
ايشان به بهانهي اسب تاختن و گوي زدن، پس چون دانستند كه قوم از ايشان غافلند، بر نشستند و از شهر بيرون شدند و سه ميل گرم براندند، آنگه يمليخا گفت از اسب فرو آييد كه ناز اين جهاني ما شد و نياز آن جهان آمد، از ستور پياده شدند و قصد رفتن كردند، جوانانِ به ناز و نعمت پرورده همي كلفت و مشقّت اختيار كردند و محنت بر نعمت گزيدند، پاي برهنه آن روز هفت فرسنگ برفتند تا پايهاشان افگار شده و رنجور گشته، گرسنه و تشنه، شباني را ديدند گفتند هيچ طعم داري يا پارهي شير كه به ما دهي؟ گفت: دارم، ليكن رويهاي شما روي مُلوكست و بر شما اثر پادشاهي ميبينم نه اثر درويشي و چنان دانم كه شما از دقيانوس گريختهايد! قصّهي خويش با من بگوييد، ايشان گفتند، ما ديني گرفتهايم كه اندر آن دين دروغ گفتن روا نيست، اگر قصّهي خود با تو راست گوييم ما را از تو هيچ رنجي و گزندي رسد؟ شبان گفت نه، پس ايشان قصّهي خود بگفتند، شبان به پاي ايشان در افتاد و گفت دير است تا مرا در دل همين ميآيد كه شما ميگوييد، چندان صبر كنيد تا من اين گوسفندان را به خداوندان باز رسانم كه آن همه امانتاند به نزديك من، شبان رفت و گوسفندان باز سپرد و به نزديك ايشان باز آمد و آن سگ با ايشان همي رفت.
گفتهاند كه نام آن سگ قطمير بود. گفتهاند صهبا و گفتهاند بسيط و گفتهاند قطفير و گفتهاند قطمور، و رنگ وي ابلق بود و گفتهاند آسمان گون و گفتهاند از سرخي زردي زدي، و نام شبان كَفيشطَظيونُس. جوانان گفتند مر شبان را كه اين سگ را بر اين كه سگ عمّز باشند. نبايد كه بانگ خويش ما را فضيحت كند، هر چند كه شبان وي را همي راند نميرفت، آخر آن سگ به زباني فصيح آواز داد كه مرا مرانيد كه من نيز گواهي ميدهم كه خداي كيست، دست از من بداريد تا بيايم و شما را پاسباني كنم تا دشمن بر شما ظفر نيابد. و اگر شما را نزد خداوند قربتي باشد ما نيز به بركت شما به نعمتي در رسيم. جوانان چون اين بشنيدند او را فرو گذاشتند. و گفتهاند كه او را بر گردن گرفتند و به نوبت او را همي بردند، پس شبان ايشان را به كوهي برد نام آن كوه بنجلوس و در پيش آن غاري بود و نزديك آن غار درخت مثمرهاي بود و سر چشمهي آب روان. ايشان از آن ميوه و آب خوردند و در غار شدند؛ دقيانوس چون ايشان را طلب كرد و نيافت گفتند ايشان از تو بگريختند و ديني ديگر گزيدند، وي بر نشست با لشكر خويش و بر اثر ايشان برفت تا به در غار رسيد: فوجدوا آثار هم داخلين ولم يجدوا آثارهم خارجين، گفتند نشان رفتن ايشان در غار پيداست امّا نشان بيرون آمدن پيدا نيست. چون در غار شدند ايشان را نديدند ربّالعالمين ايشان را در حفظ و رعايت خويش بداشت و چشم دشمن از ديدن ايشان نابينا كرد. و گفتهاند كه ايشان را در غار بديدند خفته امّا هيچكس طاقت آن نداشت كه در غار شود از رعب و فزع كه در دل ايشان افتاد. پس دقيانوس گفت مقصود ما هلاك ايشان است، در غار برآريد بر ايشان استوار تا از تشنگي و گرسنگي بميرند. پس چنان كردند و باز گشتند.
