
بینامتنی مرکز توجه خود را به عملِ گفتمانیِ تولیدکنندگان و مفسرانِ متن معطوف میکنند.(همان)
2-1-8- میشل فوکو
میشل فوکو در 1926 در پواتیه فرانسه متولد شد، در دانشگاه سوربن فلسفه خواند، و در 1948 لیسانس گرفت.
فوکو به سرعت در حوزهی روشنفکری فرانسه شهرت یافت و دیری نگذشت که نفوذی جهانی پیدا کرد. وی چشم اندازهای یکسره نوینی در فلسفه، تاریخ و جامعه شناسی گشود. در تعبیرهای گوناگون، وی را «فرزند ناخلف ساختگرایی»، دیرینه شناس فرهنگ غرب، پوچ انگار و ویرانگر علوم اجتماعی رایج خواندهاند. (دریفوس، هیوبرت، پل رابینو، میشل فوکو، 1391)
سیدمن معتقد است؛ فوکو عمدتا طی دههی 1960 متفکری غیر سیاسی بود. فوکو را مابعد ساختارگرا و مابعد نوگرا تلقی میکنند. جلائی پور نیز معتقد است؛ هرچندبرخی از محققان، فوکو را یک «نوساختارگرا» نامیدهاند، اما او را اساسأ «پساساختارگرا» میدانند. (جلائی پور1387، 189)
فوکو در آثار اولیهاش شدیدا تحت تأثیر ساختارگرایی بوده است، اما این تأثیر به تدریج رنگ باخت و درون دادهای دیگر، نظریهی او را به مسیرهای گوناگون دیگری سوق دادند. (ریتزر، جورج، داگلاس جی. گودمن، 1390 ،90)
اما رابینو و دریفوس به خوبی توضیح میدهند که؛ ، فوکو هیچگاه به مفهوم دقیق کلمه، ساختگرا و یا پساساختگرا نبود و حتی بعدها از ادعاهای نیرومند خود در دیرینه شناسی دانش مبنی بر این که گفتمان، چنانکه نحله های گوناگون ساختگرایی در نظر داشتند، نظامی قاعده مند است و یا چنانکه پساساختگرایان در آن دوران مدعی بودند، خودمختار و خود مرجع است، عقب نشینی کرد. (دریفوس، هیوبرت، پل رابینو، میشل فوکو، 1391، 55)
یکی از دلایل پساساختارگرایی فوکو، تعدد دروندادهای نظری اندیشهی او بودند، که در این قسمت به آن اشاره میکنیم.
بشیریه در مقدمه بر فراسوی ساختگرایی و هرمنیوتیک اشاره میکند؛ مرزهای اصلی جهان اندیشهی فوکو را پدیدارشناسی، هرمنیوتیک، ساختگرایی و مارکسیسم تشکیل میدهند. در دوران جوانیِ فوکو، دو گرایش فکری عمده در فرانسه رایج بود: یکی پدیدارشناسی و اگزیستانسیالیسم و دیگری مارکسیسم. (همان، 14)
رابینو و دریفوس نیز معتقدند؛ به منظور روشن کردن حرکتهای فکری فوکو از سه جهت، باید بر سه موضوع ساختگرایی، پدیدارشناسی، و هرمنیوتیک دقیقا احاطه پیدا کنیم. (همان، 48)
هرچند که آن دو معتقدند که وی همواره در پی آن بوده تا به فراسوی سه نگرشی که ذکر کردیم، برود. (همان، 54)
از مشخصات بارز این دوره پیدایش ساختارگرایی بود. ساختارگرایان در تلاش برای «مرکز زدایی» از سوژه برآن شدند از طریق کشف اصول بنیادین رفتار افراد و قواعد یا قوانین حاکم بر نحوهی ترکیب این اصول، به مطالعهی علمی رفتار بشری بپردازند. اما ساختارگرایی در دههی 1980 به تدریج جایگاهش را در فرانسه از دست داد و از دل آن و در واکنش به آن، پساساختارگرایی پدید آمد. پساساختارگرایان با اخذ مفاهیمی از نیچه و روانکاوی بر اهمیت زبان تأکید کردند. به طور کلی اینان نیز همانند ساختارگرایان میکوشند از سوژه مرکززدایی کنند و معتقدند سوژهها مخلوق گفتمانها هستند. (جلائی پور1387، 192-191)
