
کار برد که رابطهی حقیقت، نظریه و ارزشها را با نهادها و کردارهای اجتماعی به عنوان ظرف وقوع آنها موضوع بررسی خود قرار میدهد. با این حال روش دیرینه شناسی رد نمیشود. فوکو تنها کوشش برای ایجاد نظریه ای در باب نظامهای قاعده مند کردارهای گفتمانی را کنار میگذارد. دیرینه شناسی به صورت یک ابزار در خدمت تبارشناسی قرار میگیرد و به عنوان روش تشخیص ابژه های گفتمانی، در «دورنماسازی» و زدودن آن و آشنایی (رایج و کاذب ما) از گفتمانهای جدی علوم انسانی مفید واقع میشود. (همان، 56-55)
روش تبارشناسی به منظور کشف کثرت عوامل موثر بر رویدادها بر بی همتایی آنها تأکید میگذارد یعنی از تحمیل ساختارهای فراتاریخی بر آنها خودداری میکند. فوکو این نگرش را «حادثی سازی تاریخی» خوانده است. مسأله ی اصلی در تبارشناسی فوکو این است که چگونه انسانها به واسطهی قرار گرفتن در درون شبکه ای از روابط قدرت و دانش، به عنوان سوژه و ابژه تشکیل میشوند. (همان، 24-23)
فوکو برای تبارشناسی مقام علم قائل نیست بلکه آن را ضد علم میخواند. علوم خود موضوع تحلیل او هستند. تبارشناسی نهایتاَ، تحلیلی دربارهی پیدایش علوم انسانی است. وی به طور کلی رابطهی علوم انسانی را با پیدایش تکنولوژیهای قدرت سوژه ساز و ابژه ساز بررسی کرده است. (همان، 37)
ریتزر جهت گیری بعدی فوکو (1969) را با عبارت «شجره شناسی قدرت» به روشنی بیان میکند؛ در اینجا او از نیچه که به عنوان فیلسوف قدرت شناخته شده، بسیار استفاده میکند. فوکو میخواهد بداند که چگونه آدمها از طریق تولید دانش بر خود و دیگران تسلط مییابند. او دانش را ایجاد کنندهی قدرت میداند، بدین ترتیب که نخست از انسانها موجودات شناسایی میسازد و سپس بر همین شناساها تسلط پیدا میکند. فوکو از خصلت سلسله مراتبی دانش، انتقاد میکند. (ریتزر، 1387 ،557)
فوکو چنین توضیح میدهد که یافتن تبار بنا نهادن یک بنیان نیست بلکه برعکس زدودن توهم ثابت بودن است، تکه تکه آن چه پیش از این واحد به نظر میرسید، ناهمگون بودن آن چیزی را نشان میدهد که همگن به شمار میآیند در واقع تبار شناس با آشکار کردن وجود لایه های متعدد در تبار یک پدیده ادعای بی ثباتی را از درون تهدید میکند. (سیدمن، 1391 ،207-206)
به نظر فوکو تبار شناسی به ما میآموزد که هیچ ذهن شناسندهی فردی یا جمعی وجود ندارد که تاریخ را به حرکت در آورد.فوکو میخواهد بداند که چگونه آدمها از طریق تولید دانش برخود و دیگران تسلط مییابند، فوکو دانش را ایجاد کننده قدرت میداند. (ریتزر، 1387 ،557)
