
داده در دیدگاه دکارتی محور اصلی معرفتشناسی و متافیزیکی را شکل میدهد اما با از بین رفتن داده دیدگاه جهانی دکارتی از بین رفته وما مجبوریم به گزینههای دیگر روی بیاوریم. (Triplet & DeVries,2005,pp xlv-xlvi)
فصل دوم
مقدمه
در فصل گذشته شناختی در مورد آراء سلرز بدست آوردیم که بر رأی خودش در کتاب تجربهگرایی و فلسفه ذهن مبتنی بود. اما بیان سلرز، آنطور که ملاحظه میشود، بیان رسایی نیست و نوشتههای او از انسجام کافی برخوردار نیستند. همین امر باعث میشود که در میان متفکران تفرقهای در این باره ایجاد شود و برداشت های گوناگونی را درباره آراء او اظهار کنند.
این بخش از رساله دربارهی یکچنین اختلاف نظرهایی است که بهطور خاص برمیگردد به برداشتی که مکداول از این کتاب سلرز دارد که براساس نقدهایی است که به آراء براندام دراینباره وارد آورده است. مکداول و براندام هر دو از شاگردان مستقیم سلرز هستند و عجیب است که هرکدام برداشت متفاوتی را از آراء سلرز عنوان کردهاند. هدف از آوردن این بخش، تلاش برای روشنتر شدن نظرات سلرز از میان همین نقدها است.
مناقشه براندام و مکداول بر مساله تجربهگرایی
موضوع اصلی و دغدغه مکداول در این رساله دیدگاه سلرز پیرامون مسئله تجربهگرایی در کتاب تجربهگرایی و فلسفه ذهن است. او در این رساله دیدگاه براندام را در مورد آراء سلرز در تجربهگرایی به چالش میکشد. براندام در راهنمای مطالعه خود میگوید «باوجودیکه عنوان این مقاله تجربهگرایی و فلسفه ذهن است، اما سلرز هیچگاه بطور مشخص نظر خود را آشکار نکرده، و نگفته که نحوه تقرب او به تجربهگرایی چیست».(qtd . in McDowell, 2009, p9) همین جمله و جمله دیگری در این اثر از براندام که براساس آن وی معتقد است که سلرز حتی وظیفهی اصلی خود را برچیدن تجربهگرایی دانسته است، مکداول را برآن داشته تا مخالفت خود را با وی آشکار کند. مکداول می گوید البته حق آن است که خاطرنشان کنیم منظور براندام از تجربهگرایی در اینجا گونه سنتی آن است، اما او برخلاف عقیده براندام معتقد است که مقصود اصلی سلرز در این رساله، نجات تجربهگرایی از میان ویرانههای تجربهگرایی سنتی است.( McDowell, 2009, p9)
آیا تجربهگرایی مبناگراست؟
مکداول برای شروع بررسی خویش، و روشن نمودن دیدگاه سلرز در مورد تجربهگرایی سنتی به متنی از بخش هشتم رساله سلرز اشاره میکند. موضوع این بخش این است که آیا تجربهگرایی مبنایی دارد؟ سلرز میگوید «یکی از صورتهای بدست آمده از افسانه داده این است که ساختاری از امور واقع خاص وجود دارد، یا باید وجود داشته باشد بدینسان که الف) هر واقعیتی نهتنها میتواند به صورت غیراستنتاجی فهمیده شود که برقرار است، بلکه هیچ شناخت دیگری را نیز پیشفرض نمیگیرد، خواه از امور واقع باشد یا از حقایق کلی. ب) این شناخت غیراستنتاجی از واقعیاتی که به ساختار مذکور تعلق دارند، یک [به اصطلاح] دادگاه عالی استیناف برای [قضاوت در مورد] تمام ادعاهای واقعی در مورد جهان میسازد ، چه جزئی باشد و چه کلی.(EPM,pp 68-69; qtd . in McDowell, 2009, p10)
مکداول خاطرنشان میکند، آنچه که در اینجا مورد نظر سلرز است، تجربه نیست بلکه تجربهگرایی سنتی است که براساس آموزههای آن، تجربه که راه بدست آوردن شناخت برای ماست، شناختی غیراستنتاجی به ما میدهد که هیچ شناختی از هیچ چیز دیگری را پیشفرض نمیگیرد.
