
آوردن علم يقيني حاصل ميشود، از سنخ تشخيص امر خوب توسط فرونسيس در اخلاق ارسطويي است؟ آيا استواري اين علم يقيني همانند استواري فرونسيس است؟104 اگر تأكيد قاضي بر حجيت علم يقيني از سنخ تأكيد ارسطو بر حجيت فرونسيس باشد، انديشة قاضي را در اين خصوص بايد در شمار نظريههاي ساختارمند105 دانست.
پرسش دوم اين است كه سنخ مواجهة قاضي با موضوعي كه مورد ارزيابي، ظن يا يقين قرار ميگيرد، چيست؟ آيا (الف) مراد او از علم و علم يقيني، نوعي فراچنگ آوردن موضوع و اشراف بر آن است يا (ب) مقصود او از اين تعبيرها نوعي مواجهه با موضوع است؟ اگر پاسخ (الف) را بپذيريم، بايد فعاليت او را با مجموعة تلاشهايي معرفتشناختي، همداستان بدانيم. اما اگر پاسخ (ب) را ترجيح دهيم، فعاليت او از تبار تلاشهايي خواهد بود كه در چارچوب نظريههاي فهم سامان مييابد.
در فصل سوم، اين دو پرسش را مورد بررسي قرار خواهيم داد اما در اين مجال تنها بايد اين نكته را در نظر داشته باشيم كه انكار پيشداوري توسط قاضي در پايان، راه به معياري ابژكتيو و مستقل از سوژه نميبرد. به ديگر سخن، او جستجو را براي يافتن حجت و دليلي كه وجه امتياز داوري از پيشداوري بهشمار ميرود، بهطور جدي در ساحت سوبژكتيو پيگيري كرده است.
3.2. انتقاد از فهم نادرست
بهنظر ميرسد انتقاد از فهم نادرست در ميان مراحل سهگانة مقاومت قاضي در برابر پديدة انكار عقايد ديگران، از اهميت ويژهاي برخوردار است. تحليل او از فهم نادرست و نقش آن در شكلگيري پديدة اختلاف عقايد و پيامدهاي آن، سهم قابل توجهي در مجموعة اظهارنظرهاي او در اين باره دارد. تأكيد او بر نقشآفريني «ناقلان بد» در پديد آمدن اختلاف عقايدِ نامطلوب يا به تعبير دقيقتر انحراف عقايد، شاهدي بر اين مدعا است.
«… مذهب قدريان محرف است و در اصل مذهب ايشان راست بوده است و بطلان آن از ناقلان بد افتاد كه فهم نكردند. و همة مذاهب خود همچنين است… (نا، ج2: 281)»
بهعقيدة قاضي، داوريهاي ناصواب دربارة عقايد ديگران در بسياري موارد ريشه در فهم نادرست آن عقيده از سوي مخاطبان دارد. اين فهم نادرست اغلب از دو جنبه صورت ميپذيرد. گاه مخاطب در مواجهة مستقيم با يك عقيده دچار فهم نادرست ميشود و اين فهم، داوري او را دربارة آن عقيده به راه ناصواب ميكشاند. اما گاه مخاطب، فهم نادرست خويش از عقيدهاي را مبناي روايت آن عقيده و انتقال آن به ديگران قرار ميدهد و باعث ميشود، داوري ديگران دربارة آن عقيده، راهي ناصواب را بپيمايد. حال ممكن است مخاطبي كه آن عقيده را با واسطه دريافته است، خود، دربارة آنچه به او عرضه شده است، فهم نادرستي پيدا كند؛ در اينصورت، مشكل مضاعفي در ميان خواهد بود و اگر چنين اتفاقي در چند مرحله رخ دهد، مشكل به همين ترتيب رو به فزوني خواهد گذاشت.
