
مرسوم را تقویت کرده یا تغییر داده است، بیان شود.
در مرحلهی دوم باید اندیشههای مورگنتا را که به مثابه یک «عمل ایدئولوژیک» است به عنوان یک کنش سیاسی در زمینهی عملی آن قرار داد. به عبارتی دیگر زمینه عملی اندیشههای مورگنتا را میبایست مورد بررسی قرار داد. در مرحلهی سوم به آرا و اندیشههای خود مورگنتا میپردازیم.
1-1. زمینهی فکری
در این مرحله سعی میکنیم فضای فکری و اندیشهای یا فضایی که در آن نظریهپردازی شده است و اندیشههای مورگنتا در آن شکل گرفتند را بررسی کنیم. فضایی که اندیشههای مورگنتا در آن شکل گرفتند از بعد از جنگ جهانی اول شروع میشود تا زمانی که او از دنیا رفت؛ ولی میتوان مهمترین دوران اندیشهای او را از بعد از دههی 1930 تا دههی 1950 دانست. در قرن نوزدهم و بیستم حوزهی وسیعی از تفکرات و اندیشهها شکل گرفت که پرداختن به همهی آنها از عهدهی نگارنده خارج است؛ بنابراین فضای گفتمانی- زبانی مورد نظر ما آن فضایی است که مربوط به مطالعات سیاست بینالملل و تلاشهایی است که در زمینهی نظریهپردازی در روابط بینالملل صورت گرفت.
تا قبل از جنگ جهانی اول نظریهپردازی دربارهی روابط بینالملل هیچ رشدی نداشته است؛ بلکه مطالعات مربوط بهاین موضوع در قالب اندیشهها و تفکرات سیاسی و همچنین تجزیه و تحلیل رویدادهای بینالمللی براساس بررسیهای روزنامهای و تاریخنگاری صورت میگرفت و معمولاً استمرار منظمی نداشت بلکه هر یک از پژوهشگران و اندیشمندان بر مبنای زمینههای ذهنی و مطالعاتی خویش به بررسی و تحقیق پیرامون موضوعهای مربوط به سیاست بینالملل میپرداختند.(قوام، 1387: 3) نظریهپردازان روابط بینالملل در این دوره ساختار جامعهی بینالمللی را غیرقابل تغییر، و تقسیم جهان به دولتهای واجد حاکمیت را امری ضروری و طبیعی میدانستند. بررسی روابط بینالملل به عوض تحقیق پیرامون فرایندهای نظام بینالمللی، تقریباً بهطور دربست از تاریخ دیپلماسی و حقوق بینالمللی تشکیل میشد.(دوئرتی و فالتزگراف، 1372: 28)دلیل این امر تحتتأثیر قرار گرفتن مطالعات در خصوص جامعهی بینالمللی توسط حقوقدانان و تاریخنویسان بود. آنچه تحت عنوان نظریههای روابط بینالملل وجود داشت به صورت پراکنده، نامنظم و قالبی غیرجذاب داشت که برای همه قابل دسترس نبود.
حوادث و تحولات ناشی از جنگ جهانی اول موجب شد تا این تفکر شکل بگیرد که چگونه میتوان از وقوع چنین حوادثی جلوگیری کرد. وقوع این جنگ شرایط و زمینههای لازم را برای پیدایش مکتبهای آرمانگرایی و واقعگرایی پدید آورد. در این دوره از تلفیق مباحثی چون حقوق بینالملل، تاریخ روابط بینالملل و جهتگیریهای فلسفی توسط پژوهشگران این دو مکتب بهوجود آمدند.