جلال الدين مولوي هم در اين باره چنين گويد:
پس نخسبم باشم از اصحاب كهف به زدقيانوس باشد خواب كهف
يقظهشان معروفدقيانوسبود خوابشان سرمايه ناموس بود
خواب بيداريست چون با دانش است واي بيداري كه با نادان نشست
چون كه زاغان خيمه در گلشن زدند بلبلان پنهان شدند و تن زدند
2-11- از بحث حاشيهاي دقيانوس و اصحاب كهف ميگذريم و به فتّوت نامه عبدالرزاق كاشاني ميپردازيم. او در باب مراتب پيش گفته يادآوري ميكند كه بالاترين مرحله اعتلا از فتوت به مقام رفيع رسالت است. او در فصل دوم مقدمه به شرايط وِلايت ميپردازد. آنجا كه فتّوت به مرحلهي كمال ميرسد، وِلايت آغاز ميگردد. حضرت ابراهيم (ع) نخستين نمونهي كاملي است كه در يك آن فتّوت و ولايت در وجودش متجّلي گرديده است. او كسي است كه دنياي لذّتها و هوسهاي آن را رها كرده (تجريد) و از خانواده و طايفهي خود گسسته تا به عالم الاهي برسد. چون سختي هجران كسان خود را به تنهايي پذيرفته، جهاد او نمونهي كامل فتوت، هم به مفهوم نهان روشي، هم به معناي عيان روشي (3) است. او از بيگانگان ناشناس استقبال كرد و بعداً دانسته شد كه آن سه از فرشتگان بودند و اين همان تصويري است كه از ابراهيم و سه فرشته در كليساهاي مسيحيت شرقي (ارتدكس) بازتافته است.
جوانمردي ابراهيم چه بود؟
2-12- ابراهيم كسي است كه با شهامت و دلاوريِ جوانمردان بتها را ميشكند، طوري كه دشمنانش دربارهي او ميگويند: ما از جوانمردي به نام ابراهيم شنيديم كه به خداي ما ناسزا و بد ميگويد. به اين ترتيب رسالت پيامبر به خدمت شواليهگري شباهت دارد. نكتهي مهم در اينجا تلاقي اصول نبوّت و امامت است، زيرا سه مرحلهي بزرگ پيامبري از يك سو عبارت بود از حضرت آدم (ع) كه نقطهي آغاز بود؛ و سپس حضرت ابراهيم(ع) كه قطب بود؛ و سرانجام حضرت محمد (ص) كه خاتم بود، و از سوي ديگر جريان فتوت نيز شامل سه مرحله است كه مبدأ سوم امام زمان (عج) كه خاتم آن خواهد بود. مؤلف تحفة الاخوان في خصائص الفتيان معتقد است كه فتّوت امان علي (ع) در قياس با فتوت حضرت ابراهيم(ع) همان نسبتي را دارد كه پيامبري حضرت ابراهيم به نسبت حضرت آدم (اشاره به ماجراي حضرت ابراهيم خليل (ع) است كه عليه بتپرستي قيام كرد و به طوري كه در سورههاي مختلف قرآن از جمله در سورهي انبياء آمده، ابراهيم تنها جواني بود كه در برابر بتپرستي قيام كرد و روزي كه بتپرستها براي تفرج از شهر بيرون رفته بودند،او فرصت يافت، به بتكده پانهاد و بتها را با تبر درهم شكست و فرو ريخت و تبر را به گردن بت بزرگ آويخت. مردم كه باز گشتند و بتهاي خود را شكسته و سرنگون ديدند، به ابراهيم بدگمان شدند، چه پيش از آن شنيده بودند كه ابراهيم به بتهايشان ناسزا ميگفته و خود آنها را به سبب پرستش بتها سرزنش ميكرده است. ابراهيم را احضار كردند، او را مخاطب قرار داده و پرسيدند: تو اين كار را كردهاي؟ ابراهيم گفت: شايد كار بت بررگ باشد، از او بپرسيد تا اگر ميتواند پاسخ دهد. مردم ميدانستند كه او بتهايشان را تخطئه و نفي ميكند. براي اينكه صداي ابراهيم يكتاپرست و مبلغ يكتاپرستي را در گلو خفه كنند و از اشاعهي عقيده و رفتارش جلوگيري كرده باشند، دستور دادند تا براي كمك به بتهايشان ابراهيم را بسوزانند. همگي براي سوزانيدن ابراهيم اهتمام كردند. خدا ميگويد ما به آتش گفتيم بر ابراهيم سرد و بي زيان باشد و آتش بر او سرد و بي زيان شد. ابراهيم پيش از آنكه به آتش در افكنده شود، از همه چيز چشم پوشيده و با سراسر وجود خود را به خدا سپرده بود،اما به فرمان خدا آتش بر او گلستان شد).
خلاصه توجه به چنين سيري ناشي از تفكّر عميق مذهبي شيعي است كه هيچ رابطهاي با تسلسل و توالي تاريخي و فلسفهي تاريخ ندارد.