اما از پس توجه به اهميت فهم نادرست و نقش آن در داوريهاي ناصواب، مسئلهاي مهم رخ مينمايد كه قاضي نيز اين مسئله را از نظر دور نداشته و بدان پرداخته است و آن، مسئلة ارزيابي فهم و يافتن راهي براي تمييز فهم درست از نادرست است. در ادامه تلاش خواهيم كرد اين مسئله را تا حد امكان واكاويم و ديدگاه عينالقضات در اين خصوص را بازشناسيم.
1.3.2. ارزيابي فهم
اگر ارتباط ميان دو انسان در بستر زبان و با بهرهگيري از امكانات زباني صورت پذيرد چنين ارتباطي، يك ارتباط زباني به شمار ميرود. مسلماً افرادي كه بدين شيوه با يكديگر ارتباط برقرار ميكنند، هدف يا اهدافي را دنبال ميكنند. اگر آنان در چنين ارتباطي به هدف يا اهداف خود نائل شوند، اين ارتباط موفق خواهد بود و اگر چنين نشود، ناموفق. البته هر ارتباطي ممكن است، فارغ از هدف يا اهدافي كه برقراركنندگانِ آن دنبال ميكنند، لوازم و تبعاتي نيز داشته باشد كه بتوان آن را مطلوب يا نامطلوب ارزيابي كرد. در مجموع شايد بتوان گفت اگر يك ارتباط ناموفق باشد يا لوازم و تبعات نامطلوبي داشته باشد، از نظر برقرار كنندگانِ آن در شرايط نامطلوب قرار ميگيرد
اگر در ارتباطهاي زباني به معيار يا معيارهايي دستيابيم كه با تكيه بر آنها بتوان تحقق اين ارتباطها را در شرايط مطلوب از شرايط نامطلوب تشخيص داد، آنگاه ميتوانيم سخن از ارزيابي فهم به ميان آوريم. در واقع، ارزيابي ما از فهم نشان دهندة آن است كه آيا در ارتباط زباني مورد نظر خللي را تشخيص دادهايم يا اتفاق آنگونه كه انتظار ميرفته، رخ داده است. ماهيت اين معيار و چگونگي بهدست آوردن آن، به تبيين و تحليل ما از نحوة عملكرد زبان و رخدادن ارتباطهاي زباني، وابسته است. با اين وصف، وارد شدن به بحث ارزيابي فهم در نخستين گام، ما را در مواجهه با نظريات متعددي قرار ميدهد كه گاه رودرروي يكديگر قرار ميگيرند. در اين بخش براي شناختن جايگاه نظرية قاضي در ميان نظريات مطرح در اين زمينه، تنها نكات مختصري را در خصوص جريانهاي اصلي اين بحث بيان خواهيم كرد.
1.1.3.2. دو تلقي از ماهيت زبان و مسئلة ارزيابي فهم
در يك تقسيمبندي بسيار كلي ميتوان طرز تلقيهاي مختلف از ماهيت زبان و كاركرد آن را در دو گروه جاي داد. گروهي كه در آن، زبان به مثابة ابزاري براي ارتباط يا ابراز انديشه به شمار ميرود؛ و گروهي ديگر كه نظريهپردازان آن براي زبان، جايگاه و كاركردي وجودي106 قائلند. اين دو طرز تلقي از ماهيت زبان هر يك راه به سويي ميبرند و در طول تاريخ انديشه نيز طرفداراني داشتهاند. هرچند تلقي اول، رواج بيشتري داشته است و بهنظر ميرسد با تصور عمومي انسانها از ماهيت زبان نيز سازگارتر باشد، اما نميتوان تلقي دوم و نقش آن را در مطالعات زبانشناختي، كماهميت شمرد.
