
اكنون نويسندة اين اثر، مشخص نيست. هرچند اين دو روايت، بسيار مختصر هستند اما از خلال هر دو ميتوان صورتي از استدلال گرگياس را بهدست آورد. تأكيد ما در اين بخش بيشتر بر روايت كتاب دوم، دربارة كسنوفانس و… است؛ چرا كه صورت منقحتري از استدلال گرگياس در آن ارائه شده است.142
گرگياس سه ادعاي بههم پيوسته را در باب وجود، مطرح ساخته است. به اعتقاد او اولاً وجود، چيزي نيست. ثانياً اگر چيزي باشد، قابل شناسايي نيست و ثالثاً اگر قابل شناسايي باشد، اين شناخت قابل انتقال از كسي به ديگري نيست (MXG: 979 a). ما در اين بحث تنها، بخش اول ادعاي او را مورد توجه قرار ميدهيم؛ چرا كه ديدگاه عينالقضات تنها معطوف به همين بخش است. در اين بخش او وجود را انكار كرده است. در ادامه به بررسي استدلال او براي اين ادعا خواهيم پرداخت اما لازم است پيش از آن، مفهوم وجود را در سياق فكري گرگياس تا حدودي مورد بررسي قرار دهيم تا آشكار شود مراد او از وجود چيست و در حقيقت، چه چيزي را انكار كرده است.
يونانشناسان به حق معتقدند انكار وجود از سوي گرگياس، در واقع واكنش او به ادعاي اصلي فيلسوفان الئائي يعني پارمنيدس و پيروان او است (نك. Guthrie 1969: 193). شباهت آيرونيك عنوان كتاب گرگياس به كتابي از مليسوس143 قرينهاي براي اين ادعاي آنان بهشمار ميآيد. اما مهمتر از آن، انكار مفهوم اصلي فلسفة الئايي يعني وجود144، از سوي او است. به اعتقاد گاتري، گرگياس حتي براي نيل به اين مقصود از واژگون ساختن استدلال الئاييان براي اثبات وجود نيز استفاده كرده است (Guthrie 1969: 194). اين همه نشان ميدهد براي شناسايي مفهومي كه گرگياس در صدد انكار آن برآمده است، بايد آثار فيلسوفان الئايي بهخصوص پارمنيدس را جستجو كنيم.
پارمنيدس از پس اختلاف نظري كه ميان فيلسوفان طبيعي بر سر مادةالمواد عالم پديد آمده بود، مفهومي را مورد توجه قرار داد كه ميتوانست به اين اختلافها پايان دهد. او نظرية وحدتگرايانهاي را بر اساس اين مفهوم سامان داد كه پيروان او مليسوس و زنون نيز بخشهايي را بدان افزودند. او و پيروانش در پي اثبات دو ويژگي براي عالم بودند كه هر دو حول مفهوم وجود تبيين ميشد؛ يكي وحدت و ديگري ثبات. الئاييان در پي انكار كثرتي بودند كه فيثاغورثيان در جهان ميديدند. زنون استدلالهاي مفصلي را عليه كساني كه حركت را در عالم محقق ميدانستند، ترتيب داد و تلاش كرد مفهوم وجود را با اوصافي كه پارمنيدس براي آن برشمرده بود، اثبات كند.145
انديشة پارمنيدس بر فعلِ ειναι (einai) استوار است. اين فعل در زبان يوناني، كاركردي شبيه بودن در زبان فارسي دارد و مترجمان اروپايي نيز به همين ترتيب اين واژه را ترجمه كردهاند146. اما اين مفهوم در انديشة پارمنيدس با ويژگي خاصي بهكار رفته است كه واژة عربي وجود به طور دقيقي آن را منتقل ميكند. اين ويژگي را به وضوح در قطعة دوم، سوم و ششم از در راه حقيقت147 ميتوان مشاهده كرد. اما قطعة سوم در بر دارندة عبارتي كليدي است كه اين مسئله را در كوتاهترين صورت خلاصه كرده است. « …آنچه مُدرَك است و آنچه هست يكي است (Diels, 1903: 14; Kirk, 1994: 271)»148. بنابر توضيحي كه گاتري درمورد اين عبارت داده است، فعل νοειν (noein)در حقيقت به معناي دريافت شده توسط νοος (nous) است؛ نيرويي كه روشنگر است و فريفته نميشود (Guthrie, 1965: 19)149.
