
hapsrauuah- (مشتق از hu-srauuah-)، به معني “نيكو شهرت، داراي شهرت و آوازهي نيك” (مايرهوفر، نامهاي خاصّ ايراني، ج 1، ص 49، ش 167) و در يشتها (نك. يشت 5، بند 49؛ يشت 17، بند 41، 43) به عنوان “يل كشورهايايراني” و “متحد كنندهي پادشاهي” توصيف شده است. نام كيخسرو در متنهاي اوستايي غالباً با عنوان يا لقب kavi- همراه است، كه در ادوار بعدي در منابع پهلوي و مآخذ دوران اسلامي، جزئي از نام او شده است. لفظ kavi-، كه معادل آن در هندي باستان به صورت kav¡- آمده است، اصطلاحي است كه پيشينهي هند و ايراني دارد و در اصل به معني “پيشگو، حكيم، شاعر، سرايندهي سرودهاي نيايشي” (نك. مايرهوفر، فرهنگ مختصر ريشهشناختي هندي باستان، ج 1، ص 187) بوده، سپس مفهوم و كاربرد سياسي پيدا كرده و در مورد شاهاني كه ، به احتمال بسيار، خويشكاري ديني نيز داشتهاند به كار رفته است (نك. گرشويچ، مهريشت، ص 185-186) (فردوسی و شاهنامه سرایی،1390: 605). بنا بر يك سنت حماسي كهن، كسي كه افراسياب را به بند ميكشد و تحويل كيخسرو ميدهد، ايزد هوم است (نك. يشت 9، بند 18؛ يسن 11، بند 7). بر اساس گزارش دينكرد (ص 805، س 15-16) او هشتمين تن از خاندان كياني و فرمانرواي كشور خونيرس (همان، ص 689، س14-15) است كه مطابق دين مزديسني عمل ميكرد (همان، ص 805) و آن را بزرگ ميداشت (همان، ص 818).
لقب او را همايون نوشتهاند (149، آثار). در جدول اسماء و القاب او اندر واي آمده است واي در پهلوي به معني هوا است. كيخسرو به زغم پيشينيان غايب شد و به آسمان صعود كرد (418، مجمل). او سر موبدان بود (225، شاهنامه (5)). كيخسرو تا هفت سالگي در دست شبان بود. روزي پيران او را طلبيد. كيخسرو با انوار فرّ ايزدي نزد او رفت، پيران او را در آغوش كشيد و به او گفت تو پسر چوپان نيستي بلكه اولاد سلطاني او را به قصر خود برد و به مادرش سپرد (98، ثعالبي). در روز ششم ماه فروردين كه آن روز خرداد است نوروز بزرگ باشد. ميگويند در اين روز زردشت توفيق يافت كه با خداوند مناجات كند و كيخسرو بر هوا در اين روز عروج كرد (283، آثار). پادشاهي او شصت سال بود (433، طبري) (85، التنبيه) (379، شاهنامه (5))، (31، الكامل)، (107، ثعالبي)، (48، مجمل)، (192، يعقوبي)، (91، نصيحه). چون كيخسرو به ايران رسيد، سپاه با هداياي بسيار به استقبال او آمدند رستم از سيستان، گودرز از اصفهان و ساير سران از شهرهاي ديگر و كيخسرو را تا درگاه كيكاوس همراهي نمودند كيكاوس از فرط پيري چشم و گوشش ضعيف شده بود، به جانب كيخسرو شتافت و بر او تعظيم كرد و او را بر تخت نشاند و تاج سلطنت و خزاين سپاه را در اختيار او گذاشت (201، ثعالبي).