آثار فوکو در پرتو این زمینهی فکری موجود در فرانسه قرائت شدهاند و به همین دلیل او هم ساختارگرا لقب گرفته و هم پساساختارگرا. اما همان طور که دریفوس و رابینو خاطرنشان میکنند، او دائما در تلاش بوده است از چارچوب شیوه های موجود مطالعه نوع بشر فراتر برود. فوکو تحلیل ساختاری را به این دلیل که مسئلهی «معنا» را به کلی نادیده میگرفت، نمیپسندید؛ تحلیل پدیدارشناختی را که معتقد به سوژهی مستقل و استعلایی به مثابه منبع معنا بود، رد میکرد و سرانجام از این پرهیز داشت که به شیوه ای هرمنوتیکی به کشف معانی عمیق، که کنشگران کم از آنها آگاه بودند بپردازد. دریفوس و رابینو معتقدند او قصد داشت روشهای مسلط موجود در عصر خود را هم «نقد کند» و هم «به کار گیرد». (جلائی پور، 1387 ،192)
رابینو و دریفوس هچنین میگویند؛ ساختگرایان میکوشند فعالیت انسان را به شیوه ای علمی از طریق کشف عناصر اساسی آن فعالیت (مثل مفاهیم، کنشها و مجموعهی واژگان) و قواعد یا قوانین ترکیب آنها توضیح دهند. (دریفوس، هیوبرت، پل رابینو، میشل فوکو، 1391 ،49)
فوکو از تحلیل ساختگرایانه که مفهوم معنا را به طور کلی حذف میکند و به جای آن چارچوب صوری رفتار انسان را به معنای تحولات قانونمند عناصر فاقد معنا قرار میدهد، اجتناب میکند. (همان، 54)
جورج ریتزر نیز معتقد است؛ ساختارگرایی نفوذ نیرومندی بر کارهای اولیهی فوکو داشت، اما در کارهای بعدی او نفوذش را کم و بیش از دست داد. فوکو را نه تنها غالبا یک مابعد ساختارگرا میانگارند، بلکه با عنوان «مابعد نوگرا» نیز از او یاد کردهاند. اگر نوگرایی را با اصطلاحهایی چون عقلانیت، هدفمندی، جامعیت گرایی، همنهاد و تعین پذیری بشناسیم، مابعد نوگرایی را نیز باید با مفاهیم متضادی چون نابخردانگی، بازی، ساخت زدایی، برابر نهاد و تعین ناپذیری بازشناسیم. (ریتزر، 1387 ،556)
فوکو تحت تأثیر پدیده شناسی نیز است، اما اندیشهی یک شناسای خودمختار و معنا بخش را رد میکند. (همان)
او از علم تأویل استفاده میکند تا پدیده های اجتماعی مورد علاقهاش را بهتر بشناسند. وانگهی، فوکو با حقیقت ژرف و غایی کاری ندارد؛ برای او تنها لایههایی از واقعیت وجود دارند که باید پیوسته کنار زده شوند. (همان، 556)
وی از کوششهای تفسیرگرانه به منظور کشف معنای ضمنی کردارهای اجتماعی و همچنین از کوششهای هرمنیوتیکی به منظور استخراج معنای متفاوت و عمیقتری که کارگزاران اجتماعی نسبت به آن تنها به صورت ابهام آمیزی آگاهی دارند، اجتناب میورزد. (دریفوس، هیوبرت، پل رابینو، میشل فوکو، 1391 ،54)
ریتزر معتقد است؛ کار فوکو دروندادهای نظری گوناگونی را نیز نشان میدهد. (دیوید کازنز هوی، 1380).
