
نسبيگرا و پست مدرن نيست. ولي عقيدهاش بر اين است که از جانب مردم پاسخ دادن، خواه اين پاسخ درست باشد يا نادرست، شخصيت و حيثيت آدمي را مخدوش ميکند. ليبرال حقيقي به هيچوجه معتقد نيست که پاسخهاي ديگران ضرورتاً درست است. منتها با شور و حرارت معتقد است که مردم حق دارند به شيوههايي زندگي کنند که حتّا مورد تأييد خود ليبرالها هم نيست. در نظر ليبرالها هر فرد انساني هدفهايي دارد، اعم از اقتصادي، مادي يا معنوي. اما چون اين هدفها با يکديگر سازگاري طبيعي ندارند، وجود چارچوبي از قواعد لازم است که افراد بتوانند به آن اعتماد کنند و بدانند که چه امتيازاتي را بايد به ديگران بدهند تا ديگران هم به هدفهاي خود برسند. پس کار بزرگي که فلسفهي سياسي بايد هدف قرار دهد طرحريزي چنين چارچوب قابل اعتمادي است که نهتنها افراد را به مقاصدشان برساند، بلکه بين هدفهاي گوناگون افراد مختلف هم سازگاري برقرار کند.
ليبراليسم را از لحاظ مطالعه ميتوان به ليبراليسم سياسي و فلسفهي سياسي ليبراليسم تقسيم کرد. اولي در عمل و دومي در حوزهي نظري ريشه دارد.
2-1-2-3. ليبراليسم سياسي
محور سياست عملي در ليبراليسم سياسي عبارت است از دموکراسي، حکومت قانون، آزادي سياسي، آزادي بيان، تساهل و مدارا در امور اخلاقي و ديني و طرز زندگي و مخالفت با هرگونه تبعيض بر مبناي نژاد، جنسيت، قوميت، زبان و سرانجام احترام به حقوق فرد. برخي از انواع ليبراليسم نسبت به مداخلهي دولت در امور، نظر خوشي ندارند و معتقدند دولت بايد بسيار کوچک و حداقلي باشد. اما دستهي ديگري از ليبرالها، برخي دخالتهاي دولت را براي فراهم کردن زمينهي استفادهي افراد از آزاديهايشان ضروري ميدانند. با اين همه، تقريباً همهي ليبرالها معتقدند که تمام افراد بشر، خردمندي و توان لازم را براي ورود به عرصهي تشکيلات غيردولتي بر مبناي منافع اجتماعي و اقتصادي دارا هستند. بهعقيدهي ليبرالها کمترين مزيت و برکت اين نظريه آن است که از زورگوييهاي دولت و مهمتر از همه ديکتاتوري اکثريت بر اقليت جلوگيري ميکند. توجّه داشتهباشيد که حکومت اکثريت لزوماً به معناي دموکراسي نيست. هيتلر در سال 1933 با اکثريت آراي مردم آلمان صدر اعظم شد. حکومت اکثريت ميتواند به فاشيسم بدل شود که در اين صورت دموکراسي نيست بلکه استبداد اکثريت است. فرق دموکراسي با استبداد اکثريت در آنجا است که در دموکراسي، حکومت بهطور موقت در دست اکثريت است. حتّا زماني که اکثريت آراي مردم، پشتيبان حکومت باشد، باز هم حکومت مکلّف به جلوگيري از تجاوز به حقوق و آزاديهاي اساسي اقليت است، حتّا اگر آن اقليت فقط يک نفر باشد. آن يک نفر همانقدر حق اظهار نظر و آزادي بيان دارد که مثلاً آن اکثريت سي ميليون نفري. بنابراين ديکتاتوري اکثريت اگر از ديکتاتوري فردي وحشتناکتر نباشد مسلماً کمتر نيست. به هرحال ليبرالها معتقدند که در هردو صورت (چه دولت زورگويي کند و چه اکثريت) آزادي فردي که اساس ليبراليسم است قرباني ميشود.
