
هرمنوتيک مورد نظر خود و نسبيت، به تلازم منطقي قائل نيست. با اين حال او کثرت حقايق را به صراحت بر مبناي هرمنوتيک تبيين ميکند و آن را معادل کثرت معنا ميداند.
“بايد حقيقت متعلق به متن را معنا کنيم. متن يا تجربه چنانکه گفتيم امري است ذاتاً مبهم… پلوراليزم هم معنايش همين است و چيزي غير از اين نيست، لذا به کثرت معاني براي تجارب ديني، متون ديني و تاريخي دين بايد قائل باشيم. درست همانطور که در يک متن به کثرت معاني قائليم، اينطور هم نيست که هر معنايي را مناسب بدانيم عيناً همانطور که در متن قائليم”.128
همانطور که مشخص شد، استدلال سروش چنين است: هرچند که متن معناي واحدي ندارد و تعدد بردار است، اما به سبب محدوديتهاي ساختاري هر معنايي را بر نميتابد، بر همين اساس پلوراليزم به اين شکل نيست که هرکه هرچه گفت درست باشد. بعضي معاني نامعقولاند، اما با اين حال باز هم با هر معياري از حق و باطل هميشه تعدادي تفاسير رقيب باقي ميمانند که هيچکدام بر ديگري رجحان ندارند و از نظر او همين تعدد راجحها باعث به وجودآمدن پلوراليسم است.
سروش ميان شخص و زبان او تفکيک مينهد و زبان هر شخص را پارهاي از جهان او ميداند “تا جهان کسي را به درستي نشناسيم زبان او را هم به درستي نميفهميم”.129
در اينجا منظور سروش از جهان شامل علم و فلسفه و معارف بشري و نيز ابزارها و مصنوعات مادي او است و منظور از جهان واقعي يک شخص، ميزان آگاهي و معرفت اوست.
مقولاتي از اين قبيل تفسير متن برپايه زمينه و چهارچوب آن، تأثير علوم و معارف عصر در تفسير متون، تأکيد بر نشأتگرفتن پرسشها و پيشفرضهاي هر عصر از علوم و معارف آن عصر، توجه به مقوله جهان شخص و عالم زندگاني و سرانجام توجه به مقوله زبان و تکيه بر غيرشخصيبودن زبان، از جمله مهمترين موضوعاتي است که سروش عمدتاً از مباحث زباني ويتگنشتاين مورد توجه و استفاده قرار داده است.
البته بسياري از اين مقولات، شباهت زيادي با هرمنوتيک فلسفي دارد و تأثير آن مشخص است در رابطه با ساير مقولات مزبور، نظريات سروش شباهت بسياري با هرمنوتيک فلسفي گادامر دارد. به عنوان نمونه ميتوان شعر را مثال زد که هم گادامر و هم سروش آن را مصداق بارز تفکر راستين ميدانند. در اينباره بايد به تأثير عرفان مولانا بر نگرش سروش درباره جهانبيني او و هم درباره نمادها و سمبلهايي که به کار ميبرد نيز اشاره کرد که بسيار قابل توجه است. به عنوان مثال مقوله “منظر” که در اشعار مولانا و در سنت فکري اسلامي – ايراني به کار ميرود به گفتهي سروش معادل “نقطه ديد” است که در سنت فکري غرب کاربرد دارد و با مقوله جهان شخصي هايدگر و افق گادامر شباهت بسيار دارد.
?-?-?- پرسپکتيويسم نيچه (Nietzsche Perspectivism)
توصيف سرگذشت تاريخي هويت علم جديد و علم ديني را به نحوي ميتوان هم در دنياي غرب و هم در جهان اسلام پيگيري کرد، با اين تفاوت که در غرب با ظهور چالشها و بحرانهاي تجدد و علوم غربي، انديشمندان آن ديار در نيمه دوم قرن بيستم با شوريدن عليه “پوزيتيويسم” و اعتقاد به مشروطشدن علوم به فضاي فرهنگي و علمي و تاثير هويت شخصي عالم بر علم، توانستند جهتداري علوم و گرانباربودن آن را از ارزشها اثبات کنند.
به ويژه چنين جرياني را ميتوان در حلقه “فرانکفورت” و جريانهاي “پستمدرن” همچون “ليوتار”، “نيچه”، “هايدگر” و… مشاهده کرد که بر منظرگرايي تصريح دارند.
امروزه رسميتدادن به اختلاف منظرها را شيوهاي معرفتي به نام “پرسپکتيويسم” مينامند. پرسپکتيويسم شيوه مسلط معرفتشناختي در انديشه معاصر است که در مقام نظر و انديشه، جانشين روش “پوزيتيويسم” شده است. پرسپکتيويسم نگرشي است که تصريح دارد هرگونه معرفتي اساساً به يک منظر و چشمانداز خاصّي متکي است و هرگونه ادعاي شناخت و معرفتي در درون چارچوبي است که منابع مفهومي آن را مهيا کرده و به واسطه آن، جهان را توصيف و تبيين ميکند.
