
بنظر میآید شیء فیزیکی دارد همان قرمزی است که اشیاء فیزیکی عملاً دارند، چنانکه مواردی که بدون پیشفرض8 اشیاء فیزیکی نیستند و یا از اشیاء فیزیکی متفاوتند، همان قرمزی را دارند که شیء فیزیکی دارد. اما وقتی چنین ادعا شده است که «یقیناً» اشیای فیزیکی نمیتوانند برای کسی قرمز به نظر بیایند مگراینکه آن فرد چیزی را که قرمز است تجربه کند، آیا آن ادعا تصور نکرده است که این قرمزی که این چیز دارد همان قرمزی است که این شیء فیزیکی بهنظرمیآید که دارد؟
کسانی هستند که مایلند بگویند که سوال «آیا این واقعیت که برای S یک شیء فیزیکی قرمز و سهگوش بنظر میآید برحسب این ایده توضیح داده شده است که s یک ادراکی از سهگوش قرمز دارد؟» بهراحتی قابل طرح نیست بهاینمعنا که توضیحات کاملاً دقیقی از بنظرآمدنهای کیفی و وجودی وجود دارد که هیچ ارجاعی به «تجربههای مستقیم» یا دیگر وجودهای نامعین ندارند. پس، در پاسخ به این سوال که «چرا این شیء قرمز بنظر میآید» گفتن اینکه «چون آن شیء نارنجی است که در فلان شرایط نگاه شده است» میتواند مناسب باشد و این پاسخی است که در زندگی روزمرهمان برای چنین سوالهایی بیان میکنیم. (EPM,pp47-53)
3.2.1. دو شیوه توضیح درباره به نظرآمدنهای وجودی و کیفی
دو روش وجود دارد که در آنها توضیحات بیشتر، ولی به یکاندازهموجه، میتواند برای یک چنین واقعیتی مثل «x قرمز بنظرمیآید» راهگشا باشد. در روش اول یک قیاس ساده پیشنهاد شده است. درست همانطورکه دو نوع توضیح مطلوب از این واقعیت وجود دارد که این بادکنک وسعت یافته آ) برحسب قوانین بویل-کارلس9 که مفاهیم تجربی درباره حجم، فشار و دمای مربوط به گازها را مرتبط میسازد و ب) برحسب تئوری جنبشی گازها؛ پس دو شیوۀ توضیح برای این واقعیت هم وجود دارد که یک شی برای s قرمز بنظر میآید آ) برحسب تعمیمهای تجربی مربوط به رنگ اشیا، شرایطی که در آن اشیا دیده میشوند و رنگهایی که بنظر میآید آنها دارند و ب) برحسب تئوریهای ادراکی که در آنها «تجربههای مستقیم» نقشی متناظر با نقش ملکولهای تئوری جنبشی بازی میکنند.
در این شیوه یک فضای تناقض ایجاد میشود که «تجربیات مستقیم» وجودهای صرفِ نظری هستند یعنی وجودهایی که همراه با اصول بنیادی خاص مربوط به آنها بهعنوان اصلموضوع فرض شدهاند، تا یکنواختی مربوط به ادراک حسی را توضیح دهند همانطورکه ملکولها همراه با اصول جنبشی ملکولی، مسلم فرض شده تا قواعد تجربیِ مشخص شدهی مربوط به گازها را توضیح دهند. یقیناً آنهایی که فکر میکنند بنظرآمدنهای وجودی و کیفی باید برحسب «تجربههای مستقیم» توضیح داده شوند درباره دومی بهعنوان غیرنظریترین وجود میاندیشند، درواقع بهعنوان مشاهده پذیرها10.(همان)
در روش دوم دستکم در نگاه اول، یک توضیح اضافی ولی به نحو برابر از بنظر آمدنهای وجودی و کیفی وجود دارد. مطابق با این رویکرد، وقتی ما مواردی ازاین سنخ را ملاحظه میکنیم درمییابیم که آنها شامل موارد سازندهای هستند که بهنحومناسب، مثلاً، به تجربه مستقیم از یک سهگوش قرمز ارجاع داده شدهاند. در این رویکرد «x برایs قرمز بنظر میآید» به این معنا است که «s تجربهای دارد که به شیوهای واحد شامل این ایده میشود که x قرمز است و اگراینایده صادق باشد،این تجربه به نحو درست بهعنوان دیدنی مشخص شده که x قرمز است.»
این رویکرد مستلزم سه وضعیت زیر است:
الف) دیدن اینکه xآنجا قرمز است
ب) برای کسی بنظر میآید که x آنجا قرمز است
پ) برای کسی بهنظرمیآید گویی یک شیء قرمز آنجا وجود داشته است.
