
تاریخ آنها را یا به شهادت رسانده یا مهجور و تبعید کردهاند. حسنکِ وزیر در دوران مسعود غزنوی به علت دسیسه و توطئه، غرضورزی وحسادت بر دار میشود. بابک خرّمدین از رهبران اصلی شورشیانِ ایرانی پس از مرگ ابومسلم بود که مبارزاتش بیست سال به طول انجامید و در نهایت به دست سردار عباسیان، افشین، در زمان معتصم دستگیر و پس از مثله شدن به دار آویخته میشود. منصور حلاج از عارفان نامی قرن سوم بود که به سبب سخنان بهظاهر کفرآلودش به دستور فقهای بغداد در زمان المقتدر عباسی زندانی و پس از قطع اعضای بدنش سوزانده شد.
محمد مصدق نخستوزیرِ مردمیِ دوران پهلوی که پس از 28 مرداد در دادگاه نظامی به سه سال حبس و تبعید در زادگاهش محکوم شد و تا پایان زندگی زیر نظارت شدید دولت در انزوا میزیست تا در سال 1345 بر اثر بیماری سرطان فوت کرد.
حکومتهای مستبد زمانه سعی میکردند تا مخالفانِ حکومت را ابتدا در نظرِ مردم افرادی بیدین، فاسد و حتّی خائن نشان دهند و سپس حکم مرگ آنها را با انواع توجیهات صادر کنند.
براهنی با استفاده از عبارتی ایهامگونه نشان میدهد که سرنوشت مصدق به عنوانِ نمادی از روشنفکران و رهبرانِ مردمی در جامعۀ غافل و مصیبتزده چیزی جز سرطانِ فراموششدگی نیست.
بیشترین رویکرد براهنی برای نمایاندن وضعیتِ انسانِ آزادیخواه در عصری که مدعیِ پیشرفت و دموکراسی است به شخصیتهای اسطورهای و یا تاریخی است که سرنوشتی غمانگیز دارند. گاه به جای شخصیتهای اسطورهای از شخصیّتهای تاریخی نماد میسازد:
«عضدی، عینهو چنگیزخان است
راه که میرود، انگار
از روی جسدهای تازه عبور میکند
چنگیزخان هم دندانهایش را مسواک نمیزد
چنگیزخان هم آروغ میزد
چنگیزخان هم پوتینهایش را درنمیآورد
و عضدی امروز
دهن بیست شاعر را با مشتش خورد کرده است
عضدی کراوات میزند
چیزی که چنگیزخان هرگز نمیزد
تنها این یک نشانۀ درخشان است که سیر حرکت تاریخ را نشان میدهد!»
(دکتر عضدی، کتکزن حرفهای، دفتر ظلالله)
براهنی دراین شعر با استفاده از تصویرسازیهای تشبیهی شعر را به سمت نماد میبرد و نشان میدهد که اگرچه قرنها از حملۀ چنگیزخان به ایران و نابودی تمدّن و فرهنگ ما گذشته است، ولی تاریخ همچنان تکرار میشود. هنوز هم صدای دانش و آگاهی را خاموش میکنند و روشنفکران و شاعران را میکشند، حتّی اگر چنگیزخانهای قرنِ حاضر نشانههای ظاهری تمدّن (کراوات) را با خود داشته باشند.
«شما خسرو گلسرخی را کشتهاید
حتی پیش ازآنکه بکشید، کشتهاید
شما دو هزار و پانصد سال پیش از این
خسرو گلسرخی را کشتهاید».
(مرگِ شاعر، دفتر ظلالله)
«جهان ما
به دو چیز زنده است
اولی شاعر
دومی شاعر
و شما
هر دو را کشتهاید
اول: خسرو گلسرخی را
دوم: خسرو گلسرخی را».