فضایی که بعد از جنگ جهانی اول بهوجود آمد موجب رقابت این دو مکتب که دارای ریشههای فلسفی متضاد هستند، شد. این فضای بهوجود آمده به عنوان اولین مناظره در ادبیات روابط بینالملل شناخته شده است و تا دههی چهارم از قرن بیستم ادامه داشت. ریشهی فلسفی این مناظره از خوشبینی و بدبینی نظریهپردازان این دو مکتب ناشی میشد. آرمانگرایان نسبت به ذات انسان خوشبین بودند و واقعگراها نگاه بدبینانهای به ذات بشر داشتند. در این مناظره اختلاف بنیادین در مورد سرشت نظام سیاسی بینالملل و انگیزههای رفتار دولتها بود. آرمانگرایان بر آن بودند که با ایجاد ابزارهای نهادین بینالمللی و اجتناب از دیپلماسی مخفی و جایگزین ساختن مشارکت عمومی در سیاست خارجی، میتوان به صلح و امنیت بینالمللی دست یافت. در مقابل، واقعگرایان بر همیشگی بودن مبارزهی قدرت، عدم امکان ریشهکن ساختن جنگ در زندگی بینالمللی، تعارض منافع دولتها و … تأکید داشتند.(مشیرزاده، 1388: 17) بهاین ترتیب فضای فکری سیاست بینالملل در آن زمان تحتتأثیر این اختلاف بنیادین قرار داشت.
اندیشهی تلاش برای جلوگیری از جنگ و صلح و امنیت بینالمللی ابتدا از سوی آرمانگراها صورت گرفت؛ سیاستمداران در قالب جامعهی بینالملل تلاش کردند و پژوهشگران فراوانی هم مقالهها و کتابهای زیادی در مورد صلح و امنیت بینالمللی نوشتند که تجلی آن را در برتراند راسل62، ودرو ویلسون63 و دیگران میتوان دید. ویسلون که در آن هنگام رئیس جمهور آمریکا بود، مهمترین رسالتش را انتقال ارزشهای دموکراتیک به اروپا و گسترش آن در سرتاسر جهان میدانست و معتقد بود که تنها در آن صورت است که میتوان مانع بروز جنگ دیگری شد.(جکسون و سورنسون، 1385: 57) بهاین ترتیب نخستین نظریهی مستقل روابط بینالملل برای جلوگیری از جنگ و ایجاد صلح و امنیت بینالمللی تحتتأثیر اندیشهی لیبرالها بهوجود آمد. لیبرالیسم دیدگاه مثبتی نسبت به ذات بشر دارد. این دیدگاه اعتماد زیادی به عقلانیت بشری داشته و معتقد است که در امور بینالمللی میتوان از اصول عقلانی پیروی کرد.(جکسون و سورنسون، 1385: 142)این نظریه تا دههی 1930 بر روابط بینالملل مسلط بود ولی به دلیل ناکارآمدی آن در آن دوره، واقعگرایی به عنوان رهیافت مسلط جای آن را گرفت.
آرمانگرایان آمریکایی که به جای تأکید بر نحوهی رفتار عملی افراد در روابط بینالملل، بر نحوهی بایستهی رفتار تأکید داشتند، سیاست مبتنی بر توازن قدرت، تسلیح کشورها، استفاده از زور در امور بینالمللی و معاهدات سرّی مربوط به اتحادهای قبل از جنگ جهانی اول را تقبیح میکردند و در عوض، بر حقوق و تکالیف قانونی بینالمللی، هماهنگی طبیعی منافع ملی- که یادآور «دست نامرئی64»آدام اسمیت بود- و عامل ساماندهندهی حفظ صلح بینالمللی شناخته میشد، اتکای شدید به نقش خرد در امور بشری و اعتماد به صلحآفرین بودن «محکمهی جهانی افکار عمومی» تأکید داشتند.(دوئرتی و فالتزگراف، 1372: 30)
علاوهبر آموزههای ویلسون، نوشتهها و آثار فراوانی با محتواهای آرمانگرایانه و تجویزی به رشتهی تحریر درآمدند؛ مانند: آثار لوئیس دیکینسون65 نیکولاس موری بتلر66، آلفرد زیمرن67، نورمن انجل68 (دوئرتی و فالتزگراف، 1372: 32) این شیوهی تفکر از طرف آرمانگرایان برای مطالعهی روابط بینالملل و پیشگیری جنگ و حفظ صلح ارائه شد ولی اصول و مفروضههای آنان از جانب واقعگرایان، بهویژه مورگنتا مورد چالش جدی قرار گرفت.