این سه از پایه با هم متفاوتند دراینکه (الف) چنان بیان شده است که حمایتی از این ایده را در برمیگیرد که x آنجا قرمز است جاییکه در (ب)این ایده فقط بهنحوناقص حمایت شده است و در (پ) اصلاً حمایتی نشده است. محتوای گزارهای متداولِ این سه وضعیت این ایده است که x آنجا قرمز است(هرچنداین کاملاً هم درست نیست چون محتوای گزارهای (پ) وجودی است بیش از آنکه درباره یک شیء معینشده x باشد.)(همان)
البته محتوای گزارهای این سه تجربه بخشی از آن چیزی است که ما منطقاً با مشخص کردن آنها بهعنوان وضعهای این سه نوع اختصاص دادهایم. چنانچه میبینید فقط برای این قسمت از قواعد است که این محتوای گزارهای حمایت شده است. این تتمهای است که ما اکنون با آن مربوط شدهایم و این تتمه را سلرز محتوای توصیفی مینامد. پس میتوان خاطر نشان کرد که با این رویکرد نه تنها محتوای گزارهای بلکه همچنین محتوای توصیفیاین سه تجربه میتوانند اینهمان باشند و ما فرض میکنیم که اینطور است، هرچند که تفاوتی واقعی در مواضع کلی آشکار است.(همان)
یک نکته سرنوشتساز در تبییناین سه تجربه وجود دارد به ترتیب دیدناینکه xآنجا قرمز است، برای کسی بنظر میآید که x آنجا قرمز است، برای کسی بهنظرمیآید گویی یک شیء قرمز آنجا وجود داشته است، و آن نکته این است که ما نباید محتوای توصیفی مشترک را که غیرمستقیم دریافته شده است را تعیین کنیم.
با استلزام بهاینکه اگر محتوای گزارهای مشترک صادق باشد پس هر سه وضعیت مواردی خواهند بود از دیدناینکه x آنجا قرمز است. هر دوی بهنظرآمدنهای وجودی و کیفی تجربیاتی هستند که اگر محتویات گزارهایشان صادق باشد میتوانند دیدنی باشند.
3.3. پیشنهاد سلرز
ماهیت «بحث بنظرآمدنها» طرح سوالهایی است که به آنها هیچ پاسخی داده نمیشود: ویژگی ذاتی محتوای توصیفی مشترک دربارهاین سه تجربه چیست؟ و چگونه آنها قادرند تا بهرغم در نظر گرفتن این واقعیت که در مورد(الف) ادراک کننده باید در حضور یک شیء قرمز در آنجا باشد، در (ب) این شی نیازی ندارد که قرمز باشد و در (پ) نیازی به بودن هیچ شیئی اصلاً وجود ندارد، چنین تجربه را داشته باشند؟
اگر ما نیاز به گرفتن ویژگی بیواسطهتری از محتوای توصیفی مشترک این تجربیات داشته باشیم، باید با ملاکِ کیفیتِ قرمزی آغاز کنیم (هرچند میتوان قاطعانه گفت که این محتوای توصیفی خودش چیزی قرمز است مگر آنکه بتوان از واژه « قرمز» ظاهر آزادشدهای را پیدا کرد که با مقوله اشیای فیزیکی گره خورده است). اگر این کار موفق شود ما را متقاعد میسازد که قرمزی – در ابتداییترین معنای خود – ویژگی مواردی از این قسم است که ما محتویات حس مینامیم. این امر در زیر اینطور ادامه مییابد:
دیدن یک شیء مستلزم دیدن نمای ظاهری آن است. اگر میبینیم که یک شیء قرمز است، مستلزم دیدن این است که نمای ظاهری آن شیء قرمز است. یک نمای قرمز یک عرصه قرمز دو بعدی است- دوبعدی ازاینجهت که هرچند میتواند برجسته باشد و در این معنا سهبعدی است، اما هیچ پهنایی ندارد. مادامیکه این تحلیل از آگاهی مفهومی مورد نظر است، یک شیء فیزیکی قرمز، همانی است که یک گستره قرمز دارد به منزله نمای آن.
