
تئوری) باید با موجود زنده واکنش نشان داده شود وقتی که برای انسان196بهنظرآید گویی یک شئ قرمز و سهگوش آنجا وجود داشته باشد». البته گفتناینکه، در معنای رایج، یک چنین جزئی قرمز یا سهگوش است، نادرست است. آنچه قابل بیان استاین است که درحالیکه اشیاء فیزیکی در تصویر حس مشترک قرمز و سهگوش هستند اما، ادراک یک سهگوش قرمز، نه سهگوش است و نه قرمز، در قالباین میکرو- تئوری بدیلهای نظری197 موجود زنده ذی شعور کرمهای زمانی-مکانی198 هستند که با دو نوع متغیر تعیین شدهاند: (الف) متغیرهایی که بدیلهای نظری اشیاء صرفاً مادی را تعیین میکند و(ب) متغیرهایی که (نسبت) به چیزهای ذی شعور، خاص هستند و این متغیرهای دوم بدیلهایی در قالب جدید کیفیتهای محسوس از اشیاء فیزیکی در قالب حس مشترک هستند.(همان)
مرحله دیگر در جونز در بسط تئوری ادراکات قیاس کردن با مرحلهای است که در بسط تئوری تفکر او بوده است. سرانجام صحبت درباره ادراکات به این سو پیش می رود که نقش گزارشاتی در استفاده ازاین زبان را داشته باشد. این مرحله به سلرز کمک میکند که توضیح دهد چرا ما میخواهیم باور کنیم که فهم ما از ادراکات بیواسطه و بیمشکل است. در حال حاضر فرض شده که نقش مشاهدتی نقش گزارشگری هم داشته باشد و هرچیزی که ما میتوانیم گزارش دهیم به این نحو فرض شده که پیشانظری بوده وبه لحاظ ساختاری ساده باشد و منبعی از شناخت مستقیم و بیواسطه باشد.(Triplet & DeVries,2005,p176)
فرض کنید جونز به پیروانش، تئوری خود را درباره ادراک میآموزد. چنانکه قبلاً در مورد تفکرات، آنها با به کاربردن زبان ادراکات آغاز میکردند تا نتایج نظری را از مقدمات مناسب ترسیم کنند، در نهایت جونز در آموزش به آنها در ساختن یک کاربرد گزارشاتی ازاین زبان موفق میشود. او آنها را آموزش میدهد یعنی، گفتناینکه «من ادراکی از یک سهگوش قرمز دارم» وقتی و تنها وقتی که مطابق با این تئوری آنها واقعاً ادراکی از یک سهگوش قرمز داشتهاند. (EPM,p115)
این افسانه نشان میدهد که مفاهیم مربوط به اپیزودهای درونیِ خاص – در این مورد ادراکات –به نحو مقدماتی و ضروری میتوانند بینالاذهانی باشند بدون آنکه در علائم رفتاری آشکار قابل تجزیه باشند، و اینکه نقش گزارشگری از این مفاهیم، نقششان در خودکاوی، این واقعیت که هریک از ما دسترسی محرمانهای به ادراکات داریم، بُعدی از این مفاهیم را شکل میدهد که بر نقش آنها در گفتگوی بینالاذهانی بنا شده است و آن را پیشفرض دارد. همچنین روشن میسازد که چرا «حریم خصوصی» این اپیزودها «حریم خصوصی دقیق» از معماهای سنتی نیست. چون این واقعیت که رفتار آشکار گواهی است برای این اپیزودها که بر خود منطق این مفاهیم بنا شده است، مثل این واقعیت است که رفتار قابل مشاهده گازها گواهی است برای اپیزودهای ملکولی که برخود منطق گفتگوی ملکولی بناشده است.(همان)
توجه کنید آنچه که این نیاکان تحت راهنمایی جونز کسب کردهاند فقط«زبان دیگر» نبوده است که آنها را صرفاً قادر سازد به بیاناینکه آنها میتوانستند از پیش در این زبانِ دیداریِ کیفیتی و وجودی سخن بگویند. آنها در واقع زبان دیگر را کسب کردهاند اما این یکی است که گرچه بر قالبی از گفتگو درباره اشیاء عمومی در فضا و زمان مبتنی است اما، ساختار منطقی مستقلی دارد و حاوی تبیینی از چنین واقعیتهایی است مثل اینکه برای من به نظر میرسد که یک جسم فیزیکی سهگوش و قرمز آنجا وجود دارد، و همچنین درحالیکه این نیاکان زبان ادراکات «کشفی» را ایجاد میکنند، زبان ادراکات در ثابت کردن اخطارهای اولیه این وجودها حساب شدهتر نیست نسبت به زبان ملکولی که در ثابتکردن اخطارهای متقدم ملکولها حساب شده بود.