همانطور که قدرت مسلط دانش را تعریف می کند کسی هم که دانش دارد قدرت بیشتری برای هویت بخشی به مفاهیم دارد فوکو به تبع نیچه که مسیر های تاریخ را متعدد و بدون خاستگاه مشخص میدانست قدرت را نیز «نیروی محرک» تاریخ به شمار میآورد و مینویسد شاید تحولات نوعی نقطهی اوج به شمار میآیند اما در واقع صرفاً جنبه ای از انقیاد هستند. (سیدمن، 1391 ،207)
هدف فوکو در تبار شناسی آشکار کردن این است که ما چگونه با تولید حقیقت برخود و دیگران حکومت میکنیم. فوکو با علوم انسانی دست به تحلیل رابطه قدرت و حقیقت زده و به این نتیجه رسیده که نظام قدرت هم شرط تولید حقیقت درباره انسان و هم پیامد آن است. مطالعات او در رشته های مختلف رابطه دو جانبه میان قدرت و حقیقت را نشان میدهد. (حقیقی، 1382، 190)
تبار شناسی، پیدایش علوم انسانی و شرایط امکان آنها را به نحو جدایی ناپذیری با تکنولوژیهای قدرت مندرج در کردارهای اجتماعی پیوند میدهد. مسئله اصلی در تبار شناسی فوکو این است که چگونه انسانها به واسطه قرارگرفتن در درون شبکه ای از روابط قدرت ودانش به عنوان سوژه وابژه تشکیل میشوند. به طورخلاصه موضوع تبارشناسی فوکو تحلیل شرایط تاریخی پیدایش و وجود علوم انسانی، روابط آنها با تکنولوژیهای قدرت و آثار سوژه ساز و ابژه ساز آنهاست فوکو بعنوان تبار شناس، به جای اصلها معانی نهفته یا نیتمند یا آشکار روابط زور و اجباری را مییابد که خود را در رخدادهای خاص حرکتهای تاریخی و تاریخ ظاهر میسازد فوکو در واقع میگوید به حضور ثابت حقیقت یا خود حقیقیت توجه نکنید. (دریفوس و دیگران، 1391،24-22)
2-1-10- رویکرد روث وداک
رویکرد مورد نظر روث وداک، نوعی جامعه شناسی زبان است که نه تنها مرتبط با مطالعه متن است، بلکه به هر دو عامل اهمیتی برابر میدهد. او معتقد است که زبان هم منعکس کننده و هم سازنده فرایندها و تعاملات اجتماعی است. این نگرش سه پیامد مهم در پی دارد. نخست، اینکه یک گفتمان همواره متضمن قدرت و ایدئولوژیهاست، جایی که روابط قدرت غالب نیست و جایی که ارزشها و هنجارها نقش متناسب خود را ایفا نمیکنند، هیچ تعامل اجتماعیای وجود ندارد. دوم، گفتمان همواره تاریخی است، یعنی به طور همزمانی و در زمانی با رویدادهای ارتباطی دیگر که در همان زمان در حال وقوعاند یا قبلأ اتفاق افتادهاند در ارتباط است. سوم، خوانندگان و شنوندگان بر اساس اطلاعات و دانش پس زمینهای خود و موقعیت خود، ممکن است تعابیر متفاوتی از یک رویداد ارتباطی داشته باشند. در نتیجه، در رویکرد جامعهشناسی زبان، تعبیر درست وجود ندارد بلکه تعابیر ممکن است کم و بیش منطقی یا کافی باشند، اما نمیتوانند الزامأ درست باشند. (سلطانی، 1384 ،57-55).
