
داند ؛ زيرا رياست عامه و حفظ مصالح ديني و دنيوي مردم، نيازمند به شخص معصوم ندارد.
علاّمه طباطبايي امام را مقتدا و پيشوايي ميداند که مردم به او اقتدا کرده، در گفتار و رفتار از او پيروي نمايند. ايشان براي رسيدن به تعريف دقيقتر معتقد است که بايد براساس آيات قرآن واژگان ديگر را مورد نظر قرار داد که در کنار امامت به کار رفتهاند. مهمترين واژهاي که هميشه در کنار امامت قرار گرفته است، کلمهي هدايت است. به تعبير علاّمه بايد دانست که قرآن کريم هر جا نامي از امامت ميبرد، دنبالهاش متعرض هدايت ميشود؛ تعرضي که گويي ميخواهد کلمهي نامبرده را تفسير کند. مثلاً آيهي شرفه ميفرمايد:(ووهبنا له اسحاق ويعقوب نافله وکلاّ جعلنا صالحين وجعلنا هم ائمةً يهدون بأمرنا(214 “ما به ابراهيم، اسحاق و يعقوب را داديم و همه را صالح قرار داديم و مقرر کرديم که اماماني باشند که به امر ما هدايت کنند”. همچنين آيهي ديگري ميفرمايد: (وجعلنا منهم ائمةً يهدون بأمرنا لمّا صبروا وکانوا بآياتنا يوقنون(215 “و ما از ايشان اماماني قرار داديم که به امر ما هدايت ميکردند و اين مقام را بدان جهت يافتند که صبر ميکردند و به آيات ما يقين داشتند”.
طبق اين ديدگاه، امام هدايت کنندهاي است که به امري ملکوتي که در اختيار دارد، هدايت ميکند. و هدايت امام فقط ارائهي طريق نيست، بلکه ايصال الي المطلوب نيز ميباشد.
از جمله آياتي که اين معنا را ميرسانند آيهي مربوط به حضرت ابراهيم(ع) است آنجا که ميفرمايد: (وإذا تتلي ابراهيم رَبُّه بکلمات فأتمهنّ قال اني جاعلک للناس اماماً قال ومن ذريتي قال لا ينال عهدي الظالمين(216.
از ديدگاه علاّمه امامت در اين آيه، به معناي هدايت باطني و از سنخ ايصال الي المطلوب است.
اينکه علاّمه طباطبايي براساس آيات قرآن کريم، امامت را در کنار هدايت تعريف ميکند، از ابتکارات و نوآوريهاي ويژه ايشان محسوب ميشود که مبناي بحث امامت را با زاويهاي ديگر نگاه ميکند.
امامت و هدايت باطني در قرآن کريم
در قرآن کريم هر جا نامي از امامت برده ميشود، در پي آن به هدايت اشاره ميشود. اشارههايي که گويي در پي تفسير واژهي “امامت” است. از جمله دربارهي ابراهيم ميفرمايد: (ونجّيناه ولوطاً إلي الأرض الّتي بارکنا فيها للعالمين وکلّا جعلنا صالحين وجعلناهم ائمة يهدون بأمرنا(217 “ما به اسحاق را به ابراهيم داديم، و افزون بر او يعقوب را نيز داديم و همه را صالح قرار داديم و مقرر کرديم که آنان اماماني باشند تا به امر ما هدايت کنند”.
نيز ميفرمايد:
(وجعلنا منهم أئمةً يهدون بأمرنا لمّا صَبروا وکنوا بآياتنا يوقنون(218 “و ما از ايشان اماماني قرار داديم که به امر ما هدايت ميکردند و اين مقام را بدان جهت يافتند که صبر ميکردند و به آيات ما يقين ميداشتند”.
