
دربارهی محتوای حسی میگویم که اگر حس شده باشد، شناخته شده است. با تأکید براینکه حس کردن یک واقعیت شناختی87 یا معرفتی است.» (EPM,pp 17-18)
توجه داشته باشید که با داشتناین شرایط، منطقاً ضروری است که اگر یک محتوای حسی حس شده باشد، پس بهعنوان وجودِ یک ویژگیِ خاص حس شده است و اگر بهعنوان وجودِ یک ویژگیِ خاص حس شده باشد ضروری است که واقعیتی که درباره این ویژگی است، بهطورغیراستنتاجی دانستهشده باشد و باید توجه کنیم که آنچه از محتوای حسی حس شده، فقط در معنای مشروط دانستن میتواند شناخت باشد. وقتی از یک محتوای حسی – مثلاً یک لکه رنگ – که دانسته شده است صحبت میشود یعنی واقعیتی درباره آن به طور غیراستنتاجی دانسته شده است، مثلاً اینکه آن لکهی رنگی قرمز بوده است. این استفاده مشروط از دانستن، ما را به «دانش همراه با آگاهی»88 میرساند. چرا که، کاربردش به دانستنی میرسد که از یک عبارت اسمی یا وصفی که به یک جزء برمیگردد، بیان میشود: «آیا جان را میشناسی؟»،«آیا رییسجمهور را میشناسی؟»این عبارتها معادلند با «آیا تو از جان آگاه هستی؟»،«آیا با رئیسجمهور آشنا شدهای؟».
نظریهپرداز دادهی حسی باید بپذیرد که نتیجهی گفتههای او این است که، این واقعیت که یک محتوای حسی یک داده است منطقاً دلالت میکند براینکه تنها کسی دانشغیراستنتاجی دارد که بگوید محتوای حسیای که بدست آورده، برحسب دانش غیراستنتاجی از واقعیتی دربارهاین محتوای حسی تعریف شده است.(همان،15-18) نکته اصلیای که سلرز در اینجا به آن اشاره کرده این است که شناخت جزئیات نمیتواند کار معرفتی توجیه کردن شناخت عرفی را انجام دهد. شناخت عرفی ما از اشیاء فیزیکی در قالب گزارهای است. شناخت گزارهای در جمله حاوی عبارات اینکه89 توصیف میشوند: علی میداند که بادکنک ترکیده است. (Triplet & DeVries,2005,p 12)
1.3. ارتباط منطقی محتویات حس
نظریهپردازان دادهی حس تفکر دربارهی داده بودنِ محتویات حس را بهعنوان مفهوم پایه یا مقدماتی از ملاک محتوای حسی قرار می دهند و بنابراین ارتباط منطقی بین دادهی حسی و دانش غیراستنتاجی را که در تئوریهای کلاسیک آنها دیده میشد، از بین میبرند، و ما با این واقعیت روبرو میشویم که بسیاری از آنها تفکر دربارهی محتویات حس را بهعنوان تصور پایه دربارهی ملاک دادهی حس دارند، و این سؤال مطرح میشود که پس چه چیـزی ارتباط منـطقی محتـویات حس را در این مسیر حس میکنـد؟ دانش غیراستنتاجی داشتن؟
واضح است که این ارتباط توسط کسانی که حس را یک عملِ واحد و تحلیلناپذیر درک میکنند، قطع شده است. اما از طرف دیگر، کسانی هستند که حس را بهعنوان یک واقعیت تحلیلپذیر میدانند و درحالیکه در ظاهر امر این ارتباط را قطع کردهاند، به یک معنا به آن اشاره میکنند و آن وقتی است که نتیجه ای که از تحلیل کردن x یک داده حسی قرمز است بدست بیاید، همان نتیجه ای باشد که از تحلیل x بهطورغیراستنتاجی دانسته شده است که قرمز باشد، بدست آید.
سلرز به این نکته اشاره میکند که پذیرفتن اینکه واقعیـتهای معرفتی میتوانند بدون کم و کاست – حتی در اصولشان – به واقعیات غیرمعرفتی فروکاسته شوند، یک اشتباه جزمی است که همارز با «اشتباه طبیعتانگاری» معروف در اخلاق است. او تأکید میکند که فلاسفهی کلاسیکِ دادهی حسی، چه داده محتویات حس را به مثابه امرِ تحلیلپذیر در واژگانِ غیرمعرفتی دریابند، و چه بهعنوان امر بناشده توسط اعمالی که به دلیلی هم غیرقابلِتحویل و هم دانستنی هستند، آنها بدون استثنا دادهی محتویات حس را مبنایی در حس دیگر قرار میدهند. از نظر سلرز ادعاهای گزارهای ضرورتاً هنجاری90 هستند و شبیه ادعاهایی در اخلاق دارای بار ارزشی هستند.
