
رسيد؛ همان طور که عشق محمود و اياز يک عشق زميني است.
تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
در عشق اگر باديهاي چند کني طي
صد بلعجبي هست همه لازمه عشق
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است
بيني که در اين ره چه نشيب و چه فراز است
از جمله يکي قصه محمود و اياز است …
(ديوان: 4-13)
وحشي بافقي راه عشق را راه پرخطري ميداند و همچنين عشق را طوري دانسته که گاهي با اميدواري و گاهي نااميدي همراه است .
در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است
بر حذر باش در اين راه که سر در خطر است
(ديوان : 13)
پاي تا سر بيم و اميدم که طور عشق را
غايت نوميدي و اميدواري گفتهاند
( ديوان :55)
3-1-2-1. عشق درد بي درمان است
بيماري عشق شباهتي به ديگر بيماريها ندارد. به قول مولانا “علت عاشق زعلتها جداست…” (مولوي، 1366، ج1: 9). به همين مناسبت وحشي عشق را به دردي لاعلاج تشبيه کرده است:
به عقيده وحشي هر دردي درمان و چارهاي دارد فقط درد عشق و محبت است که درمان ندارد .
هر درد را که مينگري هست چارهاي
درد محبت است که درمان پذير نيست
(ديوان: 26)
وحشي در جاهاي مختلفي عشق را بلا، درد و حتي بي رحم مينامد.
اين عشق بلائيست، شنيدي که چهها ديد
يعقوب که دل در کف مهر پسرش داشت
(ديوان :31)
از پي بهبود درد ما دوا سودي نداشت
هر که شد بيمار درد عشق بهبودي نداشت
(همان)
وحشي اگر تو فارغي از درد عشق چيست
اين آه و ناله کردن و اين شعر خواندنت
(ديوان :33)
به عقيدهي وحشي هر دردي با آمدن طبيب بر بالين بيمار قابل درمان است ولي مرض عشق، طبيب را هم به درد عشق مبتلا ميکند.
وحشي مرض عشق کشد چاره گران را
بيچاره طبيبي که به درمان تو آيد
( ديوان :49)
يکي از وجوه تفاوت عشق با ساير امراض، آشفتگي است و به نظر وحشي بيماري عشق قابل پوشيدن نيست و علائم عشق خودش گوياي حال عاشق بيمار است .
اگر بيند مرا طفلي به اين آشفتگي داند
که از عشق پري رخسارهاي ديوانه خواهم شد
( ديوان: 41)
عشق آن دقيقه نيست که از کس توان نهفت
مردم مگر نگاه به سيما نميکنند
( ديوان :49)
وحشي در جايي عشق را سرکش و خوني ميداند .
عشق خونخوار است با بيگانه و خويشش چه کار
خورد کم خوني مگر يعقوب از فرزند خويش
(ديوان :74)
3-1-2-2. عشق و ديوانگي
تعبير برخي از عارفان و برخي از مکتبهاي عرفاني اين است که راه دل راه جنون است و ديوانگي، و به همين دليل اغلب در مناظرههاي عرفاني جنون در مقابل عقل گذاشته ميشود. :
باز م غم بيهوده به همخانگي آمد
عشق آمد با نشأه ديوانگي آمد
( ديوان: 52)
سوختن با آتش است و عشق با ديوانگي
عشق بر هر دل که زد آتش چو من ديوانه شد
( ديوان: 42)
به نظر وحشي نوعي جنون است که اگر کسي مبتلاي آن شود دست به کارهاي غير عاقلانه ميزند .
در اول عشق و جنون آهم ز گردون بگذرد
آغاز کارم اينچنين، انجام آن چون بگذرد
( ديوان :53)
ز من برخاست تکليف از جنون عشق بت وحشي
ببر ديوانگي از طبع و تکليف نمازم کن
( ديوان :100)
ترسم جنون غالب شود طغيان کند سوداي تو
طوقم به گردن بر نهد عشق جنون فرماي تو
( ديوان :105)
3-1-2-3. عشق و بي عزتي
تقريباً بيشتر عشقهاي مجازي به صورت يکطرفه است و معشوق گريزان از عاشق است و عاشق با ابراز عشق و ناکام شدن مورد بي عزتي و خوار شدن قرار ميگيرد و به همين دليل وحشي درجاهايي عشق مجازي را موجب بي عزتي ميداند.
عشق گو بي عزتم کن، عشق و خواري گفتهاند
عاشقي را مايهي بي اعتباري گفتهاند
(ديوان: 55)
نيم شرر ز عشق بس تا زمين عافيت
دود بر آسمان رسد خرمن اعتبار را
( ديوان: 5)
3-1-2-4. بي پاياني عشق
وحشي عشق را افسانهاي ميداند که هيچ گاه پاياني ندارد.
هر چه گويي آخري دارد بغير از حرف عشق
کاين همه گفتند و آخر نيست اين افسانه را
(ديوان: 8)
و در جايي وحشي عشق را در صورتي عشق ميداند که تا نفس آخر همچنان باشد:
تا به آخر ترک تو در خاطر نيست
عشق خود نيست اگر تا نفس آخر نيست
(ديوان: 28)
3-1-2-5. عقل و عشق
تضاد عقل و عشق از بحثهاي اساسي عرفان و فلسفه عرفاني – اشراقي ما است و عارفان بزرگ ما در اين باره گفتههاي نغز و شعرهاي زيبا و شورانگيز فراوان سروده و بيان کردهاند. سنايي، عطار نيشابوري، جلال الدين بلخي، حافظ، عراقي و جامي از شاعران بزرگي هستند که اين تضاد را در قالب ديالوگهاي بسيار جالب و جذاب، بين عقل و عشق، و مکالمههاي پر شور، ميان اين دو، و گاه ميان عقل و جنون، مطرح کردهاند.
