
زندگان شهر»
بازمیگردم!
پيکر ديوانه میگويد:
«هرچه بادا باد!
هیچکس پایان این روز چنان شب را نمیداند!».
درشهر تاریکی حکمفرماست،روزی است تاریکتر از شب، روشنایی و امیدی نیست،مردم شهر مردگانی هستند متحرک. روح عاشقانۀ آنان مرده است.زندگان یا عاشقان اندکی نیز که در شهر باقی مانده اند محکوم به قفس هایی آهنین و سخت هستند.
قهرمان سفر براهنی برای نجات مردم یا ساکنان جنگل پا به مسیر پرخطر سفر نگذاشته، بلکه برای نجات مردم شهر وارد این سفر شده است؛شهر نماد پیکر است و جنگل نماد روح. روح عاشقانه باعث حیات دوبارۀ پیکر شهر می شود،شهری که عشق از آن تبعید شده است، قلب های عاشق پاره پاره شده و زن که نمادی از عشق، پاکی و باروری است زنده به گور می شود:
«در ميان چارراه شهر
گر مرا آتش زنند
گر مرا خاکستری ناچيز گردانند
بازمیگردم درون باد سوی دستهای مفرغين تو
سنگ چخماقم که با يک اصطکاك گرم روشن میکنم شب را
ليک من هرگز نمیميرم!
گر به روی چهرهام، يا مغز، يا قلبم،
سرب داغ مرگ را ريزند
حلقآويزم کنند از آسمان شهر
و زبانم را بريده سوی کرکسها بيندازند
بازمیگردم به سوی تو درون ابر
ليک من هرگز نمیميرم!
گر مرا در يک قفس بنهند و اندر شهر
همچو محکومين بگردانند
يا هزاران تن،
سنگبارانم کنند
بازمیگردم به سوی بازوان مفرغين تو
مردۀ من در درون زندۀ ديگر
زندۀ من در درون مردۀ ديگر
من نمیميرم
آی پيکر،گوش کن با گوشهای مفرغين خويش:
روزگاری بود نعل اسبها را میشنيدم در شبی تاريک،
به سوی شهر بینامی روان بودند
روزگاری بود میديدم که سگهای سياه هار
قلبها را در خيابان پاره میکردند
روزگاری بود میديدم که زنها را
زندهزنده جای سنگ و خشت در ديوار میچيدند
روزها و سالها و قرنها، در جادههای بیپناهی زندگی کردم
در شفقها و فلقهای همه اعصار
چشمها را تا گشودم، مردگان را بر فراز دارها ديدم
چشم را بستم، دعا خواندم
آی پيکر، گوش کن با گوشهای مفرغين خويش:
گرچه من کشتن نمیدانم،
ليک مردن نيز نتوانم
من کلاهی از صداقت مینهم بر سر
و بهار اين جنونم را
سبز میگردانم از آفاق تا آفاق
آی پيکر، گوش کن با گوشهای مفرغين خويش:
من هزاران چشم و دل دارم
وز هزاران جاده و جنگل
بر وجودت راه میيابم
قلب من در چارراه عشق
جاودانه ايستاده ساکت و صامت
مشت من گر بازگردد، آفتابی برملا گردد
پای من گر راه افتد، جادهها پرنور میگردد
من نمیميرم
و صدای من نمیميرد
من کسی هستم که خود را میشناسد
نام من نام هزاران جاده است
سوی بیپايانی خورشيد
من نمیميرم
در ميان چارراه سينهام چون بمب ساعتدار،
قلب من در انتظار آخرين لحظهست
می توانم منفجر گردم به سوی تو
می توانم اين جهان را منفجر سازم
من نمیميرم، نمیميرم، نمیميرم…!
با توأم ای سنگ، ای ديوار، ای همسايۀ سنگی!
ساغر روح دليرت را،
پر کن از آواز عشق من!
با توأم ای ناشنيده نعرۀ عشاق!