اما اين فريدريش نيچه (Friedrich Nietzsche) بود که از پرسپکتيويسم فضيلت ساخت. “ابر انسان او کسي است که ميداند عليه چيزيبودن يا طرفدار نظريبودن به چشماندازها و زاويههاي ديد برميگردد و او بايد خود را بر فراز آن ها بنشاند”.130
نيچه فيلسوفي است که ما را به شناخت جهان و انسان دعوت مي کند اما به دنبال “حقيقت” يا “مطلق” نيست. از نظر او انديشه و فکر براي “مهار زندگي” و شناختن حيات لازم و مفيد است، ولي عقل انسان قادر نيست به تمامي داده ها و واقعيات دست يابد.
نيچه تشريح ميکند که حقيقت “تفسير” است، در واقع حقيقتي وجود ندارد و تمام آنچه که در طول تاريخ، خود را به عنوان حقيقت عرضه کرده است چيزي جز تفسير اراده معطوف به قدرت نبوده است. به همين دليل وي به تمام نظامهاي متافيزيکي و همچنين به آرمانهاي زاهدانه حمله ميکند. نيچه اين باور را پيش ميکشد که “هيچ يک از مفاهيم و آموزههاي ديني و فلسفي، به خودي خود داراي ارزش مهمي نيستند، بلکه اين انسانها هستند که به آن ها ارزش داده و نظام ارزشگذاري را ايجاد کردهاند. او همه کوشش خود را صرف افشاي? انگيزههايي ميکند که در پشت ارزشگذاريهاي موجود نهفته است. از همين رو نيچه و نگرش انتقادي او همچون کارآمدترين راه گشاي مدرنيته محسوب ميشود”.131
به عقيده نيچه کوشش انسان در راه شناخت واقعيت قبل از هرچيز از نياز او به نتيجه کار و دستيابي به پايداري ناشي ميشود. لذا انسان در رويکرد جهان شناسي خود در جستجوي سادهکردن و قابل پيشبينيکردن پرسشهاست.
معرفت و حقيقت، يكي از قلمروهايي است كه نيچه نيستانگاري را در آنها مطرح ميكند. در نظر نيچه، معرفت حقيقى(يعنى شناخت راستين و مطابق با واقع) افسانهاى بيش نيست. “ما به اشتباه گمان مىكنيم كه شناخت ما از خارج، خارج را همانگونه كه هست بازنمايى مىكند؛ ولى با قطع نظر از پندار و وهم ما، بازنمايىاى در كار نيست. همه کساني كه در طول تاريخ كوشيدهاند تا واقعيت را دريابند و حقيقت را آشكار كنند، جز آن كه گرفتار توّهم و فريب شوند، به چيزى دست نيافتهاند”.132
در نظر نيچه، اين تلقى درست نيست كه ذهن انسان بازتاباننده واقعيت نفسالامرى و كاشف از واقعيت است. نيچه با دخيلدانستن زبان در تكوّن مفاهيم ذهنى و با استفاده از عنصر استعاره، روند شكلگيرى مفاهيم ذهنى را به گونهاى توضيح مىدهد كه رابطه كاشفيت بين عين و ذهن گسسته مىشود و دستيابى به شناخت مطابق با واقع ناممكن مىشود.
ابتدا با تأثير شىء خارجى در اندام حسى، عصب تحريك مىشود و در مرحله بعد محرّك عصبى به تصويرى ذهنى انتقال مىيابد. انتقال از محرك عصبى به تصوير ذهنى اولين استعاره است. در گام بعدى تصوير ذهنى به صوت و واژه تبديل مىشود. تبديل تصوير ذهنى به واژه، دومين استعاره است. در اين جا واژه يا صوت متناظر با آن به تصوير ذهنى ويژهاى كه از محرك معيّنى سرچشمه گرفته است، مربوط است؛ ولى ما انسانها در زندگى روزمره از واژهها و مفاهيمى استفاده مىكنيم كه آن را نه بر يك مورد خاص، بلكه به موارد كثيرى اطلاق مىكنيم. براى پاسخ به اين نياز است كه آن واژه يا صوت را به مفهوم تبديل مىكنيم، يعنى از آنجا كه در زبان از واژههايى استفاده مىكنيم كه نه بر يك مورد، بلكه بر موارد بىشمارى اطلاق مىشوند، پس متناظر با آنها مفاهيم عام و كلى را مىسازيم. بدين ترتيب هر مفهوم را متناظر با تصويرهاى ذهنى بىشمارى قرار مىدهيم كه آن تصويرها را با هم برابر و يكسان مىدانيم، در حالى كه آن تصويرهاى ذهنى به واقع يكسان نيستند. انتقال از صوت يا واژه به مفهوم، سومين استعاره است. “ما با نخ استعاره، محرّك عَصَبى را به تصوير ذهنى و تصوير ذهنى را به صوت و واژه، و صوت و واژه را به مفهوم گره مىزنيم، پس ذهن و عين يا عالم و معلوم، به واقع جدا از يك ديگر و مستقلاند و ما در جريان معرفت به خارج، از حوزهاى به حوزه ديگر منتقل مىشويم و رابطه بين اين دو حوزه، انتقال و استعارى است، نه رابطه كاشفيت و بازتابانندگى. در گام نهاييِ حصول و تشكيل معرفت؛ يعنى استعاره سوم، با دخالت زبان، مفاهيم ساخته مىشوند و جهانها از همين مفاهيم تشكيل مىيابند و اين نكته نشان مىدهد كه حقيقت، افسانهاى بيش نيست”.133
بدينترتيب نه تنها معرفت امرى بىارزش و بىاعتبار است، بلكه موجب از رونقافتادن زندگى است و از اينرو باعث بىارزششدن زندگى مىشود پس معرفت هم خود بى ارزش است و هم منشأ بى ارزش شدن چيزي ديگر، يعنى زندگى مىشود.