رد پاي تاريخي تلقي نخست در رسالة كراتولوس افلاطون آشكار است. در اين رساله، افلاطون دو نظريه درباب نامگذاري را در برابر يكديگر قرار داده است. اما از همان آغاز براي واژهها شأني فراتر از نام107 بودن قائل نيست. در كراتولوس مسئله اين است كه نامهاي اشياء بر چه اساسي با آنها ارتباط پيدا ميكنند؟ آيا نامها صرفاً بر اساس نوعي قرارداد براي اشياء وضع ميشوند يا نامگذار، نامها را متأثر از طبيعت اشياء وضع ميكند؟ اما در نهايت واژهها فراتر از اينكه راهي108 براي شناخت اشياء باشند، شأني ندارند (Plato, Gorgias: 433d). نكتة ديگر اين است كه افلاطون، شناخت اشياء را بدون وساطت زبان و با مراجعه به خودِ اشياء (مُثُل)، ممكن و مطلوب ميداند (Plato, Gorgias: 439). در نهايت ماحصل مباحث افلاطون در كراتولوس، زبان را به مثابة ابزاري كه ميتوان با وساطت آن، اشياء را شناخت معرفي ميكند.
اين تلقي را ميتوان در سنت اصالت تسميه109، منطقگرايي110 و فلسفة تحليلي111 نيز بازشناخت. براساس اين تلقي، واحدهاي زباني نشانههايي هستند كه براي فهميدن آنها بايد مرجعشان112 شناسايي شود. به تعبير سادهتر، واحد زباني «الف» نشانهاي است كه با وساطت آن به شيء يا فعل يا… «ب» دست مييابيم. با اين وصف، ما مرزي ميان ساحت زبان و ساحت هستي اشياء فرض كردهايم كه اين مرز مانع ورود هريك از ايندو به ساحت ديگري ميشود. لذا كار ما براي فهم يك واحد زباني، در تشخيص معادل آن واحد در عرصة وجودي خلاصه ميشود. اين تلقي از ماهيت و كاركرد زبان، از يك سو سنتهاي مختلف فلسفي و زبانشناختي را پديد آورد كه پيشتر به برخي از آنها اشاره شد و از سويي ديگر در بستر آن، دانشهايي مانند منطق صوري113 و معنيشناسي114، رشد و توسعه يافت. در سنت فلسفي و زبانشناختي اسلامي نيز ـ به جز برخي موارد كه بدانها اشاره خواهد شد ـ اين رويكرد غلبه داشت115.
اگر بخواهيم بر اساس اين تلقي، معياري براي ارزيابي فهم بيابيم، بايد در پي نظريهاي معناشناسانه باشيم. شيوههاي معناشناسانه اغلب در پي سامان دادن چارچوبي هستند كه بتوان با استفاده از آن ارتباط ميان لفظ و معني را ضابطهمند ساخت. البته نظرياتي كه تاكنون پرورده شدهاند هريك با نقصان و خللي مواجه هستند و نتوانستهاند همة مسائل را در اين خصوص بهيكباره رفع كنند؛ هر نظريهاي بخشي از مسائل را رفع ميكند و بخشي را باقي ميگذارد. بهعنوان مثال ميتوان به شيوة معنيشناسانة منطقي اشاره كرد كه با پروردن نظام صوري و دقت در نظريات صدق (منطقي)، تلاشي را در اين راه سامان داده است؛ اما هنوز مواردي از كاربرد زبان وجود دارد كه در معنيشناسي منطقي جايگاهي ندارند116.
به هر حال ما در نظريات معناشناسانه معيارهايي را براي ارزيابي فهم بهدست خواهيم آورد و در نهايت ميتوانيم ادعا كنيم كه بر اساس نظرية معناشناسانة مورد نظرمان معني «الف» با لفظ «ب» چه نوع ارتباطي پيدا ميكند. البته نبايد فراموش كرد كه اين نظريات، نادقيق، خطاپذير و قابل اصلاح هستند. در حقيقت گرچه نظريهپردازان در اين حوزه اغلب از موضع اطلاق، ديدگاههاي خود را بيان ميكنند اما اين اطلاق، تنها تا زمان يافتن نظريهاي مناسبتر دوام خواهد داشت؛ به ديگر سخن، زماني كه امكان پيشروي حاصل شود، حفظ سنگر قبلي بيوجه خواهد بود.
