
منافات ندارد. مقصود ازجهان در نزد متفکران عصر روشنگري، هم عالم طبيعت بود و هم عالم بشريت و اين خوشبيني و اعتماد و توانايي انسان اساس تأسيس علومي چون جامعهشناسي، تاريخ و اقتصاد به مفهوم جديد آن شد. متفکران روشنگري معتقد بودند که طبيعت کتابش را در برابر ما گشودهاست. از طرف ديگر همين خوشبيني و اعتماد به عقل بشري منشأ نگرش به توجيهات اجتماعي و سياسي و طرد سنتها و خرافات شد.
از آن زمان به بعد اين تعبير بهوجود آمد که قدرت سياسي و اجتماعي بايد در دادگاه عقل ثابت کند که لايق احترام و اطاعت است. و اين يکي از مهمترين ميراثهاي عصر روشنگري است چرا که دنياي اجتماعي دنيايي است که براي يکايک ما بهوجود آمده و اساس و عملکرد آن را بايد با عقل انسان درک کرد نه با جزميات ايماني و سنّتهاي نابخردانه و قيلوقالهاي انبوه خلق.
4-1-2-3. روايت راولز از ليبراليسم
ليبرالها اعم از راست و چپ ميگويند که در جهاني که همهچيز دگرگون شده و هر روز شاهد تغييرات جديد و گاهي بنياد برانداز در ارزشها، نگرشها و هدفهاي زندگي هستيم و اين شتاب پيوسته بيشتر ميشود بايد در فکر ساختن چارچوبي جديد براي زندگي سياسي، اجتماعي و اقتصادي بود که گنجايش اين همه تعدد، تکثر و تنوع را داشتهباشد. يکي از مهمترين اين چارچوبها که هم از معايب سرمايهداري لجامگسيخته دور باشد و هم از تبهکاريهاي کمونيسم، ساخته و پرداخته و پيشنهاد شدهي جان راولز است.
در فلسفهي جان راولز اولين چيزي که جلب نظر ميکند اين است که او با استفاده از يکي از قديميترين و معروفترين تدبيرهاي فيلسوفان ليبرال يعني نظريهي “پيمان اجتماعي” يا “قرارداد اجتماعي” نظريهي خود را بنا ميکند.
دو چيز هميشه مشغلهي ذهني و دغدغهي فکري فيلسوفان بودهاست. يکي اينکه با توجّه به تأکيدي که به فرد و آزادي فردي و برابري افراد ميشود چگونه بايد از آنارشيسم و هرج و مرج جلوگيري کرد و چه نهادي بايد پديد آورد که تنازع و تعارض بين هدفهاي فردي را حل کند تا زندگي مدني بتواند به مسير آرام و عادي بيفتد. دوم اينکه چه چيزي به اين نهاد يا بناي سياسي طبيعي که به آن “دولت” گفته ميشود مشروعيت ميبخشد.
ليبراليسم مکتب اصلاح طلبي است نه مکتب انقلاب. بنابراين، اين حرف که همهچيز را بر مياندازيم و بنياد جديدي در مياندازيم براي ليبرالها از جمله جان راولز قابل قبول نيست. حاکم حکيم افلاطوني، ديکتاتوري پرولتاريا، ديکتاتور مصلح، نخبگان وابسته به احرار هيچکدام در ليبراليسم پذيرفته نيست.
ليبراليسم به مردان و زنان همانطور که هستند احترام ميگذارد نه آنگونه که به عقيدهي عدهاي بايد باشند يا بشوند. ليبراليسم نميگويد که نسلهاي پياپي بايد زندگي به مشقت را بگذرانند تا روز نامعلومي که جامعهي ايدهآل تأسيس شود. ليبراليسم ميخواهد وضع جديدي بهوجود آيد که افراد بتوانند دربارهي هدفها ومطالبات مختلف خود به سازش برسند و در صلح و مدارا زندگي کنند و سعادتشان در دست خودشان باشد.42
2-2-3. انسانگرايي
قرون وسطا با دو رستاخيز عظيم، که در تاريخ به رنسانس و رفورماسيون مشهور است، به پايان رسيد و درنتيجه، دوراني جديد در تاريخ بشر آغاز گرديد.