حال یک گسترۀ قرمز نه یک شیء فیزیکی است و نه وجود یک گستره قرمز است که مستلزم وجود شیء فیزیکی باشد که این گستره به آن شیء متعلق باشد. این محتوای توصیفی که برای سه تجربه (الف)، (ب)، (پ) رایج است دقیقاً از این قسم است، یعنی یک گسترۀ برجستۀ قرمز.(همان،صص54-52)
یک سخن مبهم و در عین حال ساده از عبارت «داشتن یک نمای قرمز» وجود دارد. ما با تفکر درباره این واقعیت مشابه آغاز میکنیم که یک شیء فیزیکی میتواند از رنگی «به رویاین نما» یا از رنگ دیگری «در کناره» باشد. میتوان بیان کرد که مثلاً «سطح» این شیء قرمز است اما «کنارهاش» سبز است. ولی ما نمیگوییم که یک نما وجود دارد به معنای جزء دو بعدی برجستۀ گستردۀ قرمزی که جزء سازنده در جزئی پیچیده است که اجزای سبز را نیز شامل میشود. تصور اجزای دوبعدی برجسته میتواند به ملاک مفهومی متداول ما مرتبط شود اما به آنالیزی از آن متعلق نیست. (اشتباه است که فرض کنیم مثلاً واژه قرمز واقعاً به کار برده شده است). این جزء یگانه وقتی لحاظ میشود که یک شیء فیزیکی «قرمز در کناره ولی سبز در داخل» باشد، خود شیء فیزیکی است که در ناحیه خاصی از فضا قرار گرفته است و ورای یک مدت زمانی ادامه می یابد. گرامر بنیادی صفت قرمزی شیء فیزیکی X است که در مکان p و در زمان t قرمز است. پس بهیقین وقتی درباره یک شیء میگوییم که قرمز است خودمان را موظف میکنیم به نه بیش از این منظور که این شیء «دراین نما» قرمز است و گاهیاین شی دراین نما قرمز است آنطور که ما نباید تردید کنیم که «بخش» آن کاملاً قرمز است- یعنی قرمزی که به سبب لایهای از قرمز، قرمز است- پس، این رنگ قرمز خودش به سبب یک مولفه سازنده قرمز نیست بلکه برحسب «نما» یا « پهنه» یعنی جزیی بدون ضخامت اینگونه است. ممکن است جایی در این تصویر فلسفی کلی برای این عبارت باشد که «واقعاً چنین جزئیاتی» وجود دارند و آنها عناصری در تجربه ادراکی هستند که در اینجا با تحلیلی از بحث ادراکی معمول پیدا نشد.(همان)
4. ادراکات وایدهها
4.1. دیدگاه منطقی
میتوان این بخش را به عناوین زیر تقسیم کرد (1)بحث سلرز درباره ذاتی مبهم در تصور از تجربه و (2) استدلال دیگری در دفاع از سنت تجربهگرایی، که تلاشی است برای دنبالکردن امکان محتویاتحسی غیرفیزیکی با چالشی که فرض خود سلرز است که رنگها اصولاً ویژگیهای اشیاء فیزیکی هستند. (3) هشدار علیه پاسخ ساده به این استدلال که گرچه گفتگو میتواند غیرمصداقی باشند، هیچ دلیلی وجود ندارد که غیر مصداقی بودن آن را با غیرمصداقی بودن باورها و موجهات تعیین کنیم. (Triplet & DeVries,2005,p34)
مولفه توصیفیاین سه تجربه (بیانشده) خودش اغلب(دستکم توسط فلاسفه) به تجربه – مثلاً تجربه مستقیم- ارجاع داده شده است. اما اینجا جانب احتیاط را باید رعایت کرد. چون اگر دیدن اینکه x آنجا قرمز است یک تجربه است ولی نمیتوان نتیجه گرفت که محتوای توصیفی این تجربه خودش یک تجربه باشد. بهعلاوه، این واقعیت که x آنجا برای جونز بنظر میآید که قرمز باشد میتواند یک دیدن باشد از طرف جونز که x آنجا قرمز است مشروط بر اینکه محتوای گزارهای آن صادق باشد و اگر یک دیدن باشد در این صورت میتواند یک تجربه باشد. باید مراقباین نتیجهگیری بود که این واقعیت که برای جونزx آنجا، قرمز بنظر میآید خودش یک تجربه است چون این واقعیت که چیزی برای من قرمز بنظر میآید ممکن است تجربه شده باشد، اما یک تجربه نیست. (EPM,pp 53-54)
البته، این بدین معنا نیست که هسته توصیفی متداول نمیتواند یک تجربه باشد، از طرف دیگر میتوان گفت که این مولفه برای وضعواقعهایی است که تجربهشدهاند و غیرقابلاستدلال به نظرنمیآید بگوییم خودش تجربه شده است. اما این چه نوعی از تجربه است؟ تا اینجای برهان نمیتوان گفت که این تجربهی قرمز است یعنی، یک مورد قرمز تجربهشده، البته میتوان کاربرد جدیدی از «قرمز» را تعریف کرد که مطابق با آن بیان کنیم که «تجربه مستقیم» است که قرمز میباشد. یعنی مولفه توصیفی متداولی از یک دیدن باشد که چیزی قرمز است و به نظرآمدنهای کیفی و وجودی مطابق آن، محمولی را ایجاد میکنند که این تجربه را بوسیله آن توصیف و گزارش کند [البتهاین کار صرفاً برای راحتی زبان است] و یک شیوه قرارگیری است با گفتناینکه بخواهیم یک نام برایاین نوع از تجربه داشته باشیم که صرفاً یک نام باشد و استانداردی برای یک توصیف معین نیست.
اما قرمز کاربرد مرسوم یک نام برای این نوع تجربه را دارد؟ میتوان از شیوه برهان خلف برای فهم وضعیت چنین چیزهایی مثل احساس سهگوش قرمز استفاده کرد. فرض براین است که درحالیکه تجربهای که من امتحان کردهام یک تجربه قرمز نیست، تجربه قرمز باشد. چالش دراینجا بوجود میآید که آیا «احساس سهگوش قرمز» بهتر از «تجربه سهگوش و قرمز» است؟