روسپیها را بگو خود را بيارايند
چون عروسکها
روسپیها، روسپیها، روسپیها!
خويشتن را چون عروسکها بياراييد!
من ز بازار شب تاريک،
سوی شهر روشن چشمانتان راهی ز پاکی باز خواهم کرد
روسپیها، روسپیها، روسپیها!
خويشتن را چون عروسکها بياراييد…!».
راوی از روح عاشقانۀ جنگل به پیکر مردۀ شهر وارد میشود تا با نوشداروی عشق آن را زنده کند:
«قايق من در شفق لنگر میاندازد
آه، ای ابر طلااندودۀ خاموش!
قايق من در شفق لنگر میاندازد
لانههای آهنين شهر نورانی است
قايق من در شفق لنگر میانداز
گوييا در غرب میسوزد هزاران قلعه در شعله
قايق من در شفق لنگر میاندازد
سايههای ابر، بر چهرۀ ما زندگان شهر
قايق من در شفق لنگر میاندازد
روسپیها، روسپیها، روسپیها!
خويشتن را چون عروسکها بياراييد!
قايق من در شفق لنگر میاندازد».
در سرودۀ مصیبتی زیر آفتاب راوی (قهرمان) از بیابان خیابانهای شهر سفرش را شروع میکند؛ اما سفر او سفر درونشهری است، سفر به کوچه پس کوچههای شهر، سفر به بالا و پایین شهر:
«در بيابان خيابانها بودم
که يکی آمد، گفت:
فصل سنگين خطرناکی است
زير باران سحر بودم، باران سحر
که يکی ديگر آمد، گفت
فصل سنگين خطرناکیست»
در این شهر همه می دانند که فصل سنگین خطرناکی است اما کاری نمی کنند،گروهی اندوه و سرخوردگی خود را در میان دود و عرق میخانه ها فراموش می کنند و در آنجا از پاکی ، عشق ، روشنایی و امید سخن می گویند و دردهای خود را این گونه تسکین می دهند:
«شب که از پلۀ ميخانه به پايين رفتم
و در آن سردابه
در اسارتهای
مه و دود و عرق تلخ، برادرهايم را
ديدم
که ز دريا و ماهیها و
جنگل و عشق و مسيح و نور
و نسيم سخنی ساده، به اندوه سخن میگفتند
پيشخدمت که به يک لهجۀ نامأنوس
سخن از سکه و ميخانه و می میگفت:
« سر فرا گوش من آورد» و به آواز کریهی میگفت:
فصل سنگين خطرناکیست
سرب در گوش فرو کردم و از خانه و ميخانه به بيرون رفتم»
راوی در سفر خود در شهری که می تواند نماد یک سرزمین باشد با افراد مختلفی که نمایندۀ گروه یا طبقۀ خاصی هستند روبرو می شود:
«گشتم و گشتم و بسيار هراسان گشتم
گفتم و گفتم و بسيار پريشان گفتم
مردی از راه رسيد ـ گويا کُردی ـ
قمۀ کاغذی اش را نگريست
نعره زد خشمآگين:
فصل سنگين خطرناکیست
مرد ديگر ـ گيلک يا ترکی ـ
دست از ميوۀ خود برداشت
دست بر گوش نهاد
و به مردی که هنوز
رنگ دريای کبود عمان
گرد توفان کوير لوت
و نگاهی ز بيابان داشت
نعره زد، خشمآگين:
فصل سنگين خطرناکیست
رفتم از کوچه و از جاده و از تپۀ خونآلوده
پشت آن پشتۀ خون، کلبۀ پوسيده و تنهای زنی را ديدم
ـ مادرم، مادر تو، دختر من، دختر تو، يا زن من يا زن توـ
او چنان گربه ز پشت شيشه
باد را گريهکنان مینگريست
و به باران شبانگاهی میگفت:
ای هجای معصوم!