از هنگاميکه ليبراليسم در سياست ظهور کرد تا به امروز دو گروه عمده از ليبرالها بهوجود آمدهاند که هريک از اين دو گروه عمده، گروههاي فرعي ديگري هم دارد. اينطور ميتوان گفت که طيفي از مواضع مختلف ليبرال وجود دارد که مانند هر خانوادهاي بين افراد مختلف آن چه بسا اختلافات عميق به چشم ميخورد. راولز به اين دو گروه اصلي در ليبراليسم توجّه جدي و اکيد ميکند. اين دو گروه عبارتند از ليبراليسم کلاسيک قرن نوزدهم و ليبراليسم چپگراي قرن بيستم. ليبراليسم کلاسيک بر اين عقيده است که شرط آزادي فقط و فقط نبود مانع و رادع خارجي در برابر فرد است. کافي است که در مقابل فرد مانعي نباشد تا بتوان گفت که او در عمل و گفتار آزاد است. اين مکتب تا اواخر قرن نوزدهم دست بالا را داشت و آثارش در سياست و اقتصاد آشکار بود. از اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم به تدريج اين نتيجه حاصل شد که عدم مانع در برابر فرد کافي نيست. لذا در اين فرمول تجديد نظر شد و اين آموزه به ميان آمد که علاوه بر عدم مانع، بايد قيد ديگري هم وجود داشتهباشد. اين قيد دوم، “وجود امکانات ملموس براي همه” بود. مبناي ليبراليسم قرن بيستم، همين آموزهي جديد است.
مصداق ليبرالهاي کلاسيک يا دست راستي در قرن بيستم را ميتوان فريدريش هايک و روبرت نازيک دانست که بيشتر بر حق “آزادي” تأکيد دارند و معتقدند که بايد مداخلات دولت به حداقل محدود شود. اما ليبرالهاي به اصطلاح چپ که به تدريج به سوسيال-دموکراسي نزديک ميشوند بيشتر به “برابري” معتقدند.
در اينجا با دو مفهوم روبرو هستيم يکي “آزادي ” و ديگري “برابري” که غالباً پنداشته ميشود که با يکديگر هيچگونه تعارضي ندارند در صورتي که در مطالعه عميقتر خواهيم ديد که تعارضي بسيار جدي بين آنها وجود دارد.
در انديشهي راولز اين هر دو جنبه مورد نظر است و راولز ميخواهد ببيند که بين اين دو چگونه ميتوان تعادل برقرار کرد. براي اينکه ببينيد برچسبهاي سياسي تا چه اندازه ميتواند براي افراد ناآگاه گمراهکننده باشند، بايد به اين نکته اشاره کرد که در آمريکا از اوايل قرن بيستم، مقصود از ليبرال همان کسي است که به دخالت دولت و ايجاد برنامههاي رفاهي و عامالمنفعه و اصلاحات اقتصادي و اجتماعي و تعديل درآمدها معتقد است، و به آن ليبرالي که فقط معتقد به آزادي است و اصلاحات اجتماعي، تعديل درآمدها، ماليات بر درآمدهاي سنگين را مطالبه نميکند محافظهکار گفته ميشود. اما در اروپا برعکس است، به دستهي اخير ليبرال و به دستهي نخست چپگرا يا سوسياليستهاي معتدل گفته ميشود. بنابراين، در کاربرد اين مفاهيم بايد نهايت دقت را به کار بست.