مفهوم nous در انديشة يوناني، نقشي اساسي دارد و در طول زمان تا حدودي نيز متحول شده است. اما در اين ميان تأكيد ما بر اين تعبير پارمنيدس از آن جهت است كه دريابيم در انديشة او، ميان واقعيت و شناخت انسان از آن، شكافي وجود ندارد؛ به شرط آنكه اين شناخت از سنخ noein باشد و با وساطت nous بهدست آمده باشد. با اين وصف، از منظر او و پيروانش در عالم، تنها وجود هست و اين وجود، واحدي است ثابت كه زمان و مكان ندارد و سرمدي است. آنچه ما انسانها با بهرهگيري از nous ادراك ميكنيم نيز چيزي جز همين وجود نيست.
حال كه مفهوم وجود در انديشة پارمنيدس و پيروان او را بازشناختيم ميتوانيم به سخن گرگياس باز گرديم و اين بار سخن او را با دقت بيشتري مورد بررسي قرار دهيم. آنگونه كه در اولين سطرهاي XMG، جانِ كلام گرگياس به اختصار روايت شده، او درصدد انكار مفهوم وجودِ الئايي با همة اوصاف و ويژگيهايش بود. ادعاي سه بخشي او در مرحلة اول، مفهوم einai را هدف انكار قرار داده و در بخشهاي بعدي، ارتباطي را كه پارمنيدس ميان einai و noein برقرار كرده بود، نفي كرده است. در واقع گرگياس معتقد بود حتي اگر از انكار وجود صرفنظر كنيم هنوز مسئلة شناخت، باقي است.
هيچ چيز نيست. اگر باشد، غير قابل شناخت است. اگر باشد و قابل شناخت نيز باشد، نميتوان براي ديگران آشكارش ساخت (XMG: 797a).150
گرگياس در خصوص اين ادعا استدلالهايي را نيز مطرح كرده است و سعي كرده با بهرهگيري از اوصافي كه الئاييان قصد داشتند براي وجود اثبات كنند، وجود را نفي كند. براي نيل به اين مقصود، وي مجموعهاي از استدلالهاي آنان را بازآفريني كرده است و تلاش كرده در اين بازآفرينيها نشان دهد كه اين استدلالها با همان قوتي كه الئاييان براي اثبات وجود از آنها استفاده كردهاند، ميتوانند ديدگاه نقيض را نيز اثبات كنند. با اين وصف از نظر گرگياس، پذيرفتن اين اوصاف براي وجود و استدلال كردن براساس آنها، با منتهي شدن به انكار وجود به نحوي خود را نابود ميكنند؛ لذا فعاليت گرگياس در نهايت به انكار وجود با همة اوصافي كه الئائيان براي آن برشمردهاند، منجر شد.
در اينجا بررسي شيوة او در طراحي اين استدلالها و اينكه تا چه حد پذيرفتني هستند، نميتواند براي بحث ما مفيد باشد. آنچه در استدلالهاي گرگياس براي ما حائز اهميت است، وضعيت دو مفهوم است كه الئاييان آنها را از اوصاف وجود ميدانستند و در استدلالهاي خود براي اثبات وجود از آنها بهره برده بودند؛ مفهوم واحد151 و مفهوم بيكران152. روشن شدن وضعيت اين دو مفهوم در انديشة گرگياس ما را در تحليل سخن عينالقضات، ياري رسان خواهد بود.