در واکنش به رويکردهاي سرسختانهي مسيحيت، انسانگرايي شکلگرفت. انسانگرايي بر عکس مسيحيت، که بر خدا تأکيد ميکرد، انسان را در کانون توجّه خود قرار ميداد. در اين نگاه عظمت انسان در انتساب به خدا نيست، بلکه در تنظيم عاقلانهي حيات خاکي خود است. هدف انسان نه پرستش خدا است و نه رسيدن به بهشت، بلکه تحقق آرمانهاي انساني در اين جهان خاکي است.
انسانگرايي که در بستر رنسانس رشد کرد، بيش از آن که يک نظام فلسفي منسجم باشد که ادعاهاي خاصي را درباب هستيشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي، علوم تربيتي، زيباييشناسي، اخلاق و سياست مطرح کند، يک روش است که به پرسشهايي دربارهي انسان و شخصيت او پاسخ ميدهد. برخي از اصول انسانگرايي عبارتند از:
الف) اعتقاد به ديدگاهها، منافع و محوريت انسان؛
ب) اعتقاد به عقل و استقلال اخلاقي انسان؛
ج) اعتقاد به اينکه عقل، شکاکيت و روش علمي، تنها ابزار صحيح براي کشف حقيقت و ايجاد يک جامعهي انساني است؛
د) اعتقاد به اينکه مباني اخلاقي و اجتماعي بايد بر پايههاي استقلال فردي و برابري اخلاقي استوار باشد43.
با توجه به شواهد زير، راولز به اصول انسانگرايي کاملاً اعتقاد دارد و فلسفهي خود را بر مبناي آن بنا ميکند:
الف. راولز فلسفهي سياسي خود را انسانگرا ميداند. وي در ليبراليسم سياسي، ابتدا سه پرسش اخلاقي را مطرح ميکند:
1- آيا آگاهي از وظيفهي اخلاقي در دسترس افراد معدودي (في المثل روحانيان) قرار دارد، يا همگي نسبت به آن امکان دسترسي دارند؟
2- آيا منشأ قانون اخلاقي خداست يا انسان؟
3- آيا انگيزهي انسان براي عمل به وظايف اخلاقياش، عوامل بيروني (مثلا خدا) است، يا انگيزهي دروني او براي اين کار کفايت ميکند؟
سپس در يک اظهار نظر کوتاه، ديدگاه متفکران انسانگرايي مانند هيوم و کانت را با شق دوم هر يک از اين پرسشها موافق ميداند و تصريح ميکند که از نظر آنان آگاهي اخلاقي در دسترس همه قرار دارد، منشأ قانون خود انسان است و انگيزهي انسان براي عمل به وظيفهاش در درون خود او نهفته است و نياز به کيفر و پاداش ديگري نيست44 وي سرانجام رويکرد فلسفهي سياسي خود را نسبت به اين موضوعات بررسي ميکند. از نظر او:
“… فلسفهي سياسي در هر يک از اين پرسشها، شق دوم (انسانگرايانه) را مورد تأييد قرار ميدهد… تأييد اين شقوق، در اين مورد اساسي، بخشي از ساختگرايي سياسي بهشمار ميرود”45.
بنابراين، فلسفهي سياسي راولز همانند انسانگرايي و برخلاف رويکرد سنّتي، آگاهي از وظيفه اخلاقي را در دسترس همگان قرار ميدهد، منشأ قانون اخلاقي را انسان معرفي ميکند و انگيزهي دروني انسان را براي عمل به وظيفه کافي ميداند.