آتشکده آذرگشنسب تا شاهی کی خسرو، [بدان آیین، پاسداری جهان همی] کرد. چون کیخسرو بتکده را همی کند، بر یال اسب [او] نشست و تیرگی و تاریکی را نابود کرد روشنی آورد. چون بتکده کنده شد، [کیسخرو] به همان جای براسنوند [کوه]، آتشگاهی فراز نشانید. بدان روی [آن را] گشسب خوانند که بر یال اسب نشسته بود. در آن هزارهای که جنگهای ایرانیان با ناایرانیان در گرفت، کیخسرو افراسیاب را کشت و خود به کنگ دژ رفت با تن جاویدان، و شاهی به لهراسب سپرد. سیاوش دخت افراسیاب را به زنی گرفت و کیخسرو از او زاده شد. سیاوش را همان جای کشتند.اندر همان هزاره کیخسرو افراسیاب را کشت، خود به کنگدزشد و شاهی را به لهراسب داد. در یشت نوردهم سخن از دربند کشیده شدن افراسیاب به دست کیخسرو میرود kavay. خسرو به معنای خوشنام است. او در یشت پنجم، نهم، سیزدهم، پانزدهم و نوزدهم یاد شده است و بنابر آنها او دلاوری است که سرزمینهای ایرانی را متحد میسازد و بر همه کشورها فرمان میراند و جاودان و فرمانروایان ستمکار را برمیاندازد. در یشت سیزدهم فروهر کیخسرو به عنوان درخشانترین شاه، دلاورترین و شریفترین کس ستوده میشود. در واقع، کیخسرو نمونه مطلق رهبری کامل بی عیب است. کیخسرو و گرشاسب دین میپذیرند و همه مردم دیندار و دوست میشوند و از آن پس کسی نخواهد مْرد. به پایان هزاره او شیدر ماه، سوشیانس، به سی سالگی، به دیدار هرمزد رسد. آن روز خورشید بایستد، تا سی روز به بالای [آسمان] بایستد و سوشیانس چون از دیدار بازآید، آن گاه کیخسرو که بر وای درنگ خدای بود[که] تو را فراز گشت بدان تن اْشتر؟» کیخسرو پاسخ گوید که «من کیخسروام» و سوشیانس گوید که «تو [همان] کیخسروای [که] به دانایی و به هوش دوریاب بر دیدی [این زمان را] هنگامی که بتکدهای را به دریای چیچست بکندی؟»کیخسرو گوید که «من آن کیخسروام». سوشیانس گوید که «تو ایدون نیکوکنشی ورزیدی، چه اگر تو [چنان] نمیکردی، همه آن گردانش که فرشکردسازی نیکو است، دشوار میشد.»سوشیانس گوید که «ای کی! برو و دین بستای». کیخسرو دین بستاید. پس اندر آن پنجاه و هفت سال، کیخسرو شاه هفت کشور باشد و سوشیانس موبدان موبد شود. (280-281)
روایت پهلوی، از ص 141 تا 159
کیخسرو پسر سیاوش و نوه کیکاوس، یکی از جاودانانی است که در پایان جهان برای نو آراستن زمین و مردمان و فرشکردسازی باز میآیند. «روحانی ایرانی»، آن شخصیت داستانی است که در شاهنامه افراسیاب را با کمند میگیرد و اسیر میکند تا کیخسرو او را بکشد. تفصیل بیشتر داستان او در اسکندرنامه آمده است (دوستخواه، 1383: 422؛ بهار، 1375: 117، 183، 185، 192، 195، 277، 280-281، 289، 491 و 1378: 91، 138، 140، 150، 156، 195؛ صديقيان، 1386: 177، 180، 186-187، 205؛ راشدمحصل، 1366: 100 و 1370: 37، 41 و 1389: 204؛ تفضلی، 1354: 10، 45، 72، 94، 139؛ فردوسي و شاهنامه سرايي، 1390: 605، 607-608؛ عفيفي، 1374: 400، 594، 596).
20-2 Siy¦waxø¦n [سياوش]: در فروردينيشت، فروهر پاكدين كيسياوش مورد ستايش قرار گرفته است. در گوشيشت و اَرتيشت، هوم، از ايزدان ياد شده درخواست دارد كه به او اين كاميابي داده شود كه افراسياب توراني نابكار را به بند كشيده و نزد كيخسرو برد، تا او را به انتقام سياوش نامور كه به خيانت كشته شد بكشد، ايزدان مذكور او را كامياب ميسازند.