بعد از بحران 1929 و در دههی 1930 رویکرد آرمانگرایی دیگر راهنمای مناسبی برای تحلیل روابط بینالمللی نبود و جامعهی بینالمللی که براساس اصول آرمانگرایی ویسلونی بهوجود آمده بود، نتوانست در مقابل توسعهی قدرت رژیمهای اقتدارگرا مقاومت کند؛ در نتیجه بحثهای علمی روابط بینالملل متوجه واقعگرایی کلاسیک یعنی توسیدید، ماکیاولی و هابز شد و زمینه برای ارائهی رویکرد مبتنی بر قدرت فراهم گردید. بهاین ترتیب در اواخر دههی 1930 و در دههی 1940 محققین بسیار زیادی چون راینهولد نیبوز، ان.جی.اسپایکمن، هانس. جی. مورگنتا و… به مطالعات جدید براساس رویکرد واقعگرایی دست زدند. این پژوهشگران سیاست را به منزلهی «مبارزهی قدرت»69 تعریف کرده و برای «منافع ملی70» اهمیت بسیاری قائل شدند.(بزرگی، 1375: 4) در میان این دانشمندان مورگنتا بهترین توصیف را از هسته مرکزی اندیشههای مکتب واقعگرا ارائه داد.
در دهههای 1950 و 1960 تحول مهم دیگری در رشتهی روابط بینالملل پدید آمد. در این زمان، نسل جدیدی از محققین جوان به سوی رفتارگرایی و تجربهگرایی گرایش یافتند.(بزرگی، 1375: 4) این بحثهای جدید مناظرهی دیگری در عرصهی روابط بینالملل بهوجود آوردند؛ مناظرهی جدید روششناسانه بود. ریشهی فلسفی نهضت رفتاری که در این دوره جایگاه مهمی در علوم اجتماعی یافت، در نوشتههای اگوست کنت71 در قرن نوزدهم و در پوزیتویسم منطقی «حلقه وین» در دهه 1920 قرار دارد.(مارش واستوکر، 1384: 108) در این دوره پژوهشگران روابط بینالملل به منظور توسعهی آکادمیک مطالعات روابط بینالملل تلاش کردند روابط بینالملل را براساس علوم تجربی و علوم طبیعی بررسی کنند.
این رهیافت بهاین دلیل مورد پذیرش پژوهشگران روابط بینالملل قرار گرفت که رهیافتهای سنتی دیگر جوابگوی مشکلات و بحرانهای آن زمان نبودند. رفتارگرایی روش جدیدی است که میکوشد همانند علوم طبیعی عمل کند. همانند پژوهشگران سایر علوم که به فرمول بندی موضوعات میپردازند و قوانینی را برای توضیح جهان فیزیکی کشف میکنند. آرزوی رفتارگرایان نیز انجام دادن همان کار در روابط بینالملل است.(جکسون و سورنسون، 1385: 68) دیدگاه رفتارگرایان در مقابل سنتگرایان قرار داشت. در رهیافت رفتارگرایی ارزشها که از اصول اخلاقی هستند، کیفی و قابل اندازهگیری نیستند؛ در نتیجه نباید در پژوهشها دخیل باشند.
