
تجرده عن الماده وهو اثر عدمي”390.
يعني علم واجب به ذات خويش مستلزم تکثر در ذات و يا در صفات او نخواهد بود زيرا معني عاقليت و معقوليت واجب الوجود تجرد ذات اوست از ماده.
و گاهي علم را عبارت از صور مرتسمه در ذات عاقل، يعني صورتي که مطابق با معقول است ميداند. و گاهي ديگر، علم را مجرد اضافه دانسته در مقام بيان عقل بسيط در واجب الوجود تصريح دارد به اينکه علم عبارت است از اضافه عالم به معلوم.
شيخ اشراق علم را ظهور و ظهور را نفس نور ميداند و در تفسير علم بنا به نقل اسفار ميگويد: “ان العلم عبارة عن الظهور والظهور نفس ذات النور”.
اما در رابطه با اينکه علم از کدام مقوله است هم نظرات حکما متفاوت است. شيخ الرئيس علم را از مقوله کيف نفساني بالذات و داخل در مقوله اضافه بالعرض ميداند391. امام فخر رازي علم را از مقوله اضافه و جمعي ديگر، علم را از مقوله انفعال شمردهاند.
صدرالمتألهين علم را مانند وجود از افق ماهيت و انواع مقولات خارج و آن را نحوي از وجود، يعني وجود تجردي نوري و مباين با ساير انماء وجودات ماديه ميداند و لذا آن را امر بديهي و مستغني از تعريف و تحديد دانسته است392.
حضرت استاد علاّمه طباطبايي در تعريف علم ميفرمايد: “وجود العلم ضروري عندنا بالوجدان وکذلک مفهومه بديني لنا وانما نريد بالبحث في هذا الفصل الحصول علي اخص خواصه”393.
وجود علم نزد ما ضروري است و همينطور مفهوم آن براي ما بديهي است و ما در اين فصل ميخواهيم ويژگيها و خواص علم را به دست بياوريم حتي اگر کس بگويد که مفهوم علم را نميداند اين دليل است بر اينکه مفهوم علم را درک ميکند براي اينکه “نميدانم” نفي العلم است. بنابراين بايد مفهوم علم را درک کرده باشد تا نفي کند. پس بايد بداند علم چيست که او ندارد.
مفهوم علم يک مفهوم بديهي است، علم يعني دانستن. علم در واقع تعريف ندارد؛ اگر چيزي به عنوان تعريف علم ذکر ميشود در واقع ذکر خواص علم است که علم با چه مفاهيمي توأم است. تعريف علم در واقع منجر به دور ميشود زيرا تعريف علم هم چيزي جز علم نيست پس علم تعريف حقيقي ندارد.
چگونگي مطابقت علم با واقعيات بيروني
شناخت، يگانه راه ارتباط انسان با جهان بيرون از خويش است و بدون آن حيات انساني رشد و تکامل آن ممکن نيست. توجه به اين موضوع بوده که انسان را با پرسشهاي مهمي دربارهي ارزش علم و چگونگي مطابقت آن با واقعيات بيروني، روبهرو کرده است.
مطابقت صورتهاي نقش بسته در ذهن با جهان بيروني از جمله مسائلي است که انديشه بشر را در برهههاي گوناگوني از تاريخ انديشه به خود معطوف داشته و هماکنون نيز از جايگاه بلندي در بين مسائل دانش شناختشناسي برخوردار است.
اگر چه تحصيل علم و شناخت ممکن است و عقل حکم به براهت آن ميکند اما تاريخ فلسفه گواه بر آن است که بارها امواج سهمگين شکگرايي در غرب و شرق. بسياري را در کام خود فرو برده است. که به اختصار به چند ديدگاه و نظر علاّمه اشاره ميشود.
الف ـ ديدگاه سوفسطائيان
پيروان اين گروه معتقدند که هيچ چيز واقعي وجود ندارد و دربارهي هر چيزي بايد شک و ترديد نمود. عالمان آنها به پيروان خود تعليم ميدادند که چگونه بدون معرفت يقيني زندگي کنند و در منازعات بر خصم خود غالب گردند.
کورگياس که يکي از رهبران اين مکتب است ميگويد: “هيچ چيز وجود ندارد و اگر موجود باشد کسي نميتواند آن را بشناسد و اگر بشناسد نميتواند به ديگران انتقال دهد”394.
ب ـ ديدگاه شکاکان “مکتب سپتي سيسم”
پيرهون (Pyrhon) مؤسس اين مکتب است او گويد: انسان براي کسب علم و يقين، ميزان و معيار درستي ندارد. حس خطا ميکند و عقل از اصلاح آن ناتوان است بنابراين شناخت نسبي بوده و درک انسان براساس زمان و مکان و اوضاع و احوال و تربيت و عادت مختلف است و امور را يکسان تشخيص نميدهد. بنابراين در هيچ امري نبايد حکم قطعي صادر کرد، بلکه بايد همه چيز را با ترديد و شبهه نگريست395.
برخي از دانشمندان غرب که به رولايتويست معروفند همين عقيده را دارند.