(شاعر، دفتر ظلالله)
در اینجا براهنی «شاعر» را با توصیفاتِ خود به یک نمادِ اسطوره ای تبدیل کرده است. خسرو گلسرخی نماد تمام روشنفکران، مبارزان و شاعرانی میشود که در طول تاریخ به علت آزادیخواهی و آرمانهایشان کشته شدهاند. براهنی در کتاب ظلالله مجدداً دست به اسطورهسازی میزند:
«شعر
پرتگاهی است که از فراز آن دژخیمان، شاعران را به اعماق درهها پرتاب میکنند…
شعر مردابی است لبالب از جسدهای شاعران حماسی
شعر تیرباران هزار شاعر است در صلاة ظهر بر دروازۀ الله اکبر بر روی مصلّای شیراز
شعر
سقوط شاعر از ارگ تبریز است
شعر
فشار عظیم چهار دست از پشت سر بر گردن شاعر است
وقتی که شکم و دهان شاعر از آب پر
و روزنامه نامش را خودکشی یا اشتباه میگذارد…
شعر
سوزنی است که برای دوختن لبهای فرخی یزدی تعبیه شده
شعر
قامت بلند صور اسرافیل است بر تارک دار
و جامۀ ژندۀ میرزا رضای کرمانی است بر قامت تاریخ
شعر همین است جز این نیست
جز این نیست»
(شعر چیست، دفتر ظلالله)
1-2-3. کهنالگوی آنیما در اشعار رضا براهنی
در شعر براهنی علاوه بر نمادهای اسطورهای، نمادهای کهنالگویی نیز وجود دارد. به نمادهایی که در همه فرهنگهای جهان تکرار شده و معنایی یکسان از آن گرفته میشود نمادهای کهنالگویی میگویند؛ به عبارت دیگر کهنالگوها برای بیشتر مردم جهان مفهومی واحد را تداعی میکنند. کهنالگوها در ضمیر ناخودآگاه هر قوم و ملّتی نهفته است و بروز و تجلیِ آن به صورت نماد و سمبل است؛ زیرا نمادها صورتِ عینی و محسوس کهنالگوها هستند و به سبب انگیزههای درونی و بیرونی از ناخودآگاهی به سطح خودآگاهی میآیند. برخی از کهنالگوها عبارتند از: آنیما و آنیموس، سایه، نقاب، خود (نفس) و غیره.
آنیما: آنیما روانِ زنانۀ هر مردی است؛ همانطور که آنیموس قسمت مردانۀ روانِ زنان است.«آن تصویرِ روح که به صورت«زن» و«مادر» متجلّی میشود» (شمیسا، 1375: 155).
«آنیما» نمونۀ نوعیِ همۀ تجارب بشر درطول تاریخ در رابطه با جنسِ مؤنث است که به مردان ارث رسیده است. «احساسات، خلقوخوهای مبهم، مکاشفههای پیامبرگونه، حساسیتهای غیرمنطقی، قابلیت عشقِ شخصی، احساسات نسبت به طبیعت و سرانجام روابط با ناخودآگاه» (یونگ، 1377: 272).
«محبوب من!
ای آسمان!
زن مردِ روح!
راز تُرنج!
خشخاش ـ چشم!
دَفدَفدَفِ تنور تنم را بِدَف…».
(دَف، دفتر خطاب به پروانهها)
آنیما هیچگاه به طور کامل شناخته نمیشود و کاملاً در حیطۀ خودآگاهیِ مرد قرار نمیگیرد؛ همیشه بخشی از آن در قلمرو ناخودآگاه، پنهان میماند. گاه آنیما دراشعارِ براهنی دارای نام است:
«گریه حتی تسکین نمیدهد!
ای خواهر خاموش بیابانی…».
(تصاویر شکسته زوال، دفتر ظلالله)
«ای خواهر کهکشان! تو را دیگر
تشبیه نمیکنم به آهوها
تشبیه! چه افترای ننگینی است!
ای روحِ برهنگی!
من در تو فقط برهنگی میبینم…».
(از غربت تا قربت، دفتر یار خوش چیزی است)
«در انحنای جاده زنی ایستاده است: سرویست
درقامت بلند پریشانی
آن زن
کز گیسوان ملتهبش
مثل ، لاله دمیدهست
رعنای پاکباخته در آفتاب صبح
شهر پلید را، با موشهایش، در شاهراه شایعه میبیند…
می گویم ای بلند، بلندی، بلند تاب!