?-?-?- ?- سروش و پرسپکتيويسم
دکتر سروش با تأثير از تفکر فلسفي غرب به تکثر اديان معتقد شده است؛ يکي از تفکرات، انديشههاي نيچه است که اعتقاد دارد هرکس با توجه به پيشفرضها و اصول خودش با دين برخورد ميکند.
سخن اين است که هرچه پيشفرض قبول وحي است، شرط فهميدن آن هم خواهد بود. اختلاف اين پيشفرضها موجب بروز اختلاف بزرگ در آراي ديني خواهد بود. “هيچ فهمي از دين نداريم که مستند و مسبوق به اين پيشفرضها نباشد و از آنها جواز نگرفته باشد”.134
از نظر او قرائت متون از جمله متون ديني ميتوانند متعدد باشند و ميتوان از متون ديني اسلام هم قرائتهاي متفاوت ارائه داد و اين تفاوت از نظر او تفاوت پيشفرضها و انديشهها است پس از نظر او عالمان ديني نميتوانند به تفسير واحدي در مورد دين برسند.
اين نظريات، بسيار به نظر نيچه – درباره تفسيري که از حقيقت دارد- نزديک است. او معتقد است آنچه فيلسوفان، معلمان اخلاق و کشيشان در طي تاريخ به نام حقيقت بيان کرده اند چيزي بيش از تفسيري از قدرت نبوده است. به نظر او آنان بيش از آنکه حقيقت را کشف کرده باشند به جعل حقيقت پرداختهاند.
“در نزد نيچه تفسير در هرحال يعني توهم، به نزد نيچه تفسير، تفسير است نه حقيقت؛ خواه علمي باشد خواه خيالي محال؛ چرا؟ به يک دليل ساده: پرسپکتيويسم…
چرا اين حقيقتها دروغ است؟ چون ما نميتوانيم جهان را جز از چشمانداز و پرسپکتيو محدود خود ببينيم، ما نهايتاً ميتوانيم از ظن خود فقط جهان را تفسير کنيم”.135
به اعتقاد نيچه، معرفتها و نظريههاي فلسفي و علمي برداشتها و چشماندازهاي انساناند، انسان براي بقاء تحصيل اهداف و منافع خود ميکوشد جهان را مطابق قالبها و الگوهاي ذهني خود سامان دهد. او جهان را قياس به نفس ميکند و مقولات ساخته و پرداخته خود را بر آن ميافکند و بدينطريق آن را ميشناسد.
“جهان هيچ ثبات و قراري ندارد همواره در حالشدن و صيرورت است، اما انسان با القاي مفاهيم ايستا و ثابت خود بر اجزاي متغير جهان، آنها را ثابت و آرام ميبيند. بدينترتيب در نظر نيچه انسان در جريان شناخت فعّال است نه منفعل”.136
مشابه چنين سخناني را سروش در مقاله”صراطهاي مستقيم” چنين ميآورد. “فهم ما از متون ديني بالضرورة متنوع و متکثر است و اين نوع تنوع و تکثر قابل تحويلشدن به فهم واحد نيست، نه تنها متنوع و متکثر است، بلکه سيال است”.137
در اينجا هم تأثير نظريات تفکرات فلسفي غرب همچون انديشههاي نيچه بر نظريه تکثر گرايي دکتر سروش کاملاً مشهود است.
?-?-4- بازيهاي زباني ويتگنشتاين (TheTheoryof Language games)
نظريه بازيهاي زباني ويتگنشتاين به عنوان يک نظرگاه فلسفي درباره زبان، محوريترين بحث فلسفهي متأخره لودويک ويتگنشتاين (Ludwig Wittgenstein) فيلسوف اتريشيتبار انگليسي است. اين نظريه در مقابله با نظريهي تصويري زبان که هستهي فلسفهي متقدم ويتگنشتاين است، بسط يافته است. به طور کل طبق نظريه بازيهاي زباني؛ زبان پديدهاي چند بعدي و واقعيتي اجتماعي و در دسترس همگان است نه جوهري که بتوان ماهيت آن را با استدلال ذهني محض به دست آورد در واقع زبان کارکردهاي مختلفي دارد، تصويرگري واقعيت صرفاً يکي از بيشمار کارکردهاي مختلف زبان محسوب ميشود.
براساس اين نظريه زبان پيکرهاي از بازيهاي زباني مختلف است، هريک از بازيهاي زباني مستلزم فهم يا شرکت در شکلي خاص از زندگي است که بازي