ج ـ ديدگاه علاّمه طباطبايي
“انسان ميتواند وجود هستي و علم و آگاهي را بالوجدان در خود بيابد يعني بيابد که به فلان چيز آگاه است و شناخت و معرفت به فلان چيز، در او موجود است. همان گونه که تشنگي و گرسنگي و شادي و ترس را در خود مييابد. چون علم و آگاهي مثل مفهوم وجود امري بديهي است و هر انساني تصويري روشن از آن دارد”396.
فيلسوفان مسلمان غالباً بر آنند که ماهيت اشياء همانطور که در بيرون از ذهن موجود است، در ذهن هم موجود ميشود با اين تفاوت که نحوهي وجودشان در بيرون و درون ذهن، يکسان نيست و همين انتقال ماهيت است که توجيهگر مطابقت علم ما با جهان خارج است.
لکن اين مطابقت را دو اشکال با شکل جدي مواجه ميسازد.
اشکال اول: ماهيت نزد بسياري از فيلسوفان (طرفدر اصالت الوجود) امري اعتباري بوده و بهرهاي از واقعيت ندارد. يعني آنچه بيرون از ذهن است وجود ميباشد و ماهيت، برداشتي از واقعيت است. از آنجا که وجود خارجي قابل انتقال به ذهن نيست، پل ارتباطي ذهن و خارج فرو ميريزد و ارتباط با خارج قطع ميشود. و اگر ماهيت اصيل پنداشته شود، با توجه به اينکه واقعيت خارجي به ذهن منتقل نميشود پس انطباق شکل ميشود.
اشکال دوم: بنابر عقيدهي اصالت وجود و اعتباريت ماهيت، ماهيت حد وجود است. همچنين براي هر مرتبهاي از مراتب طولي و عرضي وجود، حد و ماهيتي ويژهي همان مرتبه هست که با حد مرتبهي ديگر متفاوت است و هيچ موجودي در حد و ماهيت با موجود ديگر يکسان نيست تا آنجا که برخي از فيلسوفان، هر فرد از افراد يک نوع را، صاحب ماهيتي متفاوت با فرد ديگر همان نوع دانستهاند. حال چنانکه وجود خارجي و وجود ذهني چيزي دو مرتبه از وجود او باشند چگونه ميتوانند حد و ماهيتي يکسان داشته باشند؟ در صورت تفاوت ماهيت اين دو مرتبه، چگونه ميتوانيم صور ذهني را منطبق بر واقعيات جهان خارج بدانيم؟ چرا که ديگر ميان صورتهاي ذهني و واقعيات خارجي، يکنواختي و يکساني در وجود و يا ماهيت باقي نميماند.
در رويارويي با چنين مشکلاتي است که نياز به تفسيري صحيح از نوع ارتباط ذهن با جهان خارج، احساس ميشود تا با تکيه بر آن از دام شکگرايي جديد رهيد و ارزش معلومات را باور کرد.
ديدگاه علاّمه طباطبايي دربارهي صورتهاي علمي
علاّمه آثار واقعيت مادي بيرون از ذهن را از صورتهاي علمي نفي ميکند اما نه با توجيه و دليلي که غالب فيلسوفان پيش از او ارائه ميکردند و اين از آن رو است که او دربارهي صورتهاي علمي مجرد از ماده، نظري غير از رأي اغلب گذشتگان دارد. فيلسوفان مسلمان، سلب آثار واقعيت بيروني، از صورتهاي علمي را با تبديل وجود خارجي به وجود ذهني يک ماهيت و حقيقت واحد، توجيه ميکردند اين در حالي است که علاّمه طباطبايي صورتهاي علمي اشيا را به صورتهاي متعلق به واقعيات مادي خارج نميدانن که فقط با تبديل وجودشا از خارجي به ذهني، آثار مربوط به خارج را واگذاشته و آثار ديگري مربوط به وجود ذهني، پيدا کرده باشند؛ بلکه او از اساس اين آثار را به آنچه حقيقتاً معلوم ما است، متعلق نميداند و از اين رو بحث از ترتب يا عدم ترتب آثار بر صورتهاي علمي را بيمعنا ميداند. او در اين باره ميگويد: اما آثار وجودها (الصورة العلمية) الخارجي المادي التي نحسبها متعلقة للادراک، فليست آثارً للمعلوم بالحقيقة الذي [= معلوم بالحقيقة) بحضر عند المدارک حتي تترتب عليه او لا تترتب397. همانطور که گفته شد علاّمه طباطبايي صورتهاي علمي اشيا را صورتهاي متعلق به واقعيات مادي خارجي نميداند که آثار خارج را به علت ذهني شدن از دست داده باشند؛ بلکه آنها را موجودات مجردي ميداند که خود، مبدأ فاعلي موجودات مادي بوده و تمام کمالات آنها را دارا ميباشند؛ از اين رو بدون توجه به واقعيات مادي هم؛ موجودند اگر چه مورد غفلت قرار گرفته و مشاهده نشوند.