2 – 13- فصل سوم از مقدمه در بيان اصل و مبدأ فتّوت است. تشريفات ورود به جرگهي جوانمردان، يادآور مراسم اهل طريقت و همان صحنهي آب و نمك است. جزئيات اين مراسم را در رسالهي نجم الدين زركوب ميتوان ديد. به گفتهي عبدالرزاق كاشاني واقعه اجمالاً از اين قرار است كه روزي پيامبر با جمعي از ياران نشسته بود. كسي در آمد و گفت يا رسول اللّه در خانهاي نزديك اينجا زن و مردي در حال ارتكاب گناهند. هر كدام از ياران حضرت كه داوطلب شدند بروند و گزارش ما وقع را براي حضرت بياورند، حضرت اجازه نداد؛ تا اينكه اميرالمؤمنين علي (ع) وارد شد. حضرت فرمود يا علي برو ببين اين حال راست است يا نه. علي وارد منزل شد، با چشم به اندرون رفت، دست بر ديوار ميكشيد تا گردخانه بگرديد و بيرون آمد. چون نزد پيامبر رسيد، گفت يا رسول اللّه گرد آن خانه بگشتم و هيچ كس را در آنجا نديدم. پيامبر فرمود: «يا’ علي اَنْتَ فَت’ي ه’ذِهِ اْلاُمَّةْ.» يعني اي علي تو جوانمرد اين امتي. سپس قدحي آب و قدري نمك خواست و رسمي را برقرار ساخت كه مبناي آن مفهوم سه گانهاي است كه زندگي معنوي اسلام را در وجوه سه گانهاش نشان ميدهد.
2-14- پيامبر نخست يك كف دست نمك برداشت و گفت اين شريعت است و نمك را در قدح پر از آب ريخت. سپس كفي ديگر برداشت و گفت اين طريقت است و آن را در قدح ريخت. كف سوم نمك را برگرفت. گفت اين حقيقت است و آن را نيز در آب ريخت. سپس قدح را به علي داد تا جرعهاي از آن بنوشد. به علي گفت: «اَنْتَ رَفيقي وَ اَنا رَفيق جِبْرا’ئيل جَب’را’ئيل رَفيق اللّه تعالي.» آن گاه رو به سلمان كرد و گفت تو كه رفيق و يار علي هستي حال از دست او بنوش و سپس خُذَيفه را فرمود تا قدح از دست رفيقش سلمان بگيرد و بنوشد. از آن پس اجراي اين مراسم بخش ثابتي از مراسم پذيرش عضو در جرگهي جوانمردان شد.
آب نمك به جاي شراب
2-15- نكتهاي كه در فتّوت نامهي نجمالدين زركوب آمده اين است كه به عقيدهي او مراسم نوشيدن آب نمك جاي مراسم نوشيدن شراب را در مسيحيّت گرفته است. در ضمن بايستي توجّه داشت كه بر پايهي اين مراسم، رشتهي پيوندي كه به صورت پيوستگي عمودي از سوي پيامبر برقرار شده، به گونهاي است كه رشتهي ارتباط تا جبرائيل كه دوست خداوند است ميرسد و رابطهي پيامبر با فرشتگان حامل وحي رابطهي دوستي است.
2-16- وارد كردن شواليهگري معنوي در فتّوت، بعدي ملكوتي به آن بخشيده است. همچنان كه گفتم، حضرت ابراهيم (ع) نمونهي بارز اين شواليهگري بود و اين ويژگي مطمح نظرِ همهي شواليههاي زميني است. از اينرو است كه در بسياري از رسالههاي مربوط به جوانمردان از جبرائيل با عنوان «اخي» (برادرم) ياد شده است. و اين عنوان با رفتار پيامبر كه رسم فتّوت را برقرار ساخته توجيهپذير است. با اين همه نوشيدن قدح آب نمك تنها بخشي از مراسم پذيرش عضويت است؛ بخش ديگر آن، مراسم پوشيدن لباس مخصوص فتيان است. اصطلاحهايي چون اِزار، شلوار، سراويل هر كدام به مفهومياست كه امروز آن را «زير جامعه» ميناميم. در هر حال همان ازار يا زير جامعه بوده كه پيامبر به تن امام پوشانده و زير جامعه براي جوانمردان همان معني و نقشي را داشته است كه خرقه براي صوفيان.
پيامبر كمربند علي (ع) را ميبندند
2-17- سرانجام پيامبر كمربند را به كمر علي بست و گفت: «اُكِّمِلُكَ ي’ا عَلي.» يعني اي علي تو را تكميل ميكنم. هر بخش اين مراسم داراي معنا و مفهومياست كه عبدالرزاق كاشاني به وجه تعبير ميكند:
الف) آب در قدح اشارت است به معرفت و خرد، كه شخص ميتواند بر حسب پاكي جبلي و استعداد ذاتي خود كه در فطرت الاهيش نهفته است، به دست آورد. اين توانايي نهفته در انسان آنگاه كه از قّوه به فعل در ميآيد به سرچشمهي زندگاني حقيقي تبديل ميشود، چرا كه سرچشمهي زندگاني دروني انسان معرفت و دانش است؛ همچنان كه آب سرچشمهي زندگي مادّي است. اشاره به بخشي. از آيهي سي ام از