از گیسوان خویش شرابی فراهم آور
و هستی صراحتِ آن را
در خلقهای مرده رها کن…».
(شراب گیسو، دفتر گل برگسترۀ ماه)
و گاه نام و نشانی ندارد:
«درمیان استخوانهایم زنی آواز میخواند
و صدایش از نشیب شانهها و سینهام آرام میآید…».
(سپیده، دفتر آهوان باغ)
«و شنیدم که زنی در دل من میگفت:
«تو گنهکاری،
باد بارانزدۀ زرد خزان
تو گنهکاری».
(در پاییز، دفتر آهوان باغ)
جهانِ ناخودآگاهی و آنیما با شب ارتباط تنگاتنگ دارند؛ زیرا خاصیتِ آنیما و روح این است که با جهانِ تاریکی در ارتباط باشد و قسمتِ ناخودآگاه ذهن، همواره مبهم و غیر قابل شناخت است:
«تو که تاریکی را خوش داری
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
تو که میگویی چشمانت
مثل دو بال بزرگ است به تاریکی شب
روی تاریکی، تاریکی دیگر مفزای!
آبهارا جاری کن!
آبها را ـ میگویم ـ
آبها را جاری کن!
تا که تطهیر شویم از سر تا شانه و تا پاشنهها
آبها را جاری کن!
آبها را ـ میگویم ـ
صبح را بر همه جا جاری کن!».
(صبح را جاری کن، دفتر شبی از نیمروز)
شاعر میداند که آنیما در سایه و تاریکی است؛ پس از او میخواهد تا چشمهای سیاهرنگش را نبندد و فضا را تاریکتر نکند و به جای آن اشکهایش را جاری کند تا تطهیر شوند و صبح و روشنایی همه جا را بگیرد.
یا در سروده ای دیگری میگوید:
«و نمیدانم کنارم زیر ابرِ آتشین نور
کیست میخندد چو مستان در سکوتِ شب به سوی من؟
کیست میگرید چو مجنون در پناه عشق سوی من؟
و نمیدانم ز روی دیدهام گه رام و ناآرام
کیست میرقصد به سوی این دل آرام، ناآرام؟
مغز من کوهی است، این آواز
جوشش یک جویبار سرد از ژرفای تاریکی است…
من نمیدانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را میتکاند؟
و نمیدانم که این ناقوسهای مهر را در شب، کیست سوی بازوان و دستهایم مینوازد؟
کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاهِ نور میآید؟…».
(آواز، دفتر آهوان باغ)
در اینجا نیز آنیما در هالهای ازتاریکی و ناشناختگی است؛ البته از اعماق تاریکی (ناخودآگاهی) دارد به صبحگاه نور(خودآگاهی) میآید.
کهنالگوها جزءِ نمادهای دوقطبی هستند و از دو وجه مثبت و منفی برخوردارند؛ به این معنا که هم قادرند به صورت نیروهای مخرّب و اهریمنی عمل کنند و هم الهامبخشِ افکاری نو باشند. آنیما نیز دو چهره دارد؛ یکی روشن و دیگری تاریک؛ در یک سو نجیب، پاک، درستکار و در سوی دیگر فریبکار، ساحره و خبیث است. آنیما در وجه مثبت و درونگرا در اشعار، خودش را به صورت مادر، معشوقِ ازلی، فرشته و غیره نشان میدهد، ولی در وجه پلید، منفی و برونگرا در قالبِ آلودگیهای زنانه و نمادی از روسپیگری است. در شعر براهنی ما با هر دو چهرۀ آنیما روبهرو میشویم:
«به ریشههای تنم من رجوع خواهم کرد
رجوع خواهم کرد
به مادر تن خود
به ریشههای کهنسال مهربانی خود
به سرزمین سپیدارهای عاطفهها
به ردپای شقایق درون پاهایم…».