1.3.1. حسِ محتویات حسی اکتسابی است؟
سلرز دومین تنش بزرگ در تئوریهای داده حسی را بهاین نظـر برمیگرداند که نظریهپردازان داده حسی محـتویات حسی را با آگاه بودن یکی میدانند و البته میپذیرند که توانایی دانستن اینکه یک فرد با احساس درد، در یک زمان خاص، خودش هست، اکتسابی بوده ویک فرایند پیچیدهی تکوین91 را برای آن فرض میگیرند. ایشان اصرار دارند که فرض کنند که حس کردن محتویات حسی، اکتسابی بوده و شامل یک فرایند تکوین مفهومی میشود که بسیار خاص است.(همان)
حال اگر یک فیلسوفِ دادهی حسی توانایی حسکردن محتویات حسی را- که غیراکتسابی بوده – بدست آورد دراین صورت او به طور آشکار از ادامهی آنالیزی به شکل «x یک محتوای حسی را حس میکند» که تواناییهای اکتسابی را فرض میگیرد، امتناع کرده است. در صورتی که نتیجه این میشود که او میتوانسته «x محتوای حسی s قرمز را حس میکند» را تحلیل کند، بهاین طریق که x به طور غیراستنتاجی میداند که s قرمز است، فقط اگر او آماده پذیرش این باشد که تواناییِ داشتن چنین دانشِ غیراستنتاجیای – مثل محتوای حسی قرمز، قرمز است – خودش غیراکتسابی است.
از ابتدایاین تحلیل روشن است که تئوریهای کلاسیکِ داده حسی با یک سهگانهی مغایر از فرضهای زیر مواجه هستند:
أ. X محتوای حسیs را قرمز احساس میکند مستلزم این است که x به طور غیراستنتاجی میداند که s قرمز است.
ب. توانایی حسکردن محتویات حسی غیراکتسابی است.
ج. توانایی دانستن واقعیتهای شکل x، y است، اکتسابی است.
الف و ب با هم مستلزم نقیض ج، الف و ج باهم مستلزم نقیض ب و ب و ج با هم مستلزم نقیض الف میباشند و اگر یک نظریهپرداز داده حسی با این واقعیات روبرو شود که الف، ب وج یک سهگانه ناسازگار را تشکیل دادهاند، کدام یک را باید کنار بگذارد؟
درصورتیکه الف را کنار بگذارد حس در محتویات حسی یک واقعیت غیرشناختی میشود – واقعیتی که میتواند یک شرط ضروری و حتی منطقاً ضروری دربارهی دانش غیراستنتاجی باشد، اما واقعیتی است که با این وجود، نمیتواند این دانش را بسازد.
اگر ب را کنار بگذارد دراینصورت باید بهای حذف مفهوم یک دادهی حسی را از ارتباطش با حرفهای روزمره دربارهی احساسات، بیتابیها و غیره بپردازد.
اما اگر ج را کنار بگذارد باید برخلاف گرایشات غالباً نومینالیستی سنت تجربهگرایی عمل کند.(همان،20-21) منظور او این است که بسیاری از تجربه گرایان بحث کردهاند یا دستکم آرزو دارند که یک برداشت موثقی از شناخت بتواند مطرح شود که مستلزم ارجاع به شناخت مستقیم، بیواسطه و یا ذاتی از کلیات نباشد. تجربه حسی فرض شده که جزئیات باشد و اگر برگردیم میبینیم که ما شناخت پایه کلیاتی مثل قرمز بودن را فرض کردیم که خلاف چیزهای جزئی قرمز باشند و همه شناخت ما بوسیله حواس است. عدم پذیرش اینکه همه شناخت ما مبتنی بر آگاهی حسی از جزئیات است بنظر می رسد که معادل با پذیرفتناین باشد که برنامه تجربهگرایی درهم شکسته باشد.(Triplet & DeVries,2005,p12)
1.4. دو ایده تشکیلدهنده مفهوم کلاسیک داده حسی
سلرز از دو ایده سخن میگوید که گویی مفهوم کلاسیک یک دادهی حسی، پیامد غیراصیلی از پیوند این دوایده بوده است:
1. این ایده که اپیزودهای درونی92 خاصی – مثل حسیات قرمز یا c# – وجود دارند که در انسانها (و حیوانات) میتواند بدون هیچ فرایند پیشینی از یادگیری یا تداعی مفهوم رخ دهد و بدوناینکه به یک معنا غیرممکن باشد که ببینند، مثلاً نمای ظاهری یک شئ فیزیکی قرمز و مثلثی شکل است، یا بشنود صدای فیزیکیِ خاصی c# است.
2. اینایده که.اپیزودهای درونی خاصی وجود دارند که دانستههای غیراستنتاجیای هستند که موضوعات خاصی مثل قرمز یا c# میباشند و این اپیزودها شروط ضروری شناخت تجربی هستند بهطوریکه این دلیل را برای سایر گزارههای تجربی فراهم میکنند.