وصفي که در اين دو آيه دربارهي امامت است، وصف تعريف است و ميخواهد آن را به مقام هدايت معرفي کند219. از سوي ديگر، همه جا اين هدايت به امر مقيد شده است. با اين قيد فهمانيده ميشود که امامت به معناي مطلق هدايت نيست، بلکه به معناي هدايتي است که با امر خدا صورت پذيرد:
(إنّما أمره إذا أراد شيئاً أن يقول له کن فيکون فسبحان الّذي بيده ملکوت کلّ شيءٍ(220 “وقتي امر او ارادهي چيزي کند، تنها همين است که به آن چيز بگويد بباش و او هست شود، پس منزه است خدايي که ملکوت هر چيز به دست او است”.
نيز ميفرمايد: (وما أمْرُنا إلاّ واحدة کلمحٍ بالبصر(221 “امر ما جز يکي نيست؛ آن هم چون چشم بر هم زدني است”.
امر الهي که آيهي نخست آن را ملکوت ميخواند، وجه ديگري از خلقت است که امامان با آن امر با خداي سبحان مواجه ميشوند؛ خلقتي است که از قيدهاي زمان و مکان برکنار و خالي از تغيير و تبديل است. امر همان چيزي است که مراد از فعل (کن) است و آن جز وجود عيني اشيا نيست. به بيان ديگر، امر در مقابل خلق يکي از دو وجه هر چيز است. خلق آن وجهي است که به تغير و تدريج و انطباق بر قوانين حرکت و زمان محکوم است، ولي امر در همان چيز، به اين احکام محکوم نميشود. به بيان ديگر، تفاوت ميان هدايت امام و ديگر هدايتها در اين است که امام هدايتکنندهاي است که با امري ملکوتي که در اختيار دارد هدايت ميکند. پس امامت از نظر باطن، نوعي ولايت است که امام در اعمال مردم دارد و هدايتش مانند هدايت انبيا و رسولان و مؤمنان، تنها از راه نصيحت و اندرز و صرف آدرس دادن نيست، بلکه هدايت امام، گرفتن دست مردم و رساندن به راه حق است. توضيح آنکه امامت و پيشوايي ديني، آنگونه که گفته پيشوا و عمل او سند و حجت الهي تلقي شود، نوعي ولايت است؛ زيرا نوعي حق تسلط و تدبير و تصرف در شئون مردم است. به طور کلي هر معلم و مربي از آن جهت که معلم و مربي است، ولي و حاکم و متصرف در شئون متعلم است؛ چه رسد به معلم و مربياي که خدا اين حق را به او داده باشد222. قرآن کريم هدايت امام را هدايت به امر خدا، يعني ايجاد هدايت ميداند و دربارهي هدايت انبيا و رسولان و مؤمنان و اينکه هدايت آنان، به معناي نشان دادن راه سعادت و شقاوت است، ميفرمايد: (وما أرسلنا من رسول إلاّ بلسان قومه ليبيّن لهم فيضلّ الله من يشاء و يهدي من يشاء وهو العزيز الحکيم(223 “هيچ رسولي نفرستاديم مگر به زبان قومش تا برايشان بيان کند و سپس خداوند هر که را بخواهد هدايت کند و هر که را بخواهد گمراه سازد”.
همچنين قرآن دربارهي راهنمايي مؤمن آل فرعون ميفرمايد: (وقال الّذي آمن يا قوم اتّبعوني أهدکم سبيل الرّشاء(224 “و آن کس که ايمان آورده بود گفت: اي قوم! مرا پيروي کنيد تا شما را به راه رشد رهنمون شوم”. قرآن دربارهي وظيفهي عموم مؤمنان فرموده است:
(فلولا نفر من کلّ فرقةٍ منهم طائفةٌ ليتفقّهوا في الدّين ولينذروا قومهم إذا رجعوا إليهم لعلّهم يحذرون(225 “چرا از هر فرقه طايفهاي کوچ نميکنند تا در غربت تفقه در دين کنند و سپس وقتي به سوي قوم خود برميگردند، ايشان را بيم دهند. باشد که قومش برحذر شوند”.