بهاین ترتیب اندیشههای مورگنتا در دورهای شکل گرفتند که در ابتدا رهیافت آرمانگرایی بر روابط بینالملل مسلط شد سپس در مقابل آن، رهیافت واقعگرایی با پیشفرضهای متفاوت و با تصرف در هنجارهای مرسوم آرمانگرایی جای آن را گرفت و با استفاده ازمفاهیم جدیدی دست به مطالعهی روابط بینالملل زد. علاوهبر بحثهای هستیشناسانه، در این دوره بحثهای روششناسی و شناختشناسی هم وجود داشت که با مطرح شدن اندیشههای مورگنتا نوع تصرف در هنجارهای مرسوم هم آرمانگرایی و هم رفتارگرایی روشن خواهد شد.
1-2. زمینهی عملی
در این مرحله اندیشههای مورگنتا را در زمینهی عملی آنها قرار میدهیم؛ بهاین صورت که ویژگیهای مربوط به حوادث روابط بینالملل و سیاست خارجی کشورها در آن دوره که مورگنتا بحث میکند را بررسی میکنیم، سپس پاسخی که مورگنتا به آن اتفاقات مسألهانگیز میدهد را میآوریم؛ بهاین دلیل که نظریهی مورگنتا در واکنش به بحرانها و مشکلات دورهی بین دو جنگ جهانی و همچنین بعد از جنگ جهانی دوم شکل گرفت؛ زیراکه نظریه برای حل یک مسأله یا بحران بهوجود آمده است. اکثر نظریههای سیاسی برای این نوشته شدهاند که به بعضی از مشکلات واقعی و مبرم بپردازند. نظریهپردازان به علت ضرورت عملی فهم آن دسته از مشکلات سیاسی، که موجد دردسر و رنج شدهاند و چه بسا افراد زیادی را در چنبر خود اسیر کردهاند، مجبور به نوشتن شدهاند.(اسپریگنز، 1377: 43) به عبارتی دیگر یکسری کنشهای عملی در جامعه- چه داخلی و چه بینالمللی- بهوجود میآید که موجب میشود نظریهپرداز انگیزه پیدا کند و مجبور شود که نظریهپردازی کند.
همانطور که در مرحلهی قبل گفته شد، حوادث و خسارات ناشی از جنگ جهانی اول موجب شد تا برای جلوگیری از وقوع چنین حوادثی چارهای اندیشیده شود. بر همین اساس دولتهای پیروز جنگ براساس اصول لیبرالیسم دست به ایجاد جامعهی ملل زدند تا با کمک آن بتوانند زمینه را برای ایجاد صلح جهانی فراهم آورند.
جامعهی ملل که براساس اصول آرمانگرایی بهوجود آمد در عمل نتوانست اهداف و آرمانهای خود را عملی کند. هنگامی که ایتالیا در سال 1923 جزیرهی یونانی «کورفو» را اشغال کرد، جامعهی ملل از هرگونه اقدامی خودداری نمود. پس از حملهی ژاپن به «منچوری» در سال 1931، و پس از حملهی آن به چین در سال 1937، جامعهی ملل در لفظ یا در عمل کوچکترین اقدامی نکرد؛ همچنین در مقابل سرپیچیهای آلمان از معاهدهی ورسای هیچ عکسالعملی از خود نشان نمیداد.(مورگنتا، 1374: 750)
این جامعه علیرغم اینکه با هدف جلوگیری از جنگ و حفظ صلح و امنیت بینالمللی و پیشگیری از وقوع حوادثی مانند جنگ جهانی اول بهوجود آمد، در عمل با شکست مواجه شد و نتوانست به هیچ یک از اهداف و آرمانهای خود برسد. از دیدگاه مورگنتا علل شکست جامعهی ملل، نه تنها برتری سیاست بینالمللی بریتانیا بر فرانسه بود بلکه عناصری مانند مقولات اساسنامهای، ساختاری و سیاسی نیز دخالت داشتند.
به لحاظ اساسنامهی میثاق جامعهی ملل، جنگ را بهطور کلی غیرقانونی اعلام نکرده بود. اعضای جامعه فقط در شرایط معینی حق مبادرت به جنگ را نداشتند و بهاین ترتیب، در