سخن گرگياس دربارة دو مفهوم بيكران و واحد به عنوان اوصاف وجودي كه الئاييان از آن دفاع كردهاند، با ذكر نام مليسوس و زنون به عنوان مدافعان اين نظريه در (XMG: 979b-980) نقل شده است. اين تعبيرها نشان ميدهد انكار گرگياس متوجهِ وجود با ملاحظة اين دو ويژگي بوده است. در حقيقت، استدلال گرگياس به انكار مفهومِ وجودِ واحدِ بيكران منتهي شده است. روايت سكستوس نيز، هر چند به اختصار، اين ديدگاه را تأييد ميكند (نك. Diels, 1903: 529). قضاوت كلي افلاطون دربارة گرگياس و پارمنيدس كه در رسالههاي پارمنيدس، منون و گرگياس منعكس شده است نيز ميتواند شاهدي براي تقويت اين ديدگاه به شمار آيد. تمايل افلاطون به پارمنيدس و فلسفة الئايي و در عوض، قرار گرفتن او در برابر انديشة گرگياس ميتواند ما را در اعتماد كردن به روايتهاي ذكر شده در خصوص انديشة گرگياس، ترغيب كند. حال بايد به سخنان عينالقضات بازگرديم و تفسير او را با آنچه از مراجعه به آثار باقيمانده از يونانيان بهدست آورديم، مقايسه كنيم.
از خلال تعبيرهاي قاضي كه پيشتر نيز نمونهاي از آن نقل شد، مشخص ميشود آنچه او به عنوان عقيدة اصلي به سوفسطائيان نسبت داده است، نوعي انكار وجود امور كثير به نفع وجودي واحد و بيكران است. در حقيقت از ديدگاه او، مراد سوفسطائيان از انكار وجود، انكارِ وجودِ امورِ كثيري است كه در سياق اسلامي آنها را بهعنوان مخلوقات ميشناسيم، نه وجودِ واحدِ بيكراني كه آن را بهعنوان خداوند ميشناسيم. البته دقت در عبارتهاي قاضي ميتواند ظرافتهاي بيشتري را دربارة اين موضوع براي ما آشكار سازد.
قومي صانع را يافتند، و قومي صنع را در صانع گم كردهاند. در كوزه ترا بينم چون آب خورم! ابلهان اين قوم را سوفسطائيان نام نهادند، زيرا كه در نظر ايشان نموده، «ويبقي وجه ربك» با ايشان غمزه بزد. يكي ميگويد: ما في الدارين الا الله. ديگري ميگويد: من خود خبر ندارم. اين راه عاقلانست كه بيان كردم، و قرآن بدين ناطق است (نا، ج1: 85).
اگر با دقت، عبارت فوق را با عبارتي كه پيشتر نقل شد و قاضي در آن عقيدة سوفسطائيان را با محتواي دو آية «كل شيء هالك الا وجهه[جز دات او همه چيز نابود شونده است.] (قصص:88)» و «كل من عليها فان[هر چه بر آن (زمين) است فانيشونده است.](رحمن: 26)» مرتبط دانسته بود، مقايسه كنيم در خواهيم يافت كه تعبيرهاي قاضي در اين دو مورد ميتواند ناظر به دو مسئلة متفاوت باشد. مسئلة نخست كه بيشتر با محتواي عبارت فوق سازگار است، در حقيقت ماهيتي معرفتشناختي دارد. اگر انكار موجودات از سوي شناسنده را ناشي از آن بدانيم كه او از فرط توجه به وجود خداوند و محو شدن در عظمت او، ديگر قادر نيست مخلوقات و موجودات كثير را دريابد و آنها را محو و نابود ميپندارد، مسئلة ما در اين ميان ناظر به وضعيت معرفتشناختي شناسنده است. تعبير «گم كردن صنع در صانع» را ميتوان ناظر به چنين ديدگاهي دانست.