فصل سنگين خطرناکیست
من ز صرافان فردوسی
من ز دلالان بازار
من ز قوادان نجواگر
و گدايان تمنا و سماجت پرسيدم
من ز درويشان خسته
و تماشاگرهای مست
و سياستمندان ساحر
و مجانين غافل پرسيدم
از تنفس
و تلفظ
و هجاهای زبان پرسيدم
من از اين سوی به آن سوی سفر کردم و زآن سوی به اين سوی و سپس پرسيدم
من ز پرسيدن، حتی، پرسيدم
و ز عشاق بیپاسخ
ـ که چو حيوان کريهی بدوی
نسلشان سوی فنا میرفت –
من ز شاعرهای افيونی
من ز روشنفکران مأبون،
جانيان بیخواب
جيببرهای خيابان اسلامبول
طول و عرض همۀ تاريخ
وز نشيب و ز فراز جغرافی
و جهتهای موافق
و مخالف پرسيدم
همه فريادزنان از همه سو میگفتند:
فصل سنگين خطرناکیست
همه فرياد زنان میگفتند:
دم بزن! حرف مزن!
بشنو! گوش مکن!
و ببين، ليک مبين!
حرکت کن! برگرد!
فصل سنگين خطرناکیست…».
همه به راوی میگویند که فصل سنگین خطرناکی است و برگردد! اما راوی نمیپذیرد و خطاب به مردمی که همیشه مطیع بوده و در برابر ظلم و خیانت هایی که در طول تاریخ بر آن ها شده است،سکوت کرده اند،میگوید:
«خلق ای خلق شهيد! ای همه جا شاهد خاموش خيانتها!
میتوانيد شما برگرديد
از تمام معبرها
از تمام ميدانها
بگذاريد دکانها و خيابانها را
بگذارید همه پيکرهها را و شمايلها را…».
راوی به دنبال خودش در کوچههای این شهر تاریک و مصیبتزده میگردد؛ شهری که مردمش رو به زوال میروند، شهری که چوبۀ دار، تابوت، گزمه، چوب، تفنگ و پولاد در آن حکمفرماست و همه میدانند که فصل سنگین خطرناکی است؛ اما کاری نمیکنند. راوی میخواهد هویت گمشدۀ خود را بیابد هویتی که اصل و ریشۀ اوست، نمیخواهد مثل مردم مصیبتزده باشد، میخواهد گمشدۀ خودش را بیابد:
«می توانید شما برگرديد!
ليک من هستم و خواهم ماند
شمعها را بر خواهم داشت
ـ شمع انگشتانم را ـ
و از اين کوچه به آن کوچه سفر خواهم کرد
خويشتن را همه جا خواهم جست
يا به سوی پدرم خواهم رفت
روی زانو و کف دستانم
ـ بیوساطتهای
مادرـ
و به انگشتانی خونين
خويش را در تن او خواهم کشت
لحظهای پيش از رفتن
آخرين خوابم را خواهم ديد:
«گسترانيده گياهانی از گيسوها
روی پيشانی تبکردۀ من
و چنان شعلهزنان میخندد
که بسان جنگلهايی
ـ پر ز آواز تمام مرغان ـ
میرويم»
و چو برمیخيزم از خواب:
شهر را میبينم
شهر با شعبده و آتش و مشت و پولاد
قائم استاده، نماز وحشت میخواند
و مکبر میگويد:
حرکت کن! برگرد!
فصل سنگين خطرناکیست
فصل سنگين خطرناکیست
من از اين شهر نخواهم رفت
من در اينجا خواهم ماند
تا به پايان زمان
تا که تاريخ برادر،
آن برادر که خيانت کرد
و مرا، مثل يک طفل زنازاده رها کرد کنار درها
با پشيمانی خود، توبهکنان، برگردد
و مرا
از در خانۀ ديوانۀ بيگانهصفت بردارد».