البته خداي تعالي براي موهبت امامت، دليلي معرفي ميکند که همان صبر و يقين است: (لمّا صبروا وکانوا بآياتنا يوقنون( بنابراين آيه، ملاک در رسيدن به مقام امامت، صبر در راه خدا است. در اين آيه، مطلق صبر مراد است. در نتيجه ميرساند که شايستگان مقام امامت در برابر تمامي صحنههايي که براي آزمايششان پيش ميآيد، تا مقام عبوديتشان روشن شود، صبر ميکنند؛ در حالي که پيش از آن پيشآمدها داراي يقين هم هستند. اين يقين چگونه يقيني است؟ در قرآن کريم دربارهي حضرت ابراهيم(ع) که به مقام امامت ميرسد، ميفرمايد: (وکذلک نري إبراهيم ملکوت السماوات والأرض وليکون من الموقنين(226 “و ما اينچنين ملکوت آسمانها و زمين را به ابراهيم نشان داديم تا از موقنان گردد”.
بنا به ظاهر آيه، نشان دادن ملکوت به ابراهيم، مقدمهاي بود براي اينکه نعمت يقين بر او افاضه شود. بنابراين، يقين هرگز از مشاهدهي ملکوت جدا نيست؛
(کلاّ لو تعلمون علم اليقين لترون الجحيم(227 “اگر شما به علم يقين ميدانستيد بيگمان دوزخ را ميديديد”؛
(کلاّ بل ران علي قلوبهم ما کانوا يکسبون، کلاّ إنّهم عن ربّهم يومئذٍ لمحجوبون(228.
(کلاّ إنَّ کتاب الأبرار لفي علّيّين، وما أدراک ما علّيون، کتابٌ مرقومٌ، يشهده المقرّبون(229.
نه، اينها همه بهانه است. علت واقعي کفرشان اين است که اعمال زشتشان بر دلهايشان چيره گشت. نه، ايشان امروز از پروردگار خود در پس پردهاند… نه، به درستي که کتاب ابرار در عليين است و تو نميداني عليين چيست؟ کتابي است نوشته شده که تنها مقربين آن را ميبينند.
اين آيات دلالت دارد بر اينکه مقربان کساني هستند که از پروردگار خود در حجاب نيستند، يعني در دل، پردهاي مانع از ديدن پروردگارشان ندارند و اين پرده همان نافرماني در جهل و شک و دلواپسي است، بلکه آنان اهل يقين به خدا هستند و کساني هستند که علييّن را ميبينند؛ همچنان که دوزخ را ميبينند. خلاصه اينکه امام بايد انساني داراي يقين باشد. انساني که عالم ملکوت برايش مکشوف باشد و با کلماتي از خداي سبحان برايش محقق گشته باشد؛ زيرا ملکوت، همان امر است و امر، همان ناحيهي باطن اين عالم است230.
با توجه به آنچه گذشت ميتوان گفت عبارت “يَهْدُونَ بِأَمْرِنا” دلالت دارد که آنچه امر هدايت بدان مربوط ميشود، همانا دلها و اعمالي است که به فرمان دلها از اعضا سر ميزند. پس امام کسي است که باطن دلها و اعمال و حقيقت آن پيش رويش حاضر است و از او غايب نيست. دلها و اعمال نيز به سان ديگر موجودات داراي دو ناحيهي ظاهر و باطن هستند و چون باطن دلها و اعمال براي امام حاضر است، لاجرم امام به تمامي اعمال بندگان آگاه است. گويي هر کس هر چه ميکند پيش روي امام ميکند. امام مهيمن و مشرف بر هر دو مسير، يعني مسير سعادت و مسير شقاوت است. خداي تعالي در اين باره ميفرمايد: (يوم ندعوا کلّ أناس بإمامهم(231 “روزي که هر دسته از مردم را با امامشان ميخوانيم”. منظور از امام در اين آيه امام حق است، نه نامهي اعمال که بعضي از ظاهر آن پنداشتهاند. پس امام کسي است که در روزي که باطنها ظاهر ميشود، مردم را به سوي خدا ميکشاند. همچنان که در ظاهر و باطن دنيا نيز مردم را به سوي خدا فرا ميخواند. اين آيهي شريفه، اين را نيز ميرساند که مقام امامت، مقامي نيست که دورهاي از دورههاي بشري از آن خالي باشد بلکه در تمام روزگاران بايد امامي وجود داشته باشد؛ مگر اينکه نسل بشر به کلي از روي زمين برچيده شود. اين نکته از عبارت “کلّ اناس” دريافت ميشود؛ زيرا از اين جمله برميآيد که در هر دورهاي که انسانهايي باشند، امامي نيز هست که شاهد بر اعمال ايشان است232.