در بندهش پس از آنكه رستم، كاوس و ديگر ايرانيان را از چنگ هاماورانيان رهايي بخشيد، جنگ ديگري با افراسياب كرد و او را شكست داد… و ديگر بار افراسياب كوشيد (=جنگ كرد)، در اين جنگ كيسياوش به كارزار آمد- به بهانهي سودابه زن كاوس- سياوش به ايرانشهر باز نشد، براي آنكه افراسياب زينهار او را پذيرفته بود و به نزد كاوس نيامد، بلكه خود به تركستان شد، و دختر افراسياب را به زني گرفت، و كيخسرو از او زاده شد. سياوش را آن جاي كشتند… در مينوي خرد، سودهايي كه از سياوش بوده يكي زادن كيخسرو، و ديگري ساختن كنگدژ ياد شده است.
فردوسي در شاهنامه داستان سياوش را چنين آورده: روزي پهلوانان ايراني، توس و گودرز و گيودر شكارگاهي نزديك توران با دختري زيبا برخورد كردند، هر يك از آنان قصد داشت او را تصاحب كند، در نتيجه كارشان به نزاع كشيد و داوري نزد كاوس بردند كاوس با ديدن دختر، دل در گرو اوبست و او را به عقد خود در آورد پس از سالي سياوش از او به دنيا آمد.
در زامياديشت، بند 77 آمده: “از پرتو فرّبود كه كيخسرو به افراسياب مجرم توراني و برادرش گرسيوز ظفر يافته آنان را در بند نمود و از كشندهي يل نامور سياوش كه به خيانت كشته شد و هم از كشندهي اغريرث دلير انتقام كشيد”.
(باري) ديگر افراسياب كوشيد؛ كَيسياوش به كارزار آمد. به بهانهي سودابه- كه زن كاوس سودابه بود- سياوش به ايرانشهر باز نشد. بدين روي كه افراسياب زينهار (آوردن سياوش) به وي را پذيرفته بود، (سياوش) به كاوس نيامد، بلكه خود به تركستان شد. دُخت افراسياب را به زني گرفت. كيخسرو از او زاده شد. سياوش را آن جاي كشتند.
از كيكاوس سياوَخش زاده شد و از سياوخش كيخسرو زاده شد. كنگدژ را سياوش ساخت. كنگدژ نمونهي آسماني سياوشگرد است كه سرانجام، توسط كيخسرو فرود آورده ميشود و بر سياوشگرد قرار ميگيرد؛ و اين خود اشاره به پايان جهان است.
و من، دادار اورمزد، ایزد نریوسنگ، سروشِ پرهیزگار را به کنگدژ، که سیاوش بامی (=سیاوش درخشان) ساخت به سوی چهرومیان گشتاسپان (=چهرومیان پسر گشتاسپ) آرایندهی فرّهی کیان و دینِ راست بفرستم.
و از سیاوش این سودها بود. مانند زادن کیخسرو و ساختن کنگدژ.
کنگدژ دژی است که سیاوش آن را بر سر دیوان ساخت و تا آمدن کیخسرو و متحرک بود.
هوم ایزد در واسپ را نیاز میبرد تا به او توانایی دهد که بر افراسیاب چیره شود و او را دست بسته نزد کیخسرو ببرد تا انتقام خون پدرش، سیاوش را از او بستاند (در واسپ یشت بند 17 و 18).
و آمد به سوی سیاوش بامی (=درخشان) و به وسیلهی آن ساخت کنگدژ شگفت ساخته را با نگهداری و پاییدن نیک بسیار ورج و فره وراز دین که از آن ویراستاری (=نظم، آرایش) زمان و بازآرایی خدایی (=حکومت، پادشاهی) ایران و ادامه نیرومندی و پیروزگری آن دین مزدیسنان پیدا«ست».