همین تنوع، کار فوکو را وسوسه کننده ولی درک آن را دشوار میسازد. در کار فوکو، اندیشهها صرفا از اندیشمندان دیگر اقتباس نشده اند، بلکه ضمن ادغام درجهتگیری نظری غیر متعارف فوکو، تغییر شکل دادهاند. برای مثال، نظریهی عقلانیت وبر گرچه بی تأثیر بر ذهن فوکو نیست، اما او آن را تنها در «نقاط مرکزی» معین مییابد و به جای آن که مانند و بر عقلانیت را «قفس آهنین» بینگارد، همیشه در برابر آن مقاومتی را نیز تصور میکند. (دیوید کازنز هوی، 1380).
افکار مارکسیستی نیز در کار فوکو پیدا میشوند، ولی او خودش را به اقتصاد محدود نمیکند، بلکه بر طیفی از نهادها تأکید میورزد. سرانجام و شاید از همه مهمتر این که، فوکو علاقهی نیچه به رابطهی میان قدرت و دانش را میپذیرد، اما دربارهی این رابطه تحلیل بسیار جامعه شناختیتری به عمل میآورد. (ریتزر1387، 557-556)
بشیریه نیز در همین مورد معتقد است؛ بی شک وی تحت تأثیر اندیشه های مارکس، فروید و نیچه قرار داشته و لیکن آمیزهی غریبی از آنها پرورده و فرآوردهی تازه ای به دست داده است. مارکس بر روابط اندیشه و قدرت تأکید میگذاشت؛ فروید به پیوند امیال و معرفت علاقمند بود نیچه ارتباط میان دانش و ارادهی معطوف به قدرت را بررسی میکرد. اما اندیشهی فوکو با همه این گرایشهای فکری عمیقا تفاوت داشته است. فوکو برخلاف پدیدارشناسی به فعالیت معنا بخش سوژهی خودمختار و آزاد متوسل نمیشود؛ برخلاف هرمنیوتیک، قائل نیست که حقیقت غایی یا عمیقی برای کشف وجود دارد؛ برخلاف ساختگرایی، در پی ایجاد الگوی صوری قاعده مندی برای رفتار انسان نیست؛ و برخلاف مارکسیسم بر فرآیندهای عمومی تاریخ تأکید نمیگذارد بلکه خصلت منفرد و پراکندهی رخدادهای تاریخی را در نظر دارد. (دریفوس و دیگران، 1391، 14)
دربارهی عقلانیت وبر هم نظری مشابه وجود دارد؛ نظریهی عقلانیت وبر گرچه در کار فوکو تأثیر داشته است، اما فقط در «جاهای کلیدی» معینی برای فوکو اهمیت مییابد و عقلانیت به نظر او نه یک «قفس آهنین» بلکه همواره با مقاومت روبرو بوده است. (ریتزر1390، 689)
عقلانیت صوری و وبری قوانین با شکلهای قدرت «قضایی – گفتمانی» پیش مدرن مورد نظر فوکو متناظر است. فوکو معتقد است که این شکل از قانون عام و غیر شخصی و «سرکوبگر» به فردشان و کرامتی بیش از قانون مدرن اعطا میکند و قانون مدرن عمدتا مبتنی بر اصل درمانگری است. (لش، 1384 ، 213 )
برای مارکس قدرت نه در سرمایه بلکه در ابزارهای تولید به مثابهی سرمایه، به کارگر اعمال میشود، برای آلتوسر، قدرت در همهی ساختارها نهفته است و برای فوکو در گفتمان. (همان، 366 )
2-1-9- دیرینه شناسی و تبارشناسی در اندیشهی فوکو
مشخصه های اندیشهی فوکو هم سرشتی نظری دارند و هم سرشتی روش شناختی. به لحاظ نظری، فوکو از طریق تحلیل تاریخی «گفتمان» های مختلفی نظیر جنون، پزشکی، زندانها و سکسوالیته به تبیین مسائل مربوط به قدرت میپردازد و به لحاظ روش شناختی، به طرزی خلاقانه از دو ابزار تحلیلی دیرینه شناسی و تبارشناسی استفاده میکند. (جلائی پور1387، 189) در ادامه به این دو روش میپردازیم؛