درقطعه پایانی کتاب، سلرز معتقد است که از افسانه جونز برای نابودکردن افسانه داده استفاده کرده است و جونز را انسانی دانسته است که در میانه سفر از نالهها و فریادها به گفتگوی دقیق و چندبعدی لابراتوارها، اتاقهای نقاشی و… رفته است، از زبان هنری ویلیام جیمز، از انیشتین و از فلاسفهای که در تلاششان برای رهایی از بحث به آرخهای ورای گفتگو میروند، شگرفترین بعد همگان را فراهم آورده است.(همان،صص115-117)
جمع بندی
جی.اف. روزنبرگ199 در کتابی تحت عنوان «آمیختن تصویرها»200 در مقاله خود به سه تفاوت عمده بین کارهای کواین و سلرز پرداخته است. (1)اینکه سلرز یک فیلسوف دشوار نویس است و اغلب نوشتههایش دیالکتیکی و چند لایه است در مقابل نوشتههای کواین نه تنها لذت بخش است بلکه خواننده بهراحتی میتواند مطالب آن را درک کند. (2) کواین یک فیلسوف غیرتاریخی است که دید گذشته نگر او به ندرت فراتر از فرگه میرود. کارها و مسائل فلسفی او اساساً براساس نظرات دوستان و دشمنانش مثل سی. لوییس و به خصوص رودلف کارنپ شکل گرفته است. در مقابل کل تاریخ فلسفه ابزاری است که دیالکتیک سلرز درون آن زندگی و حرکت میکند. کارهای او در مخالفت با چیزی است که به «فلسفه ماندگار» معروف شده است و درک او از مسائل فلسفی چند منظری و تکاملی است و براساس فهمی از نیاکان تاریخی فلسفه از افلاطون و ارسطو تا ویتگنشتاین و اچ. اچ. پیرس شکل یافته است. (3) در جاییکه سلرز پیوسته هدفش این است که فیلسوفی سازنده باشد کارهای کواین بطوربنیادینی انتقادی باقی میماند.(صص33-35)
بنابراین همانطور که اشاره شد سلرز فیلسوفی دشوارنویس است و معمولاً ابتدا و انتهای بحث در نوشتههای او مشخص نیست. به همین دلیل هم نتوانست دکترای خود را ازهاروارد بگیرد. زیرا علیرغم آنکه روی موضوع خود که شرحی جدید از کانت را مطرح میکرد کار کرده بود اما هنگام نوشتن تز خود نتوانسته بود آن را بهخوبی به رشته تحریر در بیاورد. رساله تجربهگرایی و فلسفه ذهن او نیز ازاین امر مستثنا نیست. دراین رساله نیز نمیتوان درست مشخص کرد که داده چیست و یا چطور باید آن را افسانه پنداشت. رساله او بر یک سیر استدلالی گسسته قرار گرفته است. دراینجا من پیش از آنکه جمعبندی خودم را درباره آراء سلرز بیاورم خیلی کوتاه باید بهایده اصلی داده اشارهای بکنم:
ایده اصلی داده
همانطور که تریپلت و دوریس در مقدمه کتاب شناخت،ذهن و داده201 بیان می کنند مشخصه اصلی داده عنصری در تجربه است که وضع معرفتی مثبتی202 در مقام رخداد تجربه دارد. [معرفتی برایاین مشخصه واژهای کلی است که با شناخت، و مفاهیم مرتبط با آن مثل گواه، یقین و غیره سرو کاردارد. نظام معرفتی انسان میتواند مجموعهای از اعتقادات و باورهای فرد را لحاظ کند و منظور از تجربه، به معنای عام آن است که فقط تجربه حسی را دربرنمیگیرد. بلکه میتواند شامل شهود ایده، یا درک کلی و… باشد]. ویژگی اصلی این وضع معرفتی مثبتِ حاوی داده، همواره موضوع مناقشه بوده است. گاهی به داده بالاترین جایگاه معرفتی را نسبت دادهاند. برای مثال میگویند داده بطور یقینی خطاناپذیر است. البته سلرز هرگز درباره نسبت داده با خطاپذیری سخنی نگفته است.
نسبت داده با انسان به روشهای گوناگونی توصیف شده است. فرد ممکن است بگوید داده را مستقیم و بیواسطه میشناسد. مولفههای اصلی این شناخت از داده چنین است:1)داده امری مستقل است یعنی این وضع معرفتی مثبت از وضع دیگری اخذ نشده است. 2)داده به لحاظ معرفتشناختی کارایی دارد. یعنی میتواند وضع معرفتی مثبتی را ایجاد کند که عناصر دیگری را در سیستم معرفتشناختی انسان پشتیبانی کند و یا میتواند بر وضع معرفتی عناصر بیافزاید.
اما برای آنکه بتوانیم شناختی از داده داشته باشیم باید بتوانیم به این سوالات پاسخ دهیم: (1) ماهیت داده چیست. (2)چهچیزی وضع معرفتی مثبت دارد یا میتواند آن را ایجاد کند. (3)آیا داده به صورت گزارهای ساختاربندی شده است؟ (4)چگونه این شناخت را میتوان با یقین مشخص کرد؟ با پاسخهایی که به این سوالات داده میشود شکلهای متفاوتی از داده بدست میآید.