در فلسفه، ليبراليسم صرفاً به يک سلسله برنامهها و سياستهاي اقتصادي اطلاق نميشود، بلکه به ميراث فکري و فلسفي بسيار گرانبهايي برميگردد که در قرن هفدهم از افکار فلاسفهي انگليسي يعني تامس هابز و جان لاک سرچشمه ميگيرد و در قرن هجدهم به فلسفهي سياسي متفکران عصر روشنگري مانند آدام اسميت، روسو، ولتر و کانت ميرسد و در نهايت در قرن نوزدهم با کساني مانند جان استوارت ميل اوج ميگيرد. در قرن بيستم با ظهور پوزيتيويسم منطقي و فلسفهي تحليلي در انگلستان بحث در باب مسائل اخلاقي و سياسي کنار گذاشته شد و فلاسفه به تحليل زبان سرگرم شدند. امروزه فلسفهي تحليلي به معناي خشک گذشته نيست و به اصطلاح به فلسفههاي محتوايي در مقابل فلسفههاي صوري بيشتر توجّه ميکند. در کشورهاي اروپايي به غير از انگليس، مارکسيسم و اگزيستانسياليسم و پديدارشناسي مشغلهي روز بود. اما کم کم وضع تغيير کرد و کساني مانند هايک و نازيک و از همه مهمتر جان راولز به سنّت فکري و سياسي فلسفهي گذشته بازگشتند و ليبراليسم به تعبيرهاي گوناگون اوج گرفت و هنوز هم اين جريان ادامه دارد.
تعبيرهاي مختلف از ليبراليسم چيزي نبود که در انحصار هيچ گروهي باشد و جالب اينکه کساني که بيش از همه خواستند ليبراليسم را تعريف کنند مخالفان و دشمنان ليبراليسم بودند و حاصل کارشان هم گاهي بدگويي يا استهزا بود. ليبرالها کمتر در صدد تعريفي واقعي از مکتب خود برآمدند و بيشتر به توصيف پرداختند. ليبرالها در خصوص گسترهي مالکيت خصوصي و برابري اقتصادي و نقش دولت، در سطح عميقتر و فلسفي، در باب ماهيت ارزشها، آزادي و رابطهي ميان فرد و جامعه اختلاف نظر دارند. از اين رو تعريف ليبراليسم کار آساني نيست. آنچه بهعنوان تعريف گفته ميشود نکات مورد توافق اکثر ليبرالها است نه همهي آنها.
3-1-2-3. فردگرايي
مهمترين وجه امتياز ليبراليسم فلسفي، توجّه به فردگرايي است.
در زمينه ارزشها، ليبراليسم تعهد عميقي به فرد و فردگرايي دارد. فردگرايي، داراي چهار رکن است:
الف- ليبرالها معتقدند که آنچه در ارزيابيهاي سياسي و اجتماعي به حساب ميآيد فرد است. سرنوشت فرهنگ، ملت و زبان هميشه نسبت به سرنوشت فرد در درجهي دوم اهميت قرار دارد. بالاترين ارزش اين است که وضع فرد فرد اعضاي جامعه چگونه است، يعني خوشبختيها، بدبختيها، آرزوها، رشد و پرورش استعدادها و… گروهي از ليبرالها ارزش را با خواست و ترجيحات فرد ارتباط ميدهند و ميگويند ارزش، آن چيزي است که فرد مرجح بداند. اين همان مکتب فايدهنگري يا سودنگري است41. براي اين دسته از ليبرالها اصل، “بيشترين فايده و خوشي براي بيشترين عده در جامعه است”.
راولز اين عقيده را رد ميکند، زيرا او اساساً فايدهنگر نيست. گروه ديگري – به پيروي از کانت – براي فرد محوريت قائل هستند و ارزش را با وجدان و تکليف مرتبط ميکنند و معتقدند هر فرد را هميشه بايد در نفس خودش غايت دانست و هرگز از او بهعنوان ابزار براي هدفهاي سياسي، اجتماعي، اقتصادي و… استفاده نکرد.