(دعا کنید که عاشق تمام خواهد شد، دفتر مصیبتی زیر آفتاب)
یا در شعرِ بلند اسماعیل میگوید:
«ای اسطورۀ ستارۀ سبز
ای محال صادق
ممکن شو!
ای گذشته بگذر تا من عطر آینده را به صدا درآورم!
جانِ جانانِ جهان،جانم باش!
ای سیب سرخ بر بشقاب پرندۀ عطر ازل در فردای ابد
ای زیبایی مسکن مسکینی چون من
ای جولان لبهای جادو
ای خانۀ بود و نبود
ای سینۀ عشرت باغ جنان
و جنون
ای سرورِ عاج شتابناک عطر
ای کوزۀ گریز بر بام کوهستان بهار
آینده
ای زمانِ پس از رحلتِ زبان
زن!
مرا از نو بزای!
و روی زانویت مرا بنشان!
و گذشته بودنِ مرگ را
به من بیاموز…».
براهنی در اینجا چهرۀ نیک و مثبتِ آنیما را نشان میدهد؛ میخواهد دوباره زاده شود، تولدی دوباره داشته باشد و معصومیت کودکی را از نو تجربه کند. یکی از رایجترین بنمایهها در اساطیر بازگشت به مبدأ آفرینش، رحم و بطنِ نمادینِ حیات است.
گاهی آنیما در چهرۀ مثبتش میتواند خود را در شکل معشوق نشان دهد؛ براهنی او را میستاید؛ زیرا ستایش معشوق، ستایش آنیمای درون است:
« نگار من، تو فراز آ، زعمق خلوت بیخواب آینهها!
به شهر تشنه ببخشای گیسوانت را
ومهربانی دستان خویش را
ـ که کفترانی در جلد آهوان هستند
و آهوانی در جلد عاشقان سخی ـ
به من ببخش و رها شو
به سوی شهر، رها شو، رها، رهاتر شو!
نگار من تو فراز آی و خواب دنیا را
به هم بزن که همه شکلهای تو در تو
و چهرههای شکسته
و دستهای پلاسیده
در انتظار تو، تنها امیدوارانند…».
(آیینهای برای دو دریچه سرخ، دفتر مصیبتی زیر آفتاب)
در شعر براهنی، معشوق (آنیما) دارای ماهیتی است که میتواند شخص را برای رسیدن به خودآگاهی و شناخت یاری رساند و در راه رسیدن به آزادی، راهنمایی و رهبری کند، میتواند شاعر را به زیستن در این دنیا و جامعه امیدوار سازد. در سرودهای دیگر از همین دفتر شعر میگوید:
«در این نهایت یأس
شبانه از حرکات تو آفتاب بزرگی
طلوع کرد
دراین فضای تهی، سرخ، یأس، یأس بزرگ
دو خط سادۀ مسعود در نگاه شکفت؛
دو خط سادۀ مسعود
که از تلاقی باران پدید آمده بود
به من حکومت خورشید را نمایان کرد…».
(از آن بلندی گلها، دفتر مصیبتی زیر آفتاب)
درست درلحظهای که شاعر به نهایتِ یأس رسیده است، معشوق (آنیما) جلوه میکند و او را از ظلمت و سیاهیِ حکومت شب به سمت خورشید و روشنایی راهنمایی میکند؛ پس آنیما از یک سو به عنوان موجودی است که میتواند شخص را در گرفتاریها و مشکلات راهنمایی کند و منجی او باشد و از سوی دیگر دارای ویژگیهای مخرّب و ویرانگر است؛ یعنی میتواند بر ذهن و روان فرد تأثیر بگذارد و او را دچار گرفتاری و یأس کند:
«نه دوست بود
نه دشمن
حضور دستانش
به بیتفاوتی ساعتی عجیب میمانست
به ساعت 9 صبح
به 5 عصر
به آن زمان که خلأ در خلأ فرو رفتهست
به آن زمان هیاهو برای هیچ از هیچ
به آن خمار خلأ در کویر میمانست
به خستگی
به فروماندگی
به صبر