2-1-11- سوژه یا فردیت و عاملیت
این مفهوم از مفاهیم کلیدی نظریه «گفتمان» است. «سوژه» همواره در میان گفتمانهای مختلف در پی یافتن خویش است. سوژه خود را به واسطه یک چیز خارجی میشناسد و این چیز در نظریه «گفتمان» همان «موقعیتهای سوژه» است که گفتمانها آن را فراهم میآورند. دغدغه اصلی نظریه گفتمانی آن است که چگونه مردم در جوامع، خود را میفهمند و عمل میکنند. به نظر آلتوسر، این امر توسط رفتارهای ایدئولوژیک ساخته میشود. اما نظریه «گفتمان» بر آن است که سوژهها در شرایطی خاص (واگرایی گفتمانها) میتوانند از طریق مفصلبندی و تعیین هویّت با گفتمانهای فرعی، هویّتها و معانی اجتماعی خود را بازسازی نمایند. تشخیص موقعیت سوژه در جمهوری اسلامی ایران، به مراتب دشوارتر از دیگر کشورهاست. مسائل سیاسی ایران چنان سیّال است که ممکن است آرمانگرایان امروز فردا واقعگرا شوند و بالعکس، یا کسانی که در مورد یک دسته از مسائل آرمانگرا محسوب میشوند درباره دسته دیگری از مسائل واقعگرا باشند. در بین احزاب سیاسی نیز این امر قابل مشاهده است. احزاب چپ مدافع خط امام هنگام انتخابات، با عناصر سکولار ائتلاف میکنند و در موقعیت شکست، از این گروهها فاصله گرفته، آنها را مسبّب شکست خود معرفی مینمایند. احزاب راست نیز یک بار با تکنوکراتها میپیوندند و بار دیگر دست به ایجاد شورای هماهنگی نیروهای اصولگرا میزنند.(هوارث، 1377 ،213)
گرامشی، هژموني و ایدئولوژی تود گيتلين در مقاله اي با عنوان «ايدئولوژي زمان اول: فرآيند هژموني در سرگرمي تلويزيون»، كه در سال ۱۹۹۴ در كتابي به نام «تلويزيون از منظري انتقادي» ازسوي انتشارات دانشگاه كمبريج منتشر شده، مي نويسد: «اين گرامشي بود كه در سال هاي آخر دهه ۱۹۲۰ و در طول دهه بعد از آن، همزمان با ظهور فاشيسم و شكست جنبش هاي طبقات كارگر اروپاي غربي، دست به بررسي اين مسئله زد كه چرا طبقه كارگر ضرورتاً انقلابي نبود و در حقيقت تسليم فاشيسم شد.»گرامشي مي خواست ماركسيسم را از شر جبرگرايي اقتصادي برهاند و قدرت تبييني آن را با عنايت به نهادهاي روساختي توسعه بخشد. به همين خاطر او تصور مي كرد كه نزاع طبقاتي همواره بايد انديشه ها و ايدئولوژي ها را هم درگير خود سازد، زيرا اين انديشه ها هستند كه انقلاب را پديد مي آورند يا از آن ممانعت مي كنند. (یوسفی، 1386،5)
او بر نقشي كه عاملان انساني در تغيير تاريخي ايفا مي كردند تأكيد داشت و معتقد بود: بحران هاي اقتصادي به خودي خود نخواهند توانست سرمايه داري را سرنگون كنند.گرامشي بيشتر ديالكتيكي مي انديشيد تا جبرگرايانه. او مي كوشيد نظريه اي بنا كند كه خودمختاري، استقلال و اهميت فرهنگ و ايدئولوژي در آن به رسميت شناخته شده باشد. دومينيك استريناتي در كتاب «درآمدي بر نظريه هاي فرهنگ عامه» كه در سال ۱۹۹۵ از سوي انتشارات راتلج منشتر شده، در اين باره مي نويسد: «گروهي معتقدند در نظريه گرامشي گروه هاي تابع انديشه ها، ارزش ها و رهبري گروه غالب را نه به اين خاطر كه جسماً و روحاً مجبور به اين كارند و نيز نه به خاطر القاهاي ايدئولوژيك، بلكه به اين خاطر مي پذيرند كه استنتاجات عقلاني خودشان حكم مي كند چنين كنند»اما اين تفسير و تلقي از نظريه گرامشي محل مناقشه است. (همان)
در حقيقت از نظر گرامشي، هژموني (برتري) بورژوازي مبتني بر دو حقيقت است كه هر دو به يك اندازه اهميت دارند: يكي غلبه اقتصادي و ديگري رهبري روشنفكرانه (فكري) و اخلاقي.
