
بگو از آن لب شيرين حکايتي
سد تلخ گفت دلبر شيرين کلام من
( ديوان: 102)
گرو عدهي وصال نبودش به ديگران
بي وجه تند گشتن و رنجيدنش چه بود
( ديوان :45)
گاهي عاشق دليل تند خوييهاي معشوق را وعدهي وصال او به ديگران ميداند
برخاستم که دست دعايي برآورم
دشنام داد و راه دگر کرد و رفت
ديوان :33)
سردعا گويم و آزرده به دشنام روم
نبود زهره که همراه تو يک گام روم
( ديوان :210)
معشوق گاهي بي هيچ دليلي و در مقابل دعاهاو ثناهاي عاشق به او دشنام ميدهد و تندخويي ميکند.
3-3-3-5. بي رحم و جفاکار
معشوق در اشعار وحشي گاهي آنقدر بي رحم بود که عاشق به صراحت او را بي رحم مينامد و معشوق قصد ريختن خون عاشق را دارد و همواره عاشق از اين موضوع گله و شکايت ميکند. و حتي لطفي که به عاشق خود نداشته هم نمانده است. معشوقي که شاعر از دست او آنچنان غصّه ميخورد که دعا ميکند کسي آشناي چون اويي نشود.
يار ما بي رحم ياري بوده است
عشق او با ما صعب کاري بوده است
( ديوان: 15)
ترک من تيغ بکف، بر زده دامن برخاست
جان فدايش که بخون ريختن من بر خاست
( ديوان: 16)
رحمي که باين غمزده اش بود نماندست
لطفي که باين بي سر و پا داشت ندارد
( ديوان: 38)
چرا ستمگر من با کسي جفا نکند
فغان ز ستمگر من که خون سد مظلوم
چه غصهها که نخوردم ز آشنايي تو
جفاي او همه کس ميکشد چرا نکند
بظلم ريزد و انديشه از خدا نکند
خدا ترا بکسي يا رب آشنا نکند
( ديوان: 67)
عزت مبر در کار دل اين لطف بيش از پيش را
اين بس که ضايع ميکني بر من جفاي خويش را
(ديوان: 6)
پيش از آن روز که ميرم جگرم را بشکاف
تا ببيني که چه خونها ز توام در جگر است
( ديوان: 29)
وحشي براي معشوق جفاکارش آرزو ميکند که او هم گرفتار يار جفاکار شود و سزاي جفاهايش را ببيند.
شب همه شب دعا کنم تا که به روز من شوي
دل به ستمگري دهي کوبد سزاي تو
( ديوان :106)
به نظر ميرسد معشوق تا حدي جفاکار بوده که وقتي عاشق از او دليل جفاهايش را ميپرسد به جاي پاسخ دادن به او را تهديد به کشتن ميکند.
چيست گفتم گنهم دست به خنجر زد و گفت
پيش از آن دم که شوي کشته بپرهيز برو
( ديوان :107)
اما گاهي ديده ميشود که معشوق جفاکار بدون هيچ دليلي دست از جفا و جور ميکشد و معشوق حيران و سرگشته از او دليل منع جور و جفا را ميپرسد .
چندين عنايت از پي چندين جفا چه بود
بي شکوه و شکايت ما ترک جور نيست
تغيير طور خويش چرا مدعا چه بود …
ديدي چه ناصواب، بفرما خطاب چه بود
( ديوان :145)
3-3-3-6. معشوق متوجه به غير
امتحان ناکرده خواندي غير را در بزم خاص
چند روزي چون منش آزار ميبايست کرد
( ديوان :58)
عاشق از توجه معشوق به اغيار گله مند است و به صورت غير مستقيم به او ميگويد که فقط آزارها و جفاهاي معشوق براي اوست و با اغيار مهربان است و گاهي نيز به معشوق ميگويد با من و ديگران يک جور رفتار کن يا با همه مهربان باش و يا با همه جفاکار .
لطف با اغيار و کين با ما تفاوت از کجاست
با همه هر نوع ميباشي به يک دستور باش
( ديوان :73)
ميرم از دغدغه چون غير نباشد پيدا
که مبادا حرم وصل تواش جا باشد
( ديوان :58)
گاهي عاشق به دليل اينکه بارها معشوقش را با اغيار ديده، نسبت به او دچار نوعي بي اعتمادي شده و وقتي غير را نمي بيند دچار نوعي ترس و دلهره ميشود که مبادا در خانه معشوق او باشد.