در حالي که صورتهاي علمي نزد بسياري از فيلسوفان با توجه به عالم مادي پديد آمده و پيش از اين توجه، بيبهره از هستي ميباشد. علاّمه در اين باره ميگويد: “فالمعلوم عند العلم الحصولي بامر له نوع تعلّق بالمادة؛ هو موجود مجرد. هو مبدأ فاعلي لذلک الامر (امر له نوع تعلق بالمادة) واجد لما هو کماله”398. و به اين ترتيب صورتهاي علمي، با وجود خارجي مجردشان نزد انسان حاضر شده و در پي آن علم حصولي پديد آمده و انسان به ماهيت اشيا و ااثار خارجي اشيا توجه ميکند که اين حکايت از تقدم علم حضوري بر علم حصولي داشته و با نظر غالب فيلسوفان پيشين در حضوري بودن صورتي که از حصول آن پديد آمده، متفاوت است. علاّمه در ادامهي سخن پيشگفته ميگويد:
يحضر بوجوده الخارجي للمدارک وهو علم حضوري و يتعقبه انتقال المدرک الي ما لذلک الامر من الماهية والآثار المترتبه عليه في الخارج399.
توجه به کلمه “يتعقبه” به خوبي گوياي پيشيني بودن اين علم حضوري از علم حصولي است، به اين معنا که پيش از آنکه علم حصولي پديد آيد، بايد موجود مجردي که معلوم حضوري انسان است، نزد او حاضر باشد تا علم حصولي با تکيه بر آن پديد آيد و علامت به صراحت ميگويد:
“العلم الحصولي مأخوذ من معلوم حضوري هو موجود مجرد مثالي او عقلي حاضر بوجوده الخارجي للمدرک”400.
توجه به اين نکته، تفاوت ميان حضوري بودن صورتهاي علمي از ديد غالب فيلسوفان گذشته و حضوري بودن آنها از ديد علاّمه را به خوبي آشکار ميکند؛ زيرا فيلسوفان پيشين، اين حضور را مبتني و متوقف بر حصول ميانگاشتند؛ در حالي که استاد مطهري همانند علامه، حصور را متوقف بر حضور ميداند و ميگويد:
شرط اصلي پيدايش تصورات اشياء و واقعيتها براي ذهن، اتصال وجودي آن واقعيتها با واقعيت نفس است و… اتصال وجودي يک واقعيتي با واقعيت نفس موجب ميشود که نفس آن واقعيت را با علم حضوري بيابد. نفس به عين واقعيتي نائل شد و آن واقعيت را با علم حضوري يافت، قوه مدرکه (قوهي خيال) به عبارت ديگر قوه تبديل کنندهي علم حضوري به علم حصولي، صورتي از آن ميسازد و در حافظه بايگاني ميکند و به اصطلاح آن را با علم حصولي پيش خود معلوم ميسازد401.
از اين رو وي بازگشت هر علم حصولي را به علم حضوري دانسته و ميگويد:
مبنا و مأخذ تمام علمهاي مادي و تصورهاي معمولي که از آنها به علم حصولي تعبير ميشود، علمهاي حضوري است و همهي آنها از آنجا سرچشمه ميگيرند402.
همچنين همانطور که گفته شد علاّمه معلوم حاضر نزد عالم را، صورت و ماهيت شيء مادي خارجي نميداند. در حالي که فيلسوفان پيش از او، ماهيت موجود واقعي که به وجود ذهني موجود شده را نزد عالم حاضر ميدانند. حال پرسش در اين است که اگر صورتهاي علمي، موجودات مجرد مثالي يا عقلي باشند که پيش از علم حصولي و توجه به ماهيت اشيا مادي و آثار خارجي آنها، نزد عالم حاضرند، پس علم حصولي که از توجه به عالم مادي پديد ميآيد، ديگر چيست و چه موقعيتي دارد؟ همچنين با اين ديد مشکل معرفتشناختي علوم بشر در مطابقت با جهان خارج چگونه حل ميشود؟ علامه، متعلق دانستن صورتهاي علمي موجود در ذهن به واقعيات مادي خارجي را ناشي از ايهام قوهي واهمه دانسته و آن را اعتباري ميداند که، گريزي از آن ندارد. او بر اين باور است که اتصال انسان با جهان مادي از راه حواس موجب آن ميشود که انسان صورتهاي علمي مجرد که موجوداتي مثالي يا عقلي هستند را، صورتهاي متعلق به واقعيات مادي بپندارد و چون آثار خارجي را در آنها نمييابد، حکم کند که اينها ماهياتي هستند که از وجود خارجي منسلخ گشته و به وجود ذهني تحقق يافتهاند، علاّمه در اين باره ميگويد: انما هو الوهم يوهم للمدرک ان الحاضر عنده حال الادراک هو الصورة المتعلقة بالمادة خارجاً فيطلب آثارها الجاجية فلا يجد معها فيحکم بانّ المعلوم هو الماهية بدون ترتب الآثار الجارجية403. علامه، علم حصولي را محصول همين حرکت قوهي واهمه دانسته و آن را اعتباري عقلي ميداند که از همان واقعيات مجرد و حاضر نزد عالم گرفته شده است، او در اين باره ميگويد: “العلم الحصولي اعتبار عقلي يضطر اليه العقل، مأخوذ من معلوم حضوري
