
فریاد تاریخ
خون زمین میجوشد از بیداد تاریخ.
(همان، ص483)
از برجهای سرخ سر آید هلاکو
همزاد چنگیز وغول جلاّد تاریخ
(همان، ص483)
در مسلخ بیدادگاه کاخ کسرا
سر میزند بر صخرة خون، باد تاریخ.
(همان، ص483)
در دادگاه پر غبار «شوش» ویران
فریاد از بیداد دارد داد تاریخ
(همان، ص483)
گسترده دام مرگ بر پهنای هستی
گسترده در سنگلاخ زندگی، صیاد تاریخ
(همان، ص483)
بر گور سرد عشق، در پاییز اندوه
بیشهرزاد قصهها، شهزاد تاریخ.
(همان، ص484)
از خون هابیل است رنگین، دست قابیل
افسانهای اندوهگین در یاد تاریخ!
(همان، ص484)
در شام پایان زمین با مرگ خورشید
آشفته شد روح زمان، همزاد تاریخ.
(همان، ص483)
مرده روح سپیده در مرداب
زوی لبهای شهر، آیت شب.
(همان، ص485)
تیره گردیده دفتر تاریخ
بوی خون اید از روایت شب.
(همان، ص485)
دست اهریمنان شب پیوند
زده بر بام صبح، رایت شب.
(همان، ص485)
لحظه ها کند بگذرد گویی
شده سنگین زمان ز غایت شب
(همان، ص486)
به روی نعش غیوران کشور آرش
سپاه فاتح تیمور لنگ میگذرد.
(همان، ص487)
گوزن زخمی کهسار پرخطر، لنگان
کنار بیشة خاموش سنگ میگذرد.
(همان، ص487)
پلنـگ درة شب مویه میکند در باد
و زآن کنارة تاریک و تنگ میگذرد.
(همان، ص488)
صدای نالة ناقوس مرگ میآید
غروب خسته ز دنیای رنگ میگذرد.
(همان، ص488)
جغد نفرت شبانة فریاد
خفته در مرکخانة فریاد.
(همان، ص489)
مرده از سردی شبی سنگین
مرغ طوفان به لانة فریاد.
(همان، ص489)
برتن صخرههای عریان، باد
میزند تازیانة فریاد.
(همان، ص489)
به گلوگاه شاخه خشکیده است
در بهاران جوانة فریاد.
(همان، ص489)
برک زرد درخت در پاییز
میسراید ترانة فریاد.
(همان، ص489)
کوسه های گرسنه می غّرند
خشمگین در کرانه فریاد
(همان، ص490)
با هجوم هولبار تیرگـی در شام وحشت
آید از صحرای ظلمت کرک خونآشام وحشت.
(همان، ص491)
با نهیپ مرگ میآید هیولای تباهی
در فضای شهر میپیچد صدای گام وحشت
(همان، ص491)
پشت دیوار سحر با روز میجنگد سیاهی
بر در و دیوار اویزان بود اعلام وحشت.
(همان، ص491)
لرزه بر اندام شب میافکند فریاد تندر
کاروان نور گویی میرود در کام وحشت.
(همان، ص491)
سرکشند از دخمههای ترسناک روزگاران
دیوهای خفتة تاریخ، در اوهام وحشت.
(همان، ص492)
میرود افتان و خیزان باد زخمی لنگلنگان
تا ز گورستان ارواح آورد پیغام وحشت.
(همان، ص492)
در سکوت سهمگین کهکشان، خورشید عادل
اضطراب خاک باور میکند هنگام وحشت.
(همان، ص492)
اژدهای رعد میغرد به بام آسمانهـا
لحظه ای صد سال نوری می شود، ایّام وحشت
(همان، ص492)
طوفان خون زدیده فشاند بهار مرگ
درهم شکست نعرة ایمانا، حصار مرگ.
(همان، ص493)
در ژرفنای کورة سوزان نازیان
با شعلههای خاطره، سوزد سوار مرگ.
(همان، ص493)
تلخ است، تلخ تلخ به گرداب اضطراب
هنگام لحظههای خطر پای دار مرگ!
(همان، ص493)
شیونکنان شبانه ز شهر شبح گذشت
با باری از مسافر انسان، قطار مرگ.
(همان، ص493)
در سرزمین حادثهها این غریبه کیست؟
با پای خوف میگذرد از کنار مرگ.
(همان، ص493)
با بال آهنین خود از ابر خون گذشت
مرغی که ریخت دود نفیرش غبار مرگ.
(همان، ص494)
دمیده در شب وحشت ستارة آشوب
به شیب تنگة خون، خفته بارة آشوب
(همان، ص495)
ز برج کهنة تاریخ تلخ میآیند
سپاهیان مغول با شرارة آشوب.
(همان، ص495)
صدای صاعقه بر کوه ابرهای بلند
در این سیاهی سنگین اشارة آشوب.