سیاوش پاكترين و نيكو خويترين چهرهي شاهنامه. از اين روي ايرانيان همواره او را بسيار گرامي داشتهاند و داستان اندوهبارش را باز ميگفتهاند.
از نگاه اسطورهشناسي، سياوش نماد آميختگي دانسته شده است؛ زيرا، از سوي پدر، ايراني و اهورايي و از سوي مادر، توراني و اهريمني است . فرجام آميختگان و آلودگان نيز جز مرگ نيست. سياوش، همچون ديگر نمادهاي آميختگي، ناگزير از مردن است و به راستي، پيش از زادن، مرده است (كزّازي، از گونهاي ديگر جستارهايي در فرهنگ و ادب ايران، ص 9). از آن روي كه هركس تنها يكبار ميتواند مرد، سياوش با مرگ بيفروغ و زبونانهي خويش، كه به هيچ روي سزاوار بزرگمردي دلاور چون او نيست، تنها پور بهين خود كيخسرو را از آميختگي و آلايش و مرگ ميرهاند. از آن است كه كيخسرو روزي در ميان برف و دمه ناپديد ميشود و زنده به مينو ميرود (همو، نامهي باستان، ج 3، ص 543؛ ج 5، ص 963). همچنين سياوش نمادي بازمانده از اسطورهها و آيينهاي خدايان گياهي شمرده شده است. در اين آيينها و اسطورهها، بغ بانوي زمين پسري، يا دلداري، دارد كه خداي گياهي است و به دست او كشته ميشود. اين مادر، يا دلباخته، به آهنگ بازآوردن جوان كشته شده به زندگاني، راه به جهان مردگان ميبرد و هنگامي كه او را به جهان زندگان باز ميآورد، بهاران فراز ميآيد و اين جهان شكُفته و شاداب ميشود. بر اين پايه، ميتوان سياوش را با “آيتس”، دلدار “سيبل”، در فريجيّه يا با “تموز” كه “ايشتار” بدو دلباخته بود در بابل يا با “ادونيس” كه مادرش بر وي شيفته بود در فنيقيّه يا با “اوزيريس” كه دل از مادرش “ايزيس” ربوده بود در مصر، سنجيد (بهار، ص 151). نام سياوش، در اوستا “سيّاوَرْشْن”، از دو بخش “سيّاو” به معني سياه (پورداوود، ص 234) و “اَرْشَن” به معني مرد و نر (همان، ص 226) ساخته شده است و به معني “دارندهي اسب سياه” است. اين نام نيز به پاس شبرنگ بهزاد، اسب نامدار سياوش، بدو داده شده است. اين نام در پهلوي “سياوَخْشن” بوده است و “خ” ساكن پيش از “ش” افتاده و به “سياوَش” ديگرگون شده است. ريختي ديگر از آن “سياووش” و “سياوُش” است (كزّازي، همان، ج3، ص 190).
كيكاوس سياوش را به رستم سپرد تا او را بپرورد. رستم او را به زاولستان برد در آنجا تربيت كرد و ادبها آموخت و سخت رشيد و هنرمند بيرون آمد و چون بالغ گشت او را نزديك پدرش آورد (47، فارسنامه). مادر سياوش كنيزكي زيبا و بيهمتا بود به كيكاوس تقديم شده بود كه سياوش چون ماه درخشان از او متولد شد و مادر بمرد (75، ثعالبي). پيران از ديدار سياوش كه در خوبي بيهمتا بود به حيرت آمد. به او گفت تو از شاهان گيتي يادگار هستي. سه چيز است كه جز تو كسي دارندهي آن نيست. اول آنكه نژاد كيقباد از تو خواهد بود. دوم زباني به اين راستي و سوم چهر تو كه مهرانگيز است (80، 81 شاهنامه (3)). سياوش بارها در شاهنامه و ثعالبي به ماه تشبيه ميشود (75، 83، ثعالبي). افراسياب به پيران گفت كيكاوس چگونه دل از ديدار چنين رويي كه من زيباتر از آن در همهي عمر نديدهام، بريده است (91، ثعالبي). از
