
ر تعاملات زوجی خود نسبت به همسرشان نشان میدهند و زوجهایی که مراقبت بیشتری دریافت میکنند رضایت بیشتری از زندگی خود احساس میکنند (فنی، 1996).
همانطور که پیشتر گفته شد؛ عزت نفس نیز از جمله ویژگیهایی است که از یک طرف متاثر از خانواده است و از طرف دیگر بر خانواده تأثیر میگذارد. به باور راجرز تمامی انسانها به حرمت نفس و عزت نفس نیازمند میباشند. در درجه نخست، عزت نفس نشان دهندهی احترامی میباشد که دیگران برای ما قائل هستند. هنگاهی که پدر و مادر به فرزندان خود،توجه مثبت غیر مشروط نشان میدهند و آن هارا جدا از رفتارهایی که دارند به عنوان انسانها یی که از شایستگیهای درونی برخوردارند میپذیرند، در اصل به رشد عزت نفس آنها کمک میکنند.اما هنگامی که والدین به کودکان توجه مثبت مشروط نشان میدهند، و در واقع هنگامی آنهارا میپذیرند که به شیوهی مورد نظر و مطلوب رفتار میکنند، کودکان درشرایط ارزشی قرار میگیرند و گمان میکنند که فقط هنگامی شایستگی دارند که مطابق با خواست والدین رفتار کنند. برای آنکه هر شخص توان بالقوه ی منحصر به فردی دارد، کودکانی که به شرایط ارزشی دچار میگردند، تا اندازهای در درون خویش احساس ناامیدی میکنند. آنها نمیتوانند کاملا مطابق با خواست دیگران عمل کنند. و با خود نیز روراست باشند. اما، این مساله به این معنا نیست که ابراز خود، ناگزیر، به تعارض منجر میگردد. به باور کارل راجرز هنگامی که در تلاش برای رسیدن به توان بالقوهی خویش، دچار ناکامی میگردیم، به دیگران آسیب میزنیم یا به شیوههای ضد اجتماعی رفتار مینماییم. بنابر گفته راجرز آگاهی از وجود احساسها و تمایلات ناسازگار با خود پندارهی تحریف شده موجب اضطراب میگردد و چون اضطراب ناخوشایند میباشد شخص تلاش میکند تا وجود احساسها و تمایلات واقعی و اصیل خویش را انکار کند. به باور راجرز مسیر خود شکوفایی به روراست بودن با احساسهای واقعی، پذیرفتن و عمل نمودن به آنها نیاز دارد و این هدف اصلی روش روان درمانی راجرز یعنی درمان مراجع محوراست. او معتقد بود که ما درباره ی اینکه چه کسی میتوانیم باشیم، تصورات ذهنی داریم. این تصورات که خود آرمانی نام دارد مارا بر میانگیزد تا تفاوت بین خودپنداره و خود آرمانی را کاهش دهیم(گنجی،1385).
تاثیر متقابل عزت نفس و تجربههای موفقیت و شکست در زمینههای مختلف شخصی و بین شخصی به ویژه در داخل خانوادهها در پژوهشهای مختلف تایید شده است. کوپر اسمیت18(1967) با مطالعات وسیع خود در مورد عزت نفس به این نتیجه رسید که افراد دارای عزت نفس بالا در مقایسه با افراد دارای عزت نفس پایین، استرس، اضطراب، درماندگی و نشانههای روان تنی کمتری دارند و حساسیت کمتری نسبت به شکست و انتقادات نشان میدهند. عزت نفس همچنین با کنجکاوی در مورد خود و محیط، احساس کفایت و شایستگی و نگرش مثبت به خود همبستگی دارد.
از لحاظ نظری طلاق معمولاًبه دوره ای بحرانی در زندگی فرد تبدیل میشود که در آن،ویژگیهای روانی وی را تحت تاثیر قرار میدهد.در این بین عزت نفس افراد درگیر در طلاق به شدت کاهش مییابد، در این بین زن مطلقه با تنشهای فردی و اجتماعی بالاتری رو به رو میشود او خود را سرزنش کرده و نسبت به زنان عادی احساس عدم شایستگی مینماید خودپذیری و دیگر پذیری او به شدت نزول یافته و احساس امنیت خاطر نمیکند، به دلیل شکسته شدن پیوند عاطفی در زندگی زناشویی، نسبت به سایر افراد جامعه نیز خود را متعهد نمیداند. این نوع سرخوردگی او را با استرس و اضطراب بالایی رو به رو میکند (لطافت، 1390).
حامدی(1383)در پژوهشی تحت عنوان بررسی رابطه سبکهای فرزند پروری و عزت نفس زنان متقاضی طلاق به این نتیجه رسید که میان جدایی عاطفی و سطح عزت نفس زنان رابطه معنادار وجود دارد.
شفیعی(1383)در پژوهش خود بر روی زنان متقاضی طلاق به این نتیجه رسید ترس از آینده و به خطر افتادن آبرو در میان آشنایان، موجب پایین آمدن احساس اعتماد به نفس و عزت نفس این افراد میشود به نحوی که بسیاری از این افراد با توجه به زندگی در محیط سنتی آرزوی مرگ دارند.