ب- دومين رکن فردگرايي اين است که ليبرالها ميگويند فرد بايد در گزينش هدف و ادارهي زندگي خود آزاد باشد. اما در اينجا يک اختلاف مهم پيش ميآيد. گروهي بر اين باورند که نبود زور و جبر و مانع و رادع کافي است. گاهي از اين امر تحت عنوان “آزادي منفي” و گاهي هم با تعبير “آزادي از…” ياد ميشود، مانند آزادي از فشار، آزادي از فقر، آزادي از زورگويي. “آزادي از…” بدين معنا است که فرد از زنجير اسارت و قيادت و قيموميت و… آزاد است. گروهي ديگر معتقدند که علاوه بر اين بايد فرد را براي استفاده از آزادي و رسيدن به هدفهاي والا پرورش داد و اين امر وظيفه دولت است. به اين آزادي “آزادي مثبت” گفته ميشود. شخصي مانند آيزايا برلين در کتاب چهار مقاله در باب آزادي هنگاميکه دربارهي آزادي مثبت و آزادي منفي صحبت ميکند، نشان ميدهد که اين برداشت (بدين معنا که دولت افراد را پرورش دهد براي اينکه از آزادي خود استفاده کنند) چه نتايج وحشتناکي ميتواند داشتهباشد و به چه عواقب و فرجام فاسدي ميتواند بينجامد و چه اختيارات هولناکي ميتواند به دستگاه دولت وهيأت حاکم بدهد که فرد را به بهانهي پروراندن و راندن به سوي آزادي و رساندن به سعادت و هدفهاي والا در چنگ بگيرد و آزاديهاي شخصي و حقوق فردي را سلب کند، چنين اعتقادي چگونه در را به روي انواع و اقسام مداخلات دولت در زندگي خصوصي افراد جامعه باز ميکند.
ج- سومين رکن فردگرايي، “برابري” است که راولز به آن توجّه بسيار دارد. فيلسوفان ليبرال به “برابري” تعهد عميق دارند، البته ضرورتاً نه به معناي تساوي اقتصادي. تساوي مورد نظر آنان، برابري ارزش ذاتي و اساسي هر فرد انساني است. ميگويند که بايد بهطور مساوي همهي افراد در طراحي و عملکرد نهادهاي جامعه سهيم باشند. بايد به همه کس در اين زمينه که زندگي خود را مطابق با صلاحديد و سليقهي خودش اداره کند، احترام برابر بگذاريم. البته تا جايي که به حق و آزادي ديگران احترام گذاشته شود.
د- چهارمين رکن فردگرايي که مهمترين وجه ليبراليسم است، “عقل فردي” است. به نظر ليبرالها آزادي انديشه و بيان و عقيده و مذهب کافي نيست، بلکه بايد قواعد و نهادهاي سياسي و اجتماعي در پيشگاه “عقل فردي” قابل توجيه باشند، يعني هر يک از افراد در دادگاه عقل خود هنگاميکه سياست يا نهادي را محاکمه ميکند بتواند آن را تصويب و تأييد کند.
رابطهي انديشهي ليبرالي با ميراث فلسفي روشنگري در سدهي هجدهم در اينجا بسيار روشن است. خصلت اساسي عصر روشنگري، اعتماد به توانايي انسان براي فهم جهان و درک قواعد و اصول حاکم بر آن و تصرف در آن بود. شايد يکي از زيباترين شواهد در اين زمينه مقالهي کوتاه روشنگري چيست؟ کانت باشد. کانت در اين رساله ميگويد که روشنگري يا روشن انديشي به معناي درآمدن از حالت صغارت و نابالغي و به بلوغ رسيدن و “خودانديش” شدن است. سپس کانت اين جملهي معروف خود را بيان ميکند که “جرأت دانستن داشتهباش”. به عبارت ديگر، جرأت کن فهم خودت را به کار بيندازي. اين جمله شعار نهضت روشنگري شد. پس انسان ميتواند جهان را درک کند و در آن تصرف کند و اين به هيچوجه با اقرار بهوجود خدا و حکمت ايزدي