ب. انسانگرايي بهجاي خدا، به تقديس انسان ميپردازد. راولز نيز در نظريهاي در باب عدالت – به پيروي از کانت – انسان را غايت في نفسه ميداند.
ج. انسانگرايي انگيزههاي عمل به وظيفه را در درون انسان جستوجو ميکند. راولز نيز فلسفهي سياسي خود را خودبسنده ميداند. به عبارت ديگر، اين فلسفه بدون توجّه به عوامل بيروني، به کار خود ادامه ميدهد. از نظر راولز نظريهي “عدالت به مثابهي انصاف” يک نظريهي خودبسنده است و نيازي به متوسل شدن به دامن مفاهيم اخلاقي ندارد و حتّا ميتوان گفت که براي عملياتي شدن خود، نيازي به پيشفرضهايي مانند وجود جهان ديگر (که در آن نابرابريها جبران گردد) و مانند آن، نيز ندارد. 46
3-2-3. سکولاريسم
منظور از سکولاريسم مفهومي است که متفکران نهضت روشنفکري ترسيم کردهاند و هدف از آن جدايي دين از دولت و عقلاني کردن نظم اجتماعي است47. سکولاريسم در بسياري از اصول از جمله، عقلگرايي، علم باوري و تأکيد بر يافتههاي خود انسان، با انسانگرايي شباهت دارد.
راولز نهتنها سکولاريسم را مسلّم ميانگارد، بلکه به تقويت آن نيز ميپردازد. برخي از مواردي که راولز به تقويت و تحکيم سکولاريسم ميپردازد، عبارتند از:
الف) اجتناب از ورود به حوزههاي جنجال برانگيز.
راولز، بهويژه در رويکرد جديدش، تز اجتناب از مسايل جنجالي را با هدف رسيدن به اجماع هم پوششي مطرح ميکند.
” …تلقّي عمومي از عدالت در دموکراسيهاي مبتني بر قانون بايد حتّيالامکان از آموزههاي ديني و فلسفي بحث انگيز به دور باشد… تلقّي عمومي از عدالت بايد سياسي باشد نه متافيزيکي”48.
ب) تأکيد بر ليبراليسم وظيفهگرا و تقدّم حق بر خير که در جاي خود به آن پرداختهايم.
ج) تأکيد بر معيارهاي عقلي بهجاي معيارهاي ديني.
معمولاً چنين تصور ميشود که يک فرد عاقل در مقابل گزينههاي متفاوتي که در برابر او قرار ميگيرد، يک سري اولويتها را در نظر ميگيرد. وي اين گزينهها را با توجّه به ميزان دخالت آنها در پيشبرد اهداف خود، درجهبندي ميکند و طرحي را به اجرا ميگذارد که با تمايلات و اولويتهاي او همخواني بيشتر داشتهباشد و عملياتي شدن آن از شانس بالايي برخوردار باشد49.
د) تأکيد بر توصيههاي علمي بهجاي توصيههاي ديني.
از نظر راولز نظريهي وي نسبت به نظريههاي ديگر برتري دارد؛ زيرا اين نظريه نسبت به جايگزينهاي ديگر از ثبات بيشتر برخوردار است50؛ چراکه اين نظريه برخلاف نظريات ديگر، بيشتر با اصول روانشناسي اخلاقي سازگاري دارد51.
هـ) عدم تأييد نظامهاي ايدئولوژيک و متعصب در وضع نخستين.