او میگوید سلرز با رد تجربهگرایی سنتی، قسمت دوم از بخش اول تعریف مذکور راکه براساس آن، شناخت تجربی هیچ شناخت دیگری را فرض نمیگیرد، رد میکند. همانطور که مکداول اشاره میکند، سلرز در پایان بخش هشتم، تاکید میکند که گرچه این تصویر از شناخت بشری مبتنی بر گزارههایی است (گزارشهای مشاهدتی) که خود بر گزاره های دیگر مبتنی نیستند، اما با این وجود، استعاره مبنا ما را از دیدن یک مسأله مهم باز میدارد. این استعاره نمیگذارد ببینیم که اگر بعد منطقی وجود دارد که در آن گزاره تجربی مبتنی بر گزارشهای مشاهدتی هستند، بعد منطقی دیگری نیز وجود دارد که بالعکس، گزارشهای مشاهدتی مبتنی بر گزارههای تجربی هستند.(همان)
مکداول معتقد است این بخش از کتاب با توضیح نحوهی عملکرد تجربه، سعی در صورتبندی تجربهگرایی سنتی دارد. به عقیده او اگر ما متوجه شویم که این بخش از کتاب سلرز با صورتبندی تجربهگرایی سنتی آغاز میکند، میتوانیم درک کنیم که چگونه این بخش را پایان داده است. این کار ما را قادر میسازد تا بفهمیم چیزی که سلرز جایگزین تجربهگرایی سنتی پیشنهاد میدهد، تجربهگرایی اصلاحشده204 است.
تجربه و محتوای مفهومی
اگر قرار باشد معنای تجربهگرایی اصلاحشده سلرز از حالت انتزاعی بیرون آمده و روشن شود، باید معنای تجربه مورد استفادهی این نوع تجربهگرایی روشن گردد. به عبارت بهتر، باید بررسی کرد که این چگونه تجربهای است که شناخت میدهد و در عین حال دیگر شناختها از امور واقع را نیز پیشفرض میگیرد. از نظر مکداول این کاملاً در مقابل قدرت شناختدهی بینیاز به پیشفرضی است که تجربهگرایی سنتی، تجربه مورد استفاده خود را به آن مجهز کرده بود. او اشاره می کند که سلرز در رساله مورد بحث، این موضوع را تحت عنوان «منطق بهنظرآمدنها» در بخش سوم آغاز میکند. سلرز میگوید تجربه حاوی ادعاهای گزارهای است. برای سلرز این یک راه تضمین شده است تا به تجربه، محتوای مفهومی دهد. این بحث در افسانه جونز که در بخش پانزدهم میآید، مورد توجه است. موضوع این بخش به طورکلی «تفکرات» است، یعنی اپیزودهای درونی دارای محتوای مفهومی. اما بازهم در قسمت 60 به ویژگی مفهومی تجربه بطورخاص بازمیگردد. در اینجا او به اثری که در نهایت به رخداد شفاهی نسبت داده، اشاره میکند، یعنی همان رخدادهای طلایی که در قسمت شانزدهم کتاب اشاره شده است.
در قسمت د16 سلرز میگوید که واضح است برای داشتن یک برداشت کامل از تجربهی دیداری ما به چیزی بیشتر و بالاتر از محتوای مفهومی نیاز داریم. به گفتهی خود او یعنی «چیزی که فلاسفه وقتی از ادراک دیداری یا تجربههای دیداری بیواسطه صحبت میکنند در ذهن دارند»(همان،13) مکداول این را «یک چیز دیگر»205 مینامد. او اشاره میکند که وضعیت منطقی این- به قول مکداول- یکچیز دیگر تا پایان استدلال به صورت یک مشکل حل نشده باقی خواهد ماند.
در نهایت این موضوع در افسانه جونز به شکل نهایی خود میرسد. از نظر مکداول این افسانه دو هدف عمده را برآورده میکند: اول آنکه بطورکلی یک امر ذهنی غیرسرشتی را پیشنهاد میدهد، دوم آنکه برداشت سلرز از تجربه ما بطورخاص را که از فصل سوم آغاز کرده بود، کامل میکند. بخش نخست از افسانه جونز، این دیدگاه سلرز را که تجربه دارای محتوای مفهومی است تایید میکند و بخش دوم با همان مفهوم «یکچیزدیگر» سروکار دارد، که از نظر سلرز برای سازگار کردن تجربه با ویژگیهای حسی لازم است.