گفتهاند: ” هر جا نور عشق که شرر نار الهي است بيشتر، نور عقل که قابل مشعل آن شرر است بيشتر است که نور علي نور”(نجمرازي1352، ج2: 1352 “اي درويش عشق براق سالکان و مرکب روندگان است. هر چه عقل به پنجاه سال اندوخته باشد، عشق در يک دم آن جمله را بسوزاند و عاشق را پاک و صافي گرداند” (نسفي، 1359: 467).
وحشي معتقد است هيچ پيوندي ميان عشق و عقل وجود ندارد و عشق دشمن ديرينهي عقل است. او تأکيد دارد که مقابلة عقل با عشق کاري عبث و بيهوده است زيرا عقل در برابر عشق تاب مقاومت ندارد و حتماً شکست ميخورد:
وحشي بافقي نيز با ابراز نظرهائي مشابه که دربارهي عشق – بيشتر اشعار عاشقانه وحشي عشق مجازي ميباشد- و عقل دارد، شعر زير را سروده است:
عقل رابا عشق و عاشق را به سامان دشمنيست
بي خرد وحشي که در انديشه سامان ماست
(ديوان :15)
اي عقل همانا که نداري خبر از عشق
بگريز که او دشمن فرزانگي آمد
(ديوان: 52)
يعني عقل و عشق انسان را به کمال و سامان يافتن نميرسانند اي عقل تو از عشق بگريز و پرهيز کن زيرا تو از آن بي خبري که عشق همان دشمن عاقلي و فرزانگي است . وحشي بافقي معتقد است که در عشق مجازي عقل و عشق، عاشق و سامان هيچ سنخيت و همخواني ندارد و دشمنند.
3-1-2-6. عشق و رسوايي
به نظر شاعر عاشق ساکن در کوي جنون، مقام و جايگاه پادشاهي دارد. در کوي جنون فرهادها و مجنونها پرآوازهتر از خسروان و کيقباداناند. وحشي چنين عشقي را ميپسندد:
خوش آن عشقي که در کوي جنونم خسروي بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهانپيماي من باشد
(ديوان :53)
وحشي ميگويد عشق سلطاني است که اگر عاشقي را به دام انداخت او را رسوا و شهره شهر ميکند:
پيش ليلي کيست تا گويد ز استيلاي عشق
بازگشت از کعبه مجنون رند و رسوا همچنان
(ديوان:100)
3-2. عاشق
عاشق يکي از طرفين رابطهي عاشقانه است و اگر نباشد عشق و معشوق، معنا و مفهوم خود را از دست ميدهند. عاشق شيدا در جستجوي زيبايي و دست يابي به آن است و براي رسيدن به وصال معشوق حقيقي از هيچ تلاشي فروگذار نيست و به هر قيمتي شده حتي نثار جان خويش از هدف متعالي خود دست بر نميدارد چنان که حتي تأثير زيبايي حوريان بهشتي تنها به سراي آخرت محدود نميشود … بلکه در اين دنيا نيز بسياري را فريفتهي خود نمودهاند.
لازمهي عاشق بودن داشتن اوصاف و پذيرفتن حالاتي است که در ادامهي اوصاف عاشق و عوالم مربوط به او در شعر وحشي بررسي ميگردد.
3-2-1. پستي و بلندي مقام عاشق
عاشق در اشعار وحشي همواره در غم و فراق به سر ميبرد و ذلت و خواريهاي فراواني را متحمل ميشود. ولي گاهي اين ذلت و خواريها آنجا پيش ميرود که معشوق خود را سگ عاشق ميخواند:
مانند سگ هرزه رو صيد نديده
بيهوده دويديم و چه بيهوده دويدي
(ديوان: 86)
چه ننگ آميز نامي بوده پيش يار اين وحشي
بسي به بود از اين خود را اگر سگ نام ميکردم
(ديوان: 82)
وحشي خودش را از سگ آستان معشوق حقيرتر ميداند.
وحشي چرا به ننگ نميري که پيش او
از غير کمتري، ز سگ آستانه هم
(ديوان: 80)
عمري زدم لاف سگي اما چه حاصل چون مرا
با اين همه حق وفا خواري و ذلّت کم نشد
(ديوان:41)
وحشي احوالات عاشق در وصل و هجران را توصيف کرده است، عاشق در فراق معشوق در تب و تاب و سوز و گداز است و بي قرار سر بر آستان کوي يار دارد تا شايد دوست بر او نظري از روي لطف بيندازد و گاه از وصال سخن گفته و شادي خويش را بر زبان ميآورد:
3-2-2.عاشق اندوهگين و فراغ زده است
در اشعار زير، عاشق به واسطهي هجران و دوري از معشوق است که خودش را به مردن نزديک ميداند و عاجزانه از معشوق در خواست ميکند که با وجود جفاکاري که نسبت به او دارد برگردد. زيرا صبر و طاقت او به سر آمده و آرزوي وصال دارد .
کردهاي نزديک که هجران تو ما را بکشد
گر همان بر سر خونريزي مايي، باز آ
(ديوان: 3)
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم ميکشد
ندهم به سد عمر ابد يک ساعت آن روز را
(ديوان: 6)
هست اميد قوتي بخت ضعيف حال را
مژده يک خرام ده منتظر وصال را
(ديوان: 7)
دورم از خاک در يار و بمردن نزديک
چون کنم چاره من چيست در اين باب امشب
(ديوان :11)
در اين بيگانگي با خيال معشوق است كه عاشق لحظههاي فراق را سپري ميکند و منتظر وصال معشوق است، و حاضر