همانگونه که در جاي خود (وضع نخستين) به تفصيل بيان شدهاست، حاضران در وضع نخستين با توجّه به اينکه دربارهي خود چيزي نميدانند و از موقعيت، شغل، نژاد و جنسيت خود اطلاع ندارند، با نهايت احتياط تصميمگيري ميکنند تا مبادا خود قرباني تصميمگيري خود گردند؛ زيرا ممکن است نخستين قرباني هرگونه تصميم اشتباهي، خود تصميمگيرنده باشد و چون بنابر فرض، آنها عاقل هستند و به منافع خود ميانديشند، درنتيجه تصميمي اتّخاذ نميکنند که خود قرباني آن باشند. بنابراين، ميتوان بهراحتي پيشبيني کرد که آنها به بردگي رأي نميدهند؛ چراکه اگر بردگي قانوني شود، ممکن است اولين قرباني بردگي خود تصميمگيرنده باشد. همچنين به سودگرايي و نظامهاي ايدئولوژيک و متعصب رأي نخواهندداد؛ زيرا ممکن است منافع خود آنان فداي منافع ديگران گردد (سودگرايي) يا خود آنان جزو آن اقليتي قرار گيرند که مورد آزار و شکنجهي اکثريت متعصب قرار ميگيرند. تنها نظامي که ميتواند مورد پذيرش قرار گيرد، نظامي بيطرف و غيرمتعصب است؛ زيرا بدترين پيامدهاي اين نظام نسبت به بدترين پيامدهاي نظامهاي مشابه آن بهتر است52.
4-2-3. انسانشناسي وظيفهگرا53
راولز مدّعي است که ليبراليسم او ليبراليسم وظيفهگرا است54. ليبراليسم وظيفهگرا را نخستين بار کانت مطرح کرد55. براساس ليبراليسم وظيفهگرا، حق بر خير تقدّم دارد. همانگونه که مايکل ساندل – منتقد جامعهگراي راولز – ميگويد56، تقدّم حق بر خير به دو صورت متصور است:
الف. تقدّم اخلاقي: مقتضاي هيچ اصلي را نميتوان بر مقتضاي حق مقدم کرد.
ب. تقدّم مبنايي: استنتاج حق بهگونهاي مستقل انجام ميگيرد و مبتني بر هيچ اصل ديگري نيست. ليبراليسم وظيفهگرا به هر دو تقدم قائل است.
از آنجا که ليبراليسم وظيفهگرا فقط با تکليف سروکار دارد، نه با پيامدها و غايات آن، درنتيجه، نه با نتيجهگرايي57 سازگاري دارد و نه با فرجام باوري58؛ زيرا نتيجهگرايي به نتيجهي تکليف عنايت دارد و فرجام باوري به غايات آن.59
کانت ليبراليسم وظيفهگراي خود را با توسل به فرد استعلايي اثبات ميکند60 اما راولز بر خلاف کانت، بر اين باور است که بايد ليبراليسم وظيفهگرا را از طريق فرد تجربي (نه استعلايي) به اثبات رساند. به قول راولز، بايد قدرت و محتواي نظريهي کانت را از پيشينهي ايدهآليسم استعلايي آن جدا کرد61، چراکه تلقّي کانت در صورت عدم تفکيک آن از پيشينهي استعلايي اش، از نوعي ابهام و خودسري رنج ميبرد و مشخص نيست که يک فرد استعلايي چگونه ميتواند اصول عدالت را در يک عالم متفاوت با عالم تجربي، بدون خودسري، طراحي کند و آن اصول به درد عالم عيني نيز بخورد. بنابراين، وي ميکوشد با بازسازي وظيفهگرايي از طريق جداسازي آن از مابعدالطبيعهي کانت و همسو کردن آن با تجربهگرايي رايج، اين نظريه را با ذهنيت تجربي همآهنگ و سازگار کند و يک تبيين طبيعي و رويهاي از تلقّي سلطنت غايات و همچنين مفاهيم استقلال و امر مطلق کانت، ارائه نمايد. بدين ترتيب، ساختار اساسي نظريهي کانت از فضاي متافيزيکي آن تفکيک ميشود تا درنتيجه بتوان آن را بهطور واضح و به دور از برخي اشکالات بررسي کرد.62
براساس ليبراليسم وظيفهگراي راولز حق بر خير تقدّم دارد. هم به لحاظ اخلاقي و به لحاظ مبنايي. اخلاقاً مقدم است؛ چون از نظر