جوکار(1388) در پژوهش خود بر روی زنان مطلقه به این نتیجه رسید که این زنان از سطح پایینی از تاب آوری و عزت نفس نسبت به زنان عادی برخوردارند.
کوهن(2009) به نقل از جوکار (1388) در پژوهشی تحت عنوان عزت نفس و سلامت روان زنان مطلقه به این نتیجه رسید که عزت نفس این زنان پایین بوده و با سلامت روان آنان نیز رابطه هم جهت و منفی دارد. شرینگهام (2007) نیزدر مطالعه خود در بین زنانی که در خانوادههای آشفته زندگی میکردند به این نتیجه رسید که تاب آوری و عزت نفس این زنان در مقایسه با زنان خانوادههای منسجم در سطح نازلتری قرار دارد (شرینگهام به نقل از جوکار،1388).
پژوهشهای مشابه دیگری در این زمینه وجود دارد از جمله موهر و همکاران(2006) در تحقیقی بر روی زنان متقاضی طلاق دریافتند آنان از اختلالات روانی شدیدتری از جمله نارضایتی از والدین و عزت نفس پایین تری نسبت به زنان عادی برخوردار بودند و فرچی (2004) نیز در نتایج خود از یک مطالعه میدانی به این نتیجه رسید که زنان مطلقه دچار اضطراب و اختلال پس از سانحه بالا و عزت نفس پایینی برخوردارند (فرچی به نقل از پلرین،2005).
آماتو19(1994) در پژوهش خود تحت عنوان کودکان طلاق به بررسی مقایسه ای شرایط روحی کودکان طلاق و والدینشان با کودکان و والدین عادی پرداخت. بر اساس این پژوهش میانگین سطح سلامت روانی و عزت نفس این کودکان و والدینشان با کودکان عادی و والدین آنها تفاوت معناداری وجود داشت، به نحوی که سطح عزت نفس افرادی که طلاق را در زندگی خود تجربه کرده بودند، پایین تر از افراد عادی و خانوادههای مستحکم بود.
با توجه به موارد فوق پژوهشگر به دنبال پاسخگویی به این سوال است که آیا بین سبکهای دلبستگی و عزت نفس زنان متقاضی طلاق و زنان عادی تفاوت معنی دار وجود دارد یا خیر؟
3-1- ضرورت انجام تحقیق:
خانواده به معنای واقعی پناهگاه اعضایش است و با توجه به سلسله مراتب درون خود به اعضایش احساس امنیت میبخشد. خانواده همواره پایدارترین و مؤثرترین وسیله حفظ ارزشها و نگرشها و وسیلهی انتقال این ویژگیها به نسلهای بعد بوده است. امروزه روند شتابان تحولات اجتماعی ارتباطات فوق را سست میکند و این رکن بنیادی و مقاوم حیات اجتماعی را در جریان تحول قرار میدهد. اهمیت این تحولات دگرگونساز و پیامدهای آن در روابط میان زن و مرد، پدر و مادر و فرزندان، نقش شبکهی خویشاوندی و غیره سبب شده که موضوع خانواده به یکی از مسایل مهم مطالعه و پژوهش در سالهای اخیر تبدیل شود (آزاددار مکی، زند و خزایی، 1379).
در زندگی اکثر کودکان و نوجوانان، خانواده همواره یک تکیهگاه محسوب میشود و نخستین مدرسه سلامت روان است از این رو شناخت به موقع و آگاهی از مشکلات عاطفی و روانی خانواده میتواند به کاهش آسیبهای اجتماعی از جمله طلاق، خودکشی و سوء مصرف مواد کمک کند. اهمیت خانواده در این است که وظیفه جامعهپذیری و تربیت نسلهای آتی را نیز بر عهده دارد. در حال حاضر خانوادهها دچار انواع آسیبپذیری و بحران هستند که برخی از آنها عبارت است از طلاق، اختلاف و تضادهای زناشویی، خودکشی، کودک آزاری، فرار دختران و اعتیاد. این بحرآنها موجب میشود که خانواده نتواند به عملکرد اساسی خویش یعنی رشد عاطفه و وجدان اخلاقی عمل کند و هرگاه بنیان عاطفی و اخلاقی خانواده که از همبستگی اعضایش نشأت میگیرد، متزلزل شود تصور سایر انحرافهای اجتماعی نیز دور از ذهن نخواهد بود (موسوي و سجادي، 1382، به نقل از لطافت، 1390).
به همان اندازه که خانواده محل امنی برای اعضای خود محسوب میشود؛ طلاق یک معضل اجتماعی است که زندگی افراد درگیر را به شدت تحت تاثیر قرار میدهد. طلاق نه تنها سبب گسیختن پیوندهای زناشویی میشود، بلکه اغلب سبب از هم پاشیدن و آسیب دیدگی روابط بین والدین و کودک نیز میشود. طلاق علل متفاوت روانی، اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی نیز دارد و بالاتر از همه یک پدیده روانشناختی است که در شرایط یکسان اجتماعی همه افراد به طلاق روی نمیآورند و لذا باید روحیه طلاق گرفتن در افراد وجود داشته باشد (ساروخانی، 1377).