اما مسئلة ديگر را كه با محتواي عبارت قبلي و تفسيري كه قاضي از آية «كل شيء هالك الا وجهه» ارائه كرده است، سازگاري بيشتري دارد، ميتوان مسئلهاي وجودشناختي قلمداد كرد. قاضي در شرح معناي اين آيه اشاره كرده است «معني اين نه آنست كه وقتي نيست گردد، كه همه وجود هم امروز نيست است (نا، ج2: 301)». اين تعبير ناظر به ادعايي وجودشناختي است؛ بدان معنا كه همة موجودات كثيري كه انسانها تصور ميكنند وجود دارد، در واقع وجود ندارند و در جهان، تنها خداوند وجود دارد.
بهنظر ميرسد تمايزي كه اكنون ميان اين دو مسئله براي ما وجود دارد، در انديشة قاضي جايي نداشته است. سخنان او در هر دو تعبير، ناظر به يك مسئله است، و او در صدد بيان دو مسئلة متفاوت نبوده است. اما عبارتهايي كه براي بيان اين مسئله از آنها استفاده كرده است آنقدر واضح نيست تا ما بتوانيم دربارة اينكه كدام ديدگاه مورد نظر او بوده است داوري كنيم. البته اگر در سخنان او قرينهاي وجود داشت تا نشان دهد او ميان معرفت انسان و واقعيت آنگونه كه هست، به نوعي انطباق اعتقاد داشته است، ميتوانستيم اين مسئله را تا حدودي حل و فصل كنيم. اما نتوانستيم چنين قرينهاي را از آثار او به دست آوريم.153 تعبير او مبني بر «گم كردن صنع در صانع» نيز خود حكايت از نوعي خطاي معرفتشناختي دارد. با اين وصف نميتوان با قاطعيت دربارة اينكه قاضي كدام عقيده را به سوفسطائيان نسبت داده است، اظهار نظر كرد.
اما ملاحظة آنچه از متون يوناني دربارة عقيدة گرگياس يا به تعبير قاضي، سوفسطائيان دريافتيم، نشان ميدهد كه عقيدة گرگياس با هر دو تفسيري كه از سخن قاضي در اين خصوص بهدست داديم، نسبت يكساني دارد. ميتوان گفت آنچه قاضي به سوفسطائيان نسبت داده است، يعني انكار وجودِ مخلوقات به نفع وجودِ خداوند، در نقطة مقابل انديشة گرگياس قرار دارد. اينكه اين انكار با رويكرد معرفتشناختي صورت پذيرد يا وجودشناختي، تفاوتي در تقابل آن با ديدگاه گرگياس ايجاد نميكند. همانطور كه ملاحظه شد، انكار موجودات به نفع وجودِ واحدِ بيكران، عقيدهاي است كه ميتوان نشان آن را در ديدگاه پارمنيدس و الئاييان يافت. عقيدهاي كه گرگياس استدلالهاي متعددي را بهمنظور انكار آن سامان داده است.
اگر سخن قاضي را با تفسير وجودشناختي در نظر آوريم، ميان سخن او و الئاييان، شباهت قابل تأملي را مشاهده خواهيم كرد، اما اگر تفسير معرفتشناختي را ملاحظه كنيم، امكان دارد سخن او نتيجهاي متفاوت از ديدگاه الئاييان به بار آورد. اما اين شباهت ميان سخن قاضي با آنچه گرگياس مطرح كرده است، قابل مشاهده نيست. گرگياس از سويي منكر وجود و از سوي ديگر، منكر امكان معرفت بود. حتي اگر بخش سومِ ادعاي او يعني انكارِ امكانِ انتقال معرفت را در نظر نداشته باشيم، تنها دو بخش نخست كافي است تا ديدگاه او را در برابر هر دو تفسير از سخن قاضي قرار دهد.
در اين ميان، يافتن پاسخ پرسشي