دشوارنویسی سلرز به حدی است که در استدلال او علیه داده نیز هرکس برداشتی متفاوت داشته است. مثلاً در دایره المعارف کمبریج، توماس وینکی203 چنین تحلیلی را برای افسانه داده ارائه میدهد:
افسانه داده: سلرز رأی دیوید لوییس را درباره داده (the Given) نمیپذیرد و آن را افسانه می پندارد. او چهار نظریه مطرح درباره داده را مورد بررسی قرار میدهد. (1) تجربهگرایی کلاسیک (مبناگرایی) بیان میدارد که عقاید ما در حس مشترک، جهان عینی از اشیاء فیزیکی، فقط با این روش توجیه شده است که جهان خودش در تجربه حسی حاضر است. (2)همچنین بهطورخاص، بیان میکند که تجربه حسی، الف: بخشی از جهان نیست، و ب: حالتی از شناخت مفهومی مثل فکر کردن و اعتقاد داشتن هم نیست. (3) از کنار هم قراردادن نظریه اول و اینکه تجربه حسی بخشی از جهان نیست تجربهگرایی کلاسیک نتیجه میگیرد که شناخت ما از جهان فیزیکی از تجربه حسی منتج شده است و (4) از آنجا که در نتیجه شناخت از شناخت اخذ میشود، خود تجربه حسی هم باید حالتی از شناخت باشد.
نظریه 1 تا 4 مجموعا نظریه داده را بیان میکند. هر نظریه مطرح شده، بهطور جداگانه قابل قبول است اما بحث سلرز اینجاست که اینکه بگوییم تجربه حسی حالتی از شناخت مفهومی نیست با نظریه چهارم که خود تجربه حسی هم حالتی از دانش است با هم ناسازگار هستند اگر آنطور که او فکر میکند، دانش نوعی از شناخت مفهومیباشد با این نتیجه که نظریه داده کاذب است او بیان میکند که تجربهگرایی کلاسیک یک افسانه است.(cambrige,1985,p723 ؛ Triplet & DeVries,2005,pxxix)
اما بگذارید این استدلال را صورتبندی کنیم و خطاهایی که در ساختاراین استدلال و نسبتهایی که وینکی به سلرز داده است را نمایان کنیم. اگر دقت کنید متوجه میشوید که (3) بطورمستقیم نمیتواند از (1) و (2الف) نتیجه شود چون هیچ چیزی درباره استنتاج دراین مقدمات بیان نشده است.
استدلال وینکی در (2ب) تجربهگرایی کلاسیکی را فرض میکند که تجربه حسی را از شناختهای مفهومی مثل فکرکردن و باور داشتن متمایز میکند، درحالیکه یکی از نکات اصلی سلرز درباره اصل نظریه دادهاین است که اساساً اشتباهگرفتن حس با وضعیتهای مفهومی توسط تجربهگرایان سنتی است که باعث میشود آنها نتوانند ناهماهنگی را در نظریه داده ببینند.
درواقع، ادعای وینکی این است که استدلال سلرز معادل با ذکر این واقعیت است که همه شناخت، مفهومی است و با این چهار تزی که مجموعاً نظریه داده را تشکیل میدهد ناسازگار است. به ویژهاینکه یک طرفدار داده نمیتواند در آن واحد (2ب) و(4) را با هم داشته باشد درصورتیکه ماهیت شناخت را بداند.
نظر وینکی دربارهاین استدلال هدفی خاص و محدودی را دربرمیگیرد: یعنی تجربهگرایی کلاسیک مثل لاک و هیوم و شایدهم میل. اما نقد سلرز درواقع به شیوهای ساختاربندی شده که در چالش با تئوریهای تجربهگرایان همعصر اوست. بنابراین نقد سلرز در مورد تئوریهایی که اصراری ندارند که شناخت جهان خارجی را محصول استنتاج بطور خاص بدانند و تئوریهایی که داده را به صورت گزارهای و درنتیجه مفهومی درنظرمیگیرند، و یا دستکم کسانی که داده را شکلی از شناخت لحاظ میکنند (مثل لوئیس) عمل میکند.
استدلال سلرز علیه افسانه داده
اما مشکل اساسیای که سلرز با داده دارد چیست؟ و چرا آن را افسانه مینامد؟ نظریهپردازان داده حسی تلویحاً بیان میکنند که گزارههای که درباره جهان میشناسیم یا باور داریم با توجیهات و استدلات موجود براساس تصور ما از داده بنا شده است. اغلب خود این تصورات بهمثابه باور منظور نمیشوند بلکه درعوض بهعنوان تصور ابتدایی لحاظ شده است. چه دادهها را باور بدانیم چه چیزی غیرباور، بحث سلرز این است که هیچ