طبق تعریف بالبی20 (1969) دلبستگی پیوند عاطفی کودک در حال رشد و مادر، که مسئولیت اصلی در مراقبت از وی را بر عهده دارد میباشد. دلبستگی به طور کلی به پیوند عاطفی میان افراد اطلاق میشود و در واقع افراد برای ارضاء نیازهای عاطفی خود به یکدیگر تکیه دارند. تصور محققان این است که دلبستگی ایجاد شده در دوران کودکی همچنان به مراحل بعدی زندگی تداوم مییابد و زندگی فرد را تحت تاثیر قرار میدهد. منتهی در بزرگسالان منبع دلبستگی ممکن است تغییر یابد و دلبستگی به همسر و افراد دیگر جایگزین دلبستگی به مادر گردد. همچنین دلبستگی ماهیت متقابل دارد و در هر دو شریک دلبستگی به عنوان منبع دلبستگی به یکدیگر عمل میکنند (به نقل از شریفی، 1379).
ازدواج، بستر تجربی تشکیل و تجربه پیوندهای عاطفی و پیوستنها و گسستنهای، مستمری است که در چارچوب نظریه دلبستگی تبیین میشوند. ارزش تکاملی انسجام دلبستگی، از یک سو و پیوستگی ازدواج و رضایت زناشویی از سوی دیگر، به صورتی بنیادین پیوند عاطفی (دلبستگی) و رضایت زناشویی را به هم مرتبط میسازد ( بالبی، 1969).
در یک نگاه کلی زندگی انسان را میتوان به زنجیری تشبیه نمود که حلقههای آن با یکدیگر در ارتباط بوده و یکی بر دیگری تاثیر گذار است، در این میان تجربیات عاطفی افراد نیز از این قاعده مستثنا نیستند. مسئله ازدواج به عنوان یک پیوند عاطفی و احساسی بین زوجین نیز در چارچوب این بحث قابل تصور میباشد، پیوندهای عاطفی عمیق زن که به لحاظ عرفی و اجتماعی از مرد عاطفی تر شناخته میشود در این مورد بیشتر به چشم میآید. از این رو طلاق به عنوان یک بحران و نقطه منفی در زندگی مرد و به ویژه زن نیز تابع دلبستگی طرفین بوده و ممکن است در این راه و به وسیله مقایسه نمودن زن در حال طلاق با سایر افراد جامعه به ویژه زنان عادی نیز آثار زیانباری بر روحیه وی داشته باشد که این خود تحت تاثیر دلبستگی و پیوستگی موثر بر رضایت زناشویی میباشد.
عزت نفس، یکی از تعیین کنندههای اصلی افکار، عواطف، بازخوردها و رفتارهای شخص محسوب میشود. همچنین پژوهشها نشان میدهد که عزت نفس دارای ابعاد مختلف شامل عزت نفس جسمانی، عزت نفس خانوادگی، عزت نفس اجتماعی و تحصیلی است (پوپ، 1989). ریزونر (1982) پنج مولفه امنیت، خودپذیری، پیوند جویی، تعهد و شایستگی را برای عزت نفس تشخیص داد(به نقل از لطافت، 1390).
طلاق، پی آمدهای عمیق اجتماعی، روانی، قانونی، اقتصادی و والدینی دارد (ویس، 1975). نخستین پیامد اجتماعی که زن یا مرد پس از جدایی تجربه میکند، از دست دادن پایه هایی است که هویت اجتماعی وی بر آن ها بنا شده که از جمله عزت نفس طرفین میباشد که با نوعی احساس سرشکستگی و تنش عاطفی همراه است در این حالت طلاق طرفین را در وضعیت آسیب پذیری قرار میدهد. شدت و میزان تنشهای جدایی، بستگی به متقاضی بودن در فرآیند طلاق دارد. در این بین زنان به دلیل کاستیها و تبعیضات قانونی در دادخواست دادن جهت طلاق و نگرشهای اجتماعی و فرهنگی جامعه ایرانی به این زنان تحت عنوان زنان مطلقه حتی در خانواده آنها معمولا با تناقضات اجتماعی روبرو شده و در انتخاب راهی که در پیش گرفته اند با مشکلات روانشناختی روبرو میشوند، این مسئله خود از تجربیات ابتدایی زندگی فرد در خانواده و ارتباط با والدین خود و فرایند رشد شخصیت وی ناشی میشود. از این رو بررسی این پدیده در این افراد لازم و ضروری به نظر میرسد و مي تواند گامي درجهت آگاهي از مسائل زنان درگير طلاق و نيز بهداشت روان آن ها و كاهش آسيب هاي روانشناختي و حتي در ابعاد وسيعتر مي تواند جنبه پيشگيرانه داشته باشد.
4-1- اهداف تحقیق:
1- مقایسه سبکهای دلبستگی (ابعاد مختلف) زنان متقاضی طلاق و زنان عادی.
2- مقایسه عزت نفس (ابعاد مختلف)