شد يار باغيار دل آزار مصاحب
ديدي که چه شد با چه کسان يار مصاحب
( ديوان :11)
شدي از مهرباني دوست با اغيار و بد با من
مرا آخر به کار دشمنان کردي، نکو کردي
( ديوان :112)
براي نمونههاي بيشتر رجوع کنيد به( 4-3-2/1، 4/7، 4/4، 1/12، 4-1/14، 1/17، 5/18، 3-1/23، 2/37، 1-2/45، 3/47، 1/48، 1/25، 3/47، 1/48، 2/64، 2/73، 1/90، 1/92، 2-1/92، 5/99، 3-2/100، 4-3-2-1/104، 1/106، 5/112، 3/113، 3-2/135، 4-1/119، 2-1/121، 1/125، 4/131، 3-2-1/133، 3/134، 3/139، 4-3-2/148، 4-3/152، 159/3، 1/44، 5-4-3-2-1/218، 2/320، 3-2/311، 4-3-2/293، 4-1/286، 5/268، 1/247، 1/232، 4/81، 3/79، 2/49، 1/45، 1/384، 5/387، 1/363، 4-1/385، 1/352، 1/133، 3-2/123، 2-1/140، 3/186، 2-1/200، 5/90، 3/83).
3-3-4. بي اهميت و بي اعتبارشدن معشوق
همان طور که گفته شد بي اعتبار شدن معشوق يکي از ويژگيهاي شعر مکتب وقوع است در اين اشعار عاشق مانند گذشته تمايلي به عشق ورزي به معشوق ندارد و در واقع معشوق براي او هيچ ارزش و اعتباري ندارد مانند نمونههاي زير:
ني يوسف مصري تو که در بيع کس آيي
بيعانه جان چيست که سودا نکند کس
( ديوان: 72)
آنکه هر دم در ره او ميفکنم خويش را
راه ميگردانم اکنون هر کجا بينمش
( ديوان: 76)
مده از خنده فريب و مزن از غمزه خدنگ
رو که ما را بتو من بعد نه صلح است و نه جنگ
( ديوان: 79)
بود آن وقتي که دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بوديم و زبان ماجرا کوتاه بود …
گو مده فرمان که ديگر نيست دل فرمان پذير
حکم او ميرفت چنداني که اينجا شاه بود
( ديوان: 44)
ميان ما و تو ناز و نياز بر طرف است
بخود تو نيز بده از اين قرار دگر
( ديوان: 68)
همان طور که پيداست است وحشي- شاعرِ عشق و تمهيد است آغاز و پايان هر سخنش براي عشق و با عشق است . وي که ديوانش پر از وقوع گراييهاي عاشقانه ميباشد به سخن گفتن عشق و بيان احساساتش در آغاز عشق ورزي به يک محبوب و شرح دلدادگي تا رسوايي بر ملا شدن عشقش پرداخته است.
3-4. عرفان
عرفان يکي از موضوعات رايج و گستردهي شعر فارسي است به نظر ميرسد از ابتداي ظهور شعر فارسي همواره شعرهاي لطيفي در زمينه ارادت و عشق انسان نسبت به خداوند وجود داشته است. عرفان است که تحولي چشمگير و عظيم در ادبيات فارسي ايجاد کرد و شعر را با جلوههاي خاص خود رنگ و رويي تازه و معنايي ژرف بخشيد. ” در مورد پيدايش شعر عرفاني در ادب فارسي بايد گفت از همان آغاز پيدايش شعر دري حتي شايد پيش از آنکه نغمات موزون فارسي ميرفت تا شکفته شود و به دست طبع گهر آفرين رودکي در نيمههاي آخر قرن چهارم هجري قمري نخستين گامها را در راه تکوين و تکامل بردارد، مضامين عرفاني بر پايههاي عشق به ذات پروردگار و مفهوم گستردهي آن به رشتهي نظم کشيده ميشد و پايههاي شعر عرفاني را که جلوه گاه انديشهي بي کران و جهان بيني ژرف صوفيان و عارفان بنام بود بنيان مينهاد” ( صبور، 1384: 182) . ” عرفان که گونهاي جهان بيني توحيدي است و ديدگاهي است به عنوان يک مکتب فکري- فرهنگي هم، پيروان و هواداراني فراوان داشته و دارد، در اصل تجلّي خارجي يکي از جلوههاي روان آدمي و بازتاب بروني يکي از نيازها و گرايشهاي دروني انسان است؛ گرايشي که ريشه در نهاد ما دارد و با سرشت و فطرت ما آميخته است: گرايش به مطلق”( راستگو، 1383: 27).