ایده اول صراحتاً در تلاش برای توضیح واقعیتهای مفهومیِ حس در نوع علمی رشد مییابد. چگونه است که مردم میتواننـد تجربه ای داشـته باشـند که با گفتـنِ «گویی من یک شـئ قرمز و سهگوش دیدهام» آن را توصیف میکنند، درحالیکه هیچ شئ فیزیکیای اصلاً آنجا نیست و یا اگر هم هست نه قرمز باشد و نه سهگوش؟
یک چنین توصیفی فرض را براین گذاشته که در هر موردی که درآن فردی تجربهای ازایندست را دارد، خواه واقعی باشد یا نباشد، او دارای چیزی است که «احساس» یا «ادراکِ» «سهگوشقرمز» نامیده میشود. بهطوریکه یک کودک، مثلاً میتواند «حس سهگوش قرمز» را بدوناینکه ببیند یا خیال کند که میبیند که نمای روبرویی یک جسم فیزیکی قرمز و سهگوش است، داشته باشد. در اغلب بزرگسالان وقتی که آنها علت شده اند که «حسی از یک سهگوش قرمز» را داشته باشند، اینطور دیده میشود که، جسم فیزیکی با یک ظاهر سهگوش و قرمز باشد، درحالیکه بدون یک چنین احساسی، چنین تجربهای را نمیتوان داشت.
سلرز تأکید میکند که تا وقتی چنین قاعـدهای برقرار است لزومی ندارد که فرض کنیم یک احسـاس سهگوش قرمز داشتن، یک واقعیت معرفتی یا شناختی است. هرچند این وسوسه وجود دارد که حسِ سهگوشِ قرمز داشتن را میتوان واقعیت معرفتی دانست اما میتوان در مقابلاین وسوسهایستادگی کرد بهاینطریق که داشتن یک حس از سهگوش قرمز یک واقعیت منحصربه فرد است، که نه معرفتی، و نه فیزیکی است.
داشتن چنین ایدهای مثل احساس سهگوش قرمز شرایطی را برای خط فکر دیگر درست میکند تا ایده دوم را بدست آورد که نیروی کمکی آن است و بدون آن مدتها پیش میبایست از بین میرفت:
این وضع اینگونه ادامه مییابد که ببینیم نمای ظاهری یک جسم فیزیکی قرمز و سهگوش است، عضو واقعی طبقهای از تجربیاتی است – که آنها را «دیدنیهای ظاهری»93 مینامد – که برخی از اعضای آنها غیرواقعی هستند و مشخصهی قابل ارزیابیای وجود ندارد که تضمین کند چنین تجربهای واقعی است.
اگر فرض کنیم که دانشِ غیراستنتاجی که تصویر ما از جهان بر آن قرار میگیرد، از چنین دیدنیها یا شنیدنیهای ظاهری تشکیل شده است، حتی اگر تصادفاً واقعی باشند، دانش تجربی را به وضعیت خطرناکی میرساند، چرا که با بیاعتبار کردنِ دانش در عبارت «دانش تجربی»94، در را به روی شک گرایی باز میکند.
به نظر سلرز این پیشامد را نمیتوان نادیده گرفت که هر دیدنی ظاهری یا شنیدنی مفروض و امثال آن غیرواقعی هستند. بنابراین با فرض اینکه بنیادِ دانش تجربی نمیتواند از اعضای واقعی95 دسته96ای تشکیل یابد که هیچ یک از اعضای آن واقعی نیستند، و اینکه از آنها، اعضای غیرواقعی نمیتوانند توسط «ارزیابی»97 کنار گذاشته شوند، این بنیاد نمیتواند از چنین مواردی مثل دیدن اینکه نمای ظاهری یک شیء فیزیکی قرمز و سهگوش است تشکیل یابد.
اما آنها دلیل میآورند که بنیادِ دانشِ تجربی، شناخت غیراستنتاجی از چنین واقعیتهایی است که از اعضای یک دسته که حاوی اعضای غیرواقعی است تشکیل شده است. اما پیش از چنین بیانی، خط اول فکری وضع پیچیدهای ایجاد کرده است. اینایده به ذهن خطور میکند که احساس درباره سهگوشهای قرمز دقیقا ًاین مزیت را دارند که دیدنیهای ظاهری از نماهای فیزیکی سهگوش و قرمز از آن بیبهره است، و اگر با آن بیاغازیم باعث پیشفرضی میشود که احساسها به همان ردهی عمومی مثل تفکرات تعلق دارند، که واقعیتهای شناختی هستند. پس باید توجه کرد که حواس از لحاظ فرضیه98 به طور کامل به فرآیندهای ذهنی وابستهترند تا به اشیاء فیزیکی خاص. «دست یافتن»99به سهگوش قرمزی که از آن یک احساس داریم به نظر سادهتر میرسد نسبت به «دستیافتن» به یک نمای فیزیکی سهگوش و قرمز، و اما جدای از همه اینها، حسی ساخته نشده که دربارهی احساسات غیرواقعی که به ذهن این فلاسفه