ضرورت وجود امام
1- يکي از سنتهاي الهيه اين است که هر موجودي را به سوي کمالش و سعادت نوعيهاش هدايت نمايد و انسان يکي از انواع موجودات و يکي از مشمولين اين هدايت است و عنايت الهيه ايجاب ميکند که او نيز به سوي سعادت و زندگيش هدايت نمايد، و چون زندگي او يک زندگي جاودانه و هميشگي است و محدود به حدود دنيا و ختمپذير به رسيدن مرگ نيست، قهراً سعادت زندگي او هم به اين خواهد بود که در دنيا نحوهاي زندگي کند که او را تا ابد قرين سعادت نمايد، به اين صورت که براساس تعديل قوا، قدم بردارد يعني در بهرهمندي از متاعهاي دنيوي از خوردنيها و آشاميدنيها و شهوات جنسي و غير ذلک همهي قواي خود را متمع سازد،نه اينکه يکي را اشباع نموده و ديگري را بيبهره سازد. اين قسم زندگي را همان عقايد حقه و اعمال صالحه تأمين ميکند، در آخرت هم به وسيلهي همين عقايد و اعمال داراي زندگي خوشي خواهد بود.
هر چند خداوند او را مجهز به فطرت نموده که همان فطرت همواره عقايد صالحه را به انسان گوشزد ميکند اما از آنجايي که بايد اجتماعي زندگي کند، اينکه زندگي اجتماعي موجب پيروي از هوا و هوس، ظلم و فسق ميشود لذا داشتن فطرت کافي نيست، که او را بر پيروي سنت حقه عادله وادار سازد. و اگر فطرت کافي بود، بايستي اصلاً گناهي نميبود و اجتماعي از اجتماعات فاسد نميشد.
عنايت الهيه اقتضا ميکند که علاوه بر فطرت که همواره به سوي صلاح و سعادت دعوتش ميکند به يک داعي ديگر نيز مدد کند که او هدايت الهيه را از درگاه خداي تعالي گرفته و به بندگان برساند. و آن داعي همان نبوت است، که دارندهي آن موقعيتي از پاکي قرار دارد که به خاطر آن موقف، عقايد حقه و عمل صالح برايش کشف ميشود، به اين معنا که رابطهي وحي برقرار ميگردد، با غيب سرسخن باز ميکند و دستوراتي ميگيرد که پيرويش ضامن سعادت فرد و اجتماع در دنيا و آخرت است.
پس ربوبيت خداي تعالي براي هر موجودي چنين اقتضا ميکند که آن موجود را به بهترين وجهي تدبير نموده و به سوي سعادت رهبري کند؛ رسولاني از خود ايشان به سويشان گسيل دارد، تا هر قومي را به زبان خودش به سوي ايمان و عمل صالح دعوت کنند تا سعادت دنيا و آخرتشان تأمين بشود.
2- چنانکه عقل به واسطهي خطا و لغزشي که دارد نميتواند مردم را از پيامبران خدا