گمشدۀ راوی شاید آن حقیقت انسانی یا عشق باشد که با شمع به دنبالش میگردد:
«دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست»
راوی میخواهد در شهر بماند، آنقدر بماند تا اصل و ریشۀ خود را بیابد؛ اصل و ریشهای که از او گرفته شده است. میخواهد بداند چه بر سر هویت و تاریخش آمده است. راوی در این سفر در پی نجات مردم بیهویتشدهای است که خود نمادی از آنهاست؛ مردمی که ریشههایشان در خاک اصیل و بکر جنگل و هوای آزاد آن است، نه در خاک سست و فاسد شهری بیگانه.
اما در سرودۀ حماسۀ معکوس، راوی (قهرمان) کاملاً از گذشتۀ خود آگاه است، اکنون میخواهد اوضاع را تغییر دهد.در این سروده روح واقعگرایانه آنقدر غالب است که عینیت اشیای واقعی در درون شعر کاملاً محسوس و طبیعی است و تقریباً مرز میان واقعیت و نماد در آن معلوم نیست. قهرمانان این سروده به پایان راهشان رسیدهاند، ولی برگهای تاریخ را یکییکی ورق میزنند و در طول سفر صحنهها و تصاویری را تشریح میکنند که در زندگیشان رخ داده است:
«به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم رسیدهایم
درختی بلند با
تمام آشیانههای پیچیدۀ پرندگانش افتاده
وقتی که
به جویها و خندقها مینگریم
سرهای بریدۀ پرندگان را میبینیم
بازوان لاغر کودکان زاغهها را
جدا از اندامهای نحیفشان
و کتابهای نیمهسوخته را که
باران از سوختن تمام بازشان داشته
از ایستگاههای قطار
بوی تنباکوی مرطوب، تریاک و بیخوابی
میآمد
و هوای محبوس قرنها
هجوم جماعت و
افتادن مداوم پاها بر کفهای خاکگرفته
از جنونی جنایی سخن
میگفت
در لحظۀ دیگر چهرههای سفر از پشت شیشهها دیده
میشد
انگار مسافران میدانستند مثل بدرقهکنندگان که
سرانجام جمله در بیابانهای بیآب یله خواهند
شد
قطار قومی بازنشسته را با
سلسله تصاویر پوسیدهاش سوی شورهزارها میبرد
و سل سنتی مسموم
ریهها را کفتاروار بیخیال میخورد…».
درخت که می تواند نمادی از کشور آزاد و آباد باشد، قطع شده است و پرندگان که نماد انسان های مبارز و آزادی خواه هستند، جملگی، کشته شده اند.هوا، هوای شکنجه، حبس،اختناق و خفقان است؛نسل هایی که قرن های متمادی در استبداد و ظلم زیسته و استثمار شده اند.
در این سفر گذشته، حال و آینده درهم آمیخته میشود، راوی همزمان که رو به آینده میرود در گذشته نیز سفر میکند؛از مرگ پدر می گوید و امید به رستاخیز و رویش سبز او در نیم کره ای که در آن تاریکی،ظلم،فقر و فلاکتی وجود ندارد.در نیم کره ای که آزادی و آزادی خواهی تبدیل به طپانچه ای زنگ زده نشده باشد که به شکلی نمادین،تنها، زینت بخش خیابان ها باشد و یا روشنفکری و روشنفکران آزادی خواه،عکس و پوستری در کتاب فروشی ها:
«آنگاه برادرم و من هرکدام از سویی
جسد کفنپوش پدر را بلند کرده
بودیم و آهستهآهسته در
یکی از گورهای گود «وادیالسلام» چال میکردیم
آیا پاهای پدر از آن سوی نیمکره ـ شاید
نیمکرهای روشن ـ خواهند رویید؟
مادر چادرش را سرش کشیده
بود و در
معبر شاه و شهبانو به زبان ترکی گدایی میکرد
و ما عبور میکردیم؛ زیرا
باید به پایان راهی که انتخاب کرده بودیم میرسیدیم…
در عبور خود طپانچههای زنگزدۀ انقلاب مشروطیت را
میدیدیم
آویزان از دیوارهای خیابانها
در پشت شیشههای کتابفروشیها
عکس