به نظر مکداول، سلرز خصوصیت شناختدهی غیراستنتاجی تجربه را با نسبت دادن محتوای مفهومی به آن تأمین میکند، اما در فرایند اثبات این مسئله بسیار مراقب است تا پا جای پای تجربهگرایی سنتی نگذارد. او در بخش سوم از کتاب، برای زمینهسازی بخش هشتم، بر این اصرار دارد که اگر تجربه بخواهد یک محتوای مفهومی داشته باشد که نشان میدهد فلان چیز برقرار است، و به تبع آن شناختی غیراستنتاجی برای ما فراهم آورد که براساس آن ممکن است ما بفهمیم فلان چیز برقرار است، باید شناختی را پیشفرض بگیرد که با شناخت غیراستنتاجی که برای ما فراهم میآورد، متفاوت است.(همان)
پس از این مکداول به بحث تجربههای وجودی در نظر سلرز میپردازد. سلرز بیشتر بخش سوم کتاب را به تجربههای بصری رنگ اختصاص داده است. او میگوید این بحث بیش از هر بحث دیگری در حوزهی تجربه میتواند به ذهن متبادر سازد که، تجربهها میتوانند شناخت را در پارههای بر خود متکی206 ارائه دهد. چون وقتی برای مثال میگوییم: چیزی در مقابل کسی سبز است، در مورد این گزاره حداقل این نکته صحیح است که بهنظر کسی اینگونه میآید که انگار چیزی در مقابل کسی سبزرنگ است. معمولاً گزارهها توصیفات غیرالزامآوری دارند، در این گزارهها کسی میبیند و در جایگاهی است که میتواند گزارهای مانند گزاره مورد نظر ما را بگوید. اما براساس استدلال سلرز، همین شکل گزارهها نیز، شناختهای دیگری را پیشفرض میگیرند. او میگوید داشتن مفاهیم رنگ «با این توانایی سروکار دارد که کسی بتواند با دیدن چیزها بگوید که آنها چه رنگی دارند. این هم به نوبه خود با این شناخت سروکار دارد که چیزها را در چه شرایطی قرار دهیم تا بتوانیم با دیدن آنها بگوییم، آنها چه رنگی دارند»( EPM p43; qtd . in McDowell, 2009, p14) بنابراین شناختی که تجربههای بعدی رنگ به ما میدهند، نه بطور استنتاجی، بلکه به شیوهای که در بعد دوم گفته خواهد شد، وابسته به این شناخت است که با تعویض شرایط روشنایی، رنگ چیزها تغییر میکند.
براندام و تمایل واکنشی در رویکرد دولایه سلرز
پس از این مقدمات، مکداول به نقد آرای براندام در مورد سلرز میپردازد. شناخت مشاهدتی یا همان شناختی که در گزارشهای مشاهدتی بیان میشود، از نظر براندام نتیجه نوع خاصی از تمایل موثق متمایز واکنشی207 است. خصوصیت این نوع تمایل این است که واکنشها در آن، صرفاً واکنش نیستند، بلکه همراه با عملی هستند که بطور استنتاجی روشن208 است. وی این تصویر را به سلرز نسبت داده و آن را برداشت دولایهی سلرز از مشاهده مینامد.
در شرایط مطلوب، این تمایل به شناخت مشاهدتی منجر میشود، اما ممکن است همین تمایل در شرایط خاص خود باعث عمل بشود. در این شرایط نمیتوان ادعا کرد که آنچه بدست آمده محصول اصلی این تمایل است، زیرا احتمال خطا در آن زیاد است. پس در این شرایط هیچ شناختی حاصل نمیشود. فاعل شناسا نیز میآموزد چگونه در این شرایط از صدور حکم خودداری کند. مثلاً ما میآموزیم که اگر نور خاصی بر روی چیزها بتابد، نباید در مورد رنگ اصلی آن چیزها اظهارنظر کنیم. در این شرایط ما از «بنظرمیآید» استفاده میکنیم تا میل به صدور حکم را که به واسطهی این تمایل واکنشی خاص در ما بوجودآمده پاسخ گوییم.( McDowell, 2009, pp14-15)
ممکن است در این میان، چیزی باشد که بتوانیم به درستی آن را آگاهی (یا شعور) حسی209 بدانیم، که بخش مهمی از تحصیل شناخت مشاهدتی ما است. از نظر براندام این آگاهی حسی فقط توضیحی دربارهی مکانیسم عملکرد تمایل واکنشی است. به همین شکل میتوان گفت که آنچه که منجر به شناخت مشاهدتی میشود، همان تمایل واکنشی بدون واسطهی هرگونه آگاهی حسیای است که محتوای مفهومی تمایل و شناخت ما را با یکدیگر میسنجد. از این دیدگاه، آگاهی حسی، هیچ ضرورت شناختشناسانهای در ماهیت شناخت مشاهدتی ما نخواهد داشت، و به تبع آن هیچ ضرورت شناختشناسانهای در تجربهگرایی نیز نخواهد داشت. پس اگر تجربهگرایی خود را مقید به تعریف خاصی از تجربه کند، دیگر در این تصویر جایی برای تجربهگرایی، چه سنتی و چه غیرسنتی، نخواهد بود.
جایگاه ادعا در تجربه
مکداول با این قرائت براندام از سلرز چندان موافق نیست. به نظر او سلرز وقتی از این ایده سخن میگوید که تجربه حاوی ادعاست، نمیکوشد تا شناخت تجربی را از تجربه تهی کند بلکه میکوشد تا تجربه را توضیح دهد. او تجربه را بهعنوان اپیزودهای درونی معرفی میکند که اهمیت ویژهای در فهم ما از