2-1-9-1- دیرینه شناسی
فوکو در کار اولیهاش دربارهی روش شناسی (1966) به گفتهی خودش، درصدد اعمال یک نوع «باستان شناسی دانش» بود. موضوعهای بررسی او عبارت بودند از دانش، افکار و شیوه های مباحثه. (ریتزر1387، 556)
وی در دیرینه شناسی دانش بر آن است تا با کنار نهادن تحلیل نهادی به طور موقت، تحلیل گفتمانی خود را به صورتی ناب و خالص عرضه کند؛ و موکدا در پی اثبات این نکته است که علوم انسانی را میتوان به عنوان (گفتمانهای) واجد خود تنظیمی و خودمختاری درونی تحلیل کرد. (دریفوس و دیگران، 1391، 54)
تحلیل اصلی فوکو درباره اشکال اساسی ساختمان افکار و اندیشهها مبتنی بر روابط قدرت و دانش است که از طریق آنها انسانها به سوژه تبدیل شدهاند. وی به بررسی روندهایی علاقه دارد که از طریق آنها عقلانیت ساخته میشود و بر سوژهی انسانی اعمال میگردد تا آن را به موضوع اشکال مختلف دانش تبدیل کند. از نگاه او علوم انسانی و اجتماعی خود جزئی از فرآیند اعمال قدرت و روابط اعمال سلطه بر انسان هستند. بنابراین پرسش اصلی او این است که چگونه اشکال مختلف گفتمان علمی به عنوان نظامی از روابط قدرت ایجاد میشوند. (همان، 15)
دیرینه شناسی، تحلیل شرایط امکان تشکیل علوم اجتماعی است، و شیوهی تحلیل قواعد نهفته و ناآگاهانهی تشکیل گفتمانها در علوم انسانی است. هدف آن توصیف آرشیوی از احکام است که در یک عصر و جامعهی خاص رایج اند. آرشیو، خود موجد مجموعهی قواعدی است که اشکال بیان، حفظ و احیای احکام را مشخص میکنند. (همان، 20)
هرچند بسیاری از شارحین از آثار پیش از دههی 1970 (دوران دیرینه شناسی) و آثار پس از آن (دوران تبارشناسی) به عنوان دو دورهی جداگانه در اندیشهی فوکو سخن میگویند. اما از نظر بشیریه آثار مختلف فوکو وحدت یکپارچه ای دارند. به هرحال او آثار پیشین خود را در پرتو علائق بعدی خود بازاندیشی کرده است. بسیاری از شارحین فوکو بر آنند که دیرینه شناسی در آثار بعدی فوکو به صورت روش مکمل تبارشناسی برای تحلیل «گفتمانهای موردی» همچنان به کار گرفته شده بنابراین گسستی در کار نیست بلکه تنها میتوان از تکمیل دیرینه شناسی به وسیلهی تبارشناسی و تأکید بیشتر بر روابط غیر گفتمانی سخن گفت. نگرش تاریخی فوکو به هر حال در هر دو روش یکسان است. در هر دو شیوه، به جای نقطهی آغاز و منشأ، از تفرق، تفاوت و پراکندگی سخن به میان میآید. (همان، 22)
2-1-9-2- تبارشناسی
روش دیرینه شناسی دانش، فوکو را از آن بازداشت تا مجموعهی مسائل و علائقی را که الهام بخش اندیشهی او بودند، پیگیری کند. وی در مقابل این بن بست، مدتی به بازاندیشی و تجدید نظر در ابزارهای فکری خود پرداخت و پس از نوشتن دیرینه شناسی دانش از کوشش برای پرورش نظریه ای دربارهی گفتمان کاملا منصرف شد و روش تبارشناسی نیچه را به عنوان نقطهی عزیمت برای ایجاد روشی به