وحشي ضمن بيان مسائل مذهبي به موضوع عرفان توجه داشته است و هنگامي که به بررسي مفاهيم و اصلاحات عرفاني در شعر وحشي ميپردازيم اين سوال به ذهن ميرسد که وحشي بافقي يک شاعر عارف بوده يا اينکه فقط از اصطلاحات عرفاني در شعرش استفاده کرده است؟ در پاسخ بايد گفت وحشي گذشته از بيان اعتقادات ديني و مذهبي که حجم زيادي از اشعارش به اين گونه انديشهها و باورها اختصاص يافته عارف به معناي دقيق کلمه نيست به صورت متوسط و معمول با عرفان آشنايي داشته است و رنگ و بويي از عرفان در شعر او به چشم ميخورد. به عبارت ديگر در شعر وحشي اصطلاحات و مضامين عرفاني وجود دارد و اين موجب ميشود که ما او را شاعري بناميم که با اصول عرفان آشنا بوده و از آنها در شعر خود استفاده کرده است. وحشي ترجيع معروفش يا همان ” ساقي نامه” را به طور کامل به شيوهي عرفاني سروده و در ميان غزلهايش هم تعدادي غزل عرفاني ديده ميشود و از مثنويهايش هم مثنوي خلد برين يک منظومه عرفاني به تقليد از مخزنالاسرار نظامي و همچنين مثنوي عرفاني و اخلاقي ناظر و منظور را در زمينه عرفان سروده است .
تقريباً در تمامي اشعار عرفاني واژهها، اصطلاحات و رموز عرفاني چون رند، مست، تجلي، خرابات، ميخانه، مغبچه و مانند اينها مکرر به چشم ميخورد که ساقي نامه وحشي هم مملو از اصطلاحاتي چون خرابات، الست، مي، مطرب، ميکده، ساقي و مانند اينها است که به آن ميپردازيم:
ساقي بده آن باده که اکسير وجود است
بي زيبق و گوگرد که اصل زر کاني ست
بي گردش خورشيد کم و بيش حرارت
قرعي نه و انبيقي و حلي و نه عقدي
سيماب او در عقد وفا بسته بر آتش
هم عهد در او سود و زيان همه عالم
در عالم هستي که ز هستي به در آييم
ما گوشه نشينان خرابات الستيم
شويندهي آلايش هر بود و نبود است
مفتاح در گنج طلا خانهي جود است
کان زر از او هرچه فراز است و فرود است
در بوته گداز زر و نه نار و نه دود است
از هر دو عجب اينکه نه بود و نه نمود است
وينطرفه کهدر وي مه زيان استو نهسود است
ما را چه زيان از عدم سود وجود است
تا بوي ميي هست در اين ميکده مستيم
(ديوان :233)
در زير به يکي از غزلهاي وحشي که مملو از اصطلاحات عرفاني چون رطل،باده،رندانه،خمخانه و… است ،ميپردازيم :
سبوي بادهاي گويا بهر پيمانهاي خوردي
نه دأب آشنا يا نست به هم رطل پيمودن
نهادي سر ببد مستي و با دستار آشفته
بحکمت باده خور جانان بدان ماند که اين باده
شراب خون دل گرمي ندارد و رنه اي وحشي
ندارد يک خم اين هستي مگر خمخانهاي خوردي
تو اين ميگوييا در صحبت بيگانهاي خوردي
ببازار آمدي خوش باده رندانهاي خوردي
به بي باکي چو خوردي نه با فرزانهاي خوردي
تو ميداني چه
