلاق انجيل ميخواندند”(160) و سر صف همه با هم سرود “مسيح در آسمان” را ميخواندند و با صدايي بلند “گو، هله لويا! گو، هله لويا!” 46 ميگفتند (155) در چنين محيطي بعيد نيست كه تاجي، هم مدرسهاي زري و مهري مسيحي شود. زري با انجيل در مدرسه به خوبي آشنا شده است و سنتهاي اسلامي و قرآن را هم از هم كلاسياش مهري آموخته است. اما در اين ميانه مجالي براي فرا گرفتن اسطورههاي ملي و حماسي ايراني وجود ندارد. از اين رو زري عكس سياوش را روي چادر ايلخاني نميشناسد و آن را يكبار تحت تأثير مسيحيت يحيي تعميد دهنده مينامد و بار ديگر مطابق با آموزههاي مذهبي امام حسين.(46) تأثير آموزش انگليسي بر نسل جوان به قدري فراگير است كه يوسف آن را علت اصلي ترس زري ميداند.
جايي از كتابهاي درسي خردهگيري ميشود. خسرو ميخواهد براي حاكم نامه بنويسد و سحر را پس بگيرد. اما سراسر كتاب به قول آقاي فتوحي گدايي و چاپلوسي است. حتي “يك كلمه ننوشتهاند آدم چطور حق خودش را بگيرد.”(135) اين اشاره طعن نيشدار و آشكاري است به اثرپذيري بيمارگون زبان فارسي از ساختار و فضاي استبدادي جامعه. در فصل پيشين يادآور شديم كه دكتر شفيعي ميان شناوري زبان و رشد خودكامگي در جامعه نسبت معناداري مييابد. ستايش ستم پيشگان در جامعهاي مستبد حتي كلمات را مصون از فساد نميگذارد و زبان را از هنجار طبيعي خارج ميكند گويي ديگر لغات و تعبيرات، دالهايي واقعنما نيستند و سالوس و رياكاري حتي به نظام دلالي واژگان رسوخ پيدا ميكند. 47
بخش سوم: تأمل و داوري راوي در روايت جامعه
همان گونه كه پيش از اين نيز يادآور شديم، روايت سووشون، روايتي گزارش گونه و خالي از هرگونه داوري نيست. در نگاه نخست به نظر ميرسد كه راوي سعي داشته حوادث داستان را از زاويهي ديد شخصي بيطرف و ناآشنا با امور سياسي ـ اجتماعي بيان كند تا بدين وسيله از جانبگيريهاي اجتماعي و گاه حتي سياسي كناره گيرد اما اگر ساختار كلي سووشون را درنظر آوريم و به تحليل موشكافانهي آن بپردازيم، خواهيم ديد كه راوي در پس پشت شخصيتهاي اصلي و گاه حتي فرعي پنهان شده و با نگاه آنها جهان را ميبيند، با ذهن آنها آن را درك ميكند و سرانجام با وجدان آنها قضاوت ميكند. زري از هر شخصيت ديگري به راوي نزديكتر است. اين دو در بيشتر زمينهها هم فكر و هم عقيده هستند و از يك دريچه و روزن به جهان مينگرند. اين البته به آن معنا نيست كه ما زري را دقيقاً خود نويسنده ـ دانشور ـ بدانيم و تمام سخنان و افكار زري را به نويسنده نسبت دهيم بلكه آنچه اهميت دارد اين است كه نويسنده بيش از هر شخصيت ديگري بر زري تكيه ميكند و او را دستآويزي قرار ميدهد تا جهان را آنگونه كه ميبيند، به تصوير درآورد. در اين بخش ابتدا به زري و خوشايندي او با راوي ميپردازيم، پس از آن به سراغ ديگر شخصيتهاي اين رمان ميرويم تا با تكتك آنها، مناسبتها و تقابلاتشان با يكديگر و نيز طبقات اجتماعياي كه از آن برخاستهاند بيشتر آشنا شويم. بيشتر شخصيتها به گونهاي طراحي شدهاند كه مخاطب را به تأمل واميدارند، به صورتي كه مخاطب به آساني نميتواند از كنارشان بگذرد، با آنها در ميآميزد، به سرنوشتشان ميانديشد، گذشته و حتي آيندهاشان را تصور ميكند، نسبت به بعضي عشق ميورزد و در دل منزلي جاودانه برايشان بنا ميكند، اما برخي ديگر نفرتش را بر ميانگيزند و او را واميدارند تا رو در رويشان بايستد. پس از آشنايي با شخصيتهاي داستاني، نوبت به آشنايي با شخصيتي ميشود كه هرچند سرنوشت و زندگياش داستان نيست اما در خلال داستان ميتوان او را بهتر جست. در اين آيينه ميتوان چهرهي نويسنده ـ دانشور ـ را نگريست. براي شناخت مؤلف از نظر نقد جامعه شناختي چنانكه در فصل پيشين گفتيم بايد موقعيت اجتماعياش را دريافت و آن را در زمان خود سنجيد. پس از آن ميكوشيم تا نسبت ميان تجارت شخصي نويسنده و حوادث داستان را دريابيم. در حقيقت در اين بخش تكههاي پخش شدهي هستي نويسنده را از درون شخصيتهاي داستان بيرون ميكشانيم و در پي آنيم تا سووشون را آيينهاي بيانگاريم كه نه تنها خطوط كلي جامعه را در عصري خاص بازتابانده بلكه نقش زندگي خود نويسنده را هم مينمايد.