استريناتي در كتابش مي نويسد: «گروه هاي غالب در جامعه، كه نه صرفاً اما در اصل عبارتند از گروه هاي حاكم، غالب بودن خود را با تأمين «رضايت خودجوش»» گروه هاي تابع تداوم مي بخشند. اين گروه هاي تابع هم عبارتند از همان طبقات كارگر. تأمين رضايت خودجوش گروه هاي تابع نيز از طريق مبادله آگاهي سياسي و ايدئولوژيك صورت مي گيرد كه پيونددهنده گروه هاي غالب و مغلوب به يكديگر است.» به اين ترتيب براي دانستن مفهوم هژموني بايد به نكات زير توجه كرد:
– طبقه اي موفق شده ساير طبقات جامعه را وادارد که اخلاق و ارزش هاي سياسي-فرهنگي او را بپذيرند.
– فرض مقدماتي مفهوم هژموني، رضايت (موافقت) ساده اي است كه اكثريت جمعيت آن را از خود بروز مي دهند و جهت گيري اش را قدرت تعيين مي كند.
– البته اين رضايت يا توافق همواره صلح آميز نيست و شايد زور و اجبار فيزيكي را با انگيزه فكري، اخلاقي و فرهنگي درهم آميزد.
– هژموني را مي توان همان «فهم مشترك» دانست كه عبارت است از جهاني فرهنگي كه در آن جهان ايدئولوژي غالب گسترش يافته است.
– هژموني تقريباً همان چيزهايي است كه از نزاع هاي اجتماعي و طبقاتي سربرآورده و اذهان مردم را تحت تأثير خودش شكل بخشيده است.
– هژموني مجموعه اي از ايده هاست كه به وسيله آن ايده ها گروه هاي غالب مي كوشند موافقت گروه هاي پايين را نسبت به رهبري خود تأمين كنند.
در نهايت، به تعبير راجر سيمون در كتاب «درآمدي بر انديشه سیاسی گرامشی» هژمونی عبارت است از«اعمال طبقه سرمایهدار یا نمایندگان آنها به منظور نیل به قدرت دولتی و حفظ آن در دراز مدت.» (یوسفی، 1386، 6)
حال پرسش آن است كه «آيا مي توان هژموني را استراتژي منحصر به طبقه بورژوازي دانست؟» در پاسخ بايد گفت نه. در حقيقت طبقه كارگر هم مي تواند هژموني خود را به عنوان استراتژي اي براي كنترل دولت توسعه بخشد. با اين وجود گرامشي معتقد بود تنها راهي كه طبقه كارگر براي دست يافتن به اين كنترل دارد، توجه به منافع ساير گروه ها و نيروهاي اجتماعي و يافتن راه هاي تلفيق آنها با منافع خويش است. طبقه كارگر اگر مي خواهد برتر باشد (يعني به هژموني دست يابد) بايد كه صبورانه شبكه اي حاصل از اتحاد با اقليت هاي اجتماعي فراهم آورد. اين ائتلاف هاي جديد نيز بايد به نوبه خود، خودمختاري جنبش را محترم بدارند تا هر گروه بتواند سهم خاص خود را در حركت به سوي جامعه جديد سوسياليست تدارك ببيند. طبقه كارگر كه به طور طبيعي تعارضاتي با طبقه اصلي جامعه دارد بايد بكوشد به نحوي كه نهايتاً منجر به شدت يافتن اراده جمعي ملت شود، اين تعارضات را با نزاع هاي عام دموكراتيك وحدت بخشد. اما در طول زمان طبقه برتر چگونه ايدئولوژي خود را حفظ مي كند؟ هژموني به صورت پايدار دستخوش تنظيم مجدد و مبادله دوباره است. البته گرامشي معتقد بود اين مسئله را هرگز نمي توان بديهي انگاشت. در حقيقت در طول مرحله پساانقلابي (يعني زماني كه طبقه كارگر كنترل را به دست گرفته) رهبري هژمونيك كاركرد خود را از دست نمي دهد، بلكه ويژگي اش تغيير مي كند.به عبارت ديگر، گرامشي دست به توصيف دو گونه متفاوت از كنترل اجتماعي مي زد: يكي كنترل اجباري كه از طريق