در آغاز شايسته است به مسائل مربوط به خانواده و زن بپردازيم كه كانون اصلي خانواده را تشكيل ميدهد. همچنين بايد تعارضات اين مسأله را با تحولات اجتماعي جست و جو كنيم و دريابيم كه چرا اين جامعهي كوچك ـ خانواده ـ نميتواند خود را با تحولات جامعهي بزرگتري هماهنگ سازد كه در آن جاي گرفته است. راوي ـ چه زماني كه خود را پشت زري پنهان كرده و چه زماني كه خود بيپروا وارد روايت ميشود ـ اين تعارضات را يكي از مهمترين مسائل جامعه به شمار ميآورد و در باب آن بسيار ميانديشد و ميكوشد تا آن را به نحوي حل كند و يا دست كم آن را به عنوان مسألهاي طرح كند كه بايد در باب آن بسيار انديشيد و راه كاري جست.
مسألهي ديگري كه فكر راوي را بسيار به خود مشغول كرده است، واقعيت عقب ماندگي ايران و ضرورت تحول و تعامل با فرهنگ اروپايي است. راوي ميكوشد علت عقبماندگي ايران را دريابد. هربار كه به بهانهاي به آن ميپردازد، بياختيار به استعمار و عواقب آن ميرسد. مسألهاي كه هنوز حل ناشده باقي مانده و جزء مسائل بسيار مهم و پيچيدهي ايران به شمار ميآيد. راوي به استعمار و حضور خارجيان حساسيت زيادي دارد و در روايت خود سعي دارد اين حساسيت را به مخاطب منتقل كند از اين رو بسياري صحنههاي رمان آكنده است از سربازان و كلنلها و سرهاي خارجي كه فضاي شهر و به تبع آن رمان را شبيه به فيلمي خارجي كردهاند كه در آن چندتايي ايراني هم ديده ميشود.
الف) زري نزديكترين شخص به راوي:
زاويهي روايت سووشون داناي كل است كه غالباً محدود به ذهن زري است. مخاطب از دريچهي نگاه زري با جامعه و رويدادهاي آن آشنا ميشود. نويسنده خود را در زبان و ذهن زري پنهان ميكند. در تمام رمان تنها چند بار حضور نويسنده، جدا و مستقل از زري، به نظر ميرسد. البته اين جداييها هم كامل و مطلق نيست و ميتوان آن را به ذهن و انديشهي آينده بين زري تعبير كرد كه فراتر از جريانات و وقايع رمان، پيش ميرود. مثلاً آنجا كه زري و يوسف براي يافتن خسرو از تپهاي كه مشرف به خانهي حاكم است، بالا ميروند و يوسف از جريان سحر با خبر ميشود و به زري سيلي ميزند، نويسنده نقاب زري را از چهره برميدارد و در كسوت يك پيشگو، مرگ يوسف را خبر ميدهد: “يوسف به زنش سيلي زد و اين اولين باري بود كه چنين ميكرد و زري نميدانست كه آخرين بار هم خواهد بود.”(88) با آنكه نويسنده به روشني بيان ميكند كه آنچه ميگويد خارج