در تلقي دوم از ماهيت و كاربرد زبان، موضوع تا حدودي پيچيدهتر و دور از فهم عمومي دربارة زبان است. بارقههاي اين تلقي را ميتوان در الهيات مسيحي يافت. انجيل يوحنا با اين آيهها آغاز ميشود: «در آغاز كلمه بود، و كلمه از خدا بود، و كلمه خدا بود. اين [كلمه] در آغاز از خدا بود… در او حيات بود و حيات، نور انسانها بود (Kata Ioanen [John Bible]: 1-4)»117. در اين آيات بهويژه آية آخر نوعي ارتباط ميان چهار عنصرِ كلمه (لوگوس)، خدا (ثئوس)، حيات، و انسان برقرار شده است؛ گويي حيات از لوگوس سرچشمه گرفته است. اين آيات در واقع ريشة اصلي آموزة تجسد118 در الهيات مسيحي است.119 مسئلة اصلي در آموزة تجسد اين است كه به تعبير آگوستين «كلمه گوشت شد (Augustine: The Woman and Child: 126)». اعتقاد به اينكه كلمه بتواند تبديل به گوشت شود، در واقع ملاحظة حيثيتي وجودي براي زبان است كه بسيار فراتر از برداشت ابزاري از زبان بهنظر ميآيد. با اين وصف، ديگر مرزي نخواهيم داشت كه ساحت زبان و هستي را از يكديگر جدا سازد و مانع ورود هريك در ساحت ديگري باشد.
ميتوان اين تلقي از زبان را در سنت اسلامي نزد ابن عربي يافت. در انديشة ابن عربي نيز زبان از چنين جايگاهي برخوردار است. او در باب بيستم از فتوحات مكيه به بحث دربارة علم حروف پرداخته است كه به عيسي (ع) اختصاص دارد. در اين بحث، او از ارتباط ميان كلام ـ و امور مربوط بدان از قبيل حروف و تنفس ـ و نحوة ايجاد موجودات و جريان (سيلان) هستي در عالم، سخن گفته است. ابن عربي بحث خود را از دَمِ عيسوي و خاصيت حياتبخشي آن آغاز كرده است و در ادامه نحوة خلقت هستي را نيز از همين سنخ دانسته، با اين تفاوت كه به اعتقاد او در مورد كل هستي، آنچه وجودبخش است، نفس رحماني است. نفس رحماني، در فرآيند دم و بازدم، جريان نزول و صعود هستي را ايجاد ميكند (ابن عربي: الفتوحات المكيه، باب العشرون). اگر از پيچيدگيهاي زبان ابن عربي صرفنظر كنيم و نخواهيم بر تعبيرهاي او تكيه كنيم، بايد بگوييم آنچه او در مورد چگونگي خلقت توسط نفس رحماني بيان كرده است، شباهت بسياري با اعتقاد مسيحي مبني بر ريشه داشتن هستي در كلام دارد.
اين تفكر در فلسفة متأخر مغربزمين نيز طرفداراني دارد. ميتوان گفت هايدگر و به تبع او گادامر، شاخصترين فيلسوفان متأخري هستند كه سعي كردهاند زبان را از اين منظر مورد بررسي قرار دهند و روايت جديدي از اين نظريه ارائه كنند. در اين بحث نميتوان تأكيد چنداني بر ديدگاه هايدگر داشت. چون صرف نظر از غموضي كه در انديشه و بيان او وجود دارد به دشواري ميتوان از خلال آثار وي به ديدگاه مشخصي دربارة اين موضوع دستيافت120. اما انديشة گادامر در اين باره، وضعيتي متفاوت دارد. او در آثار خود بهطور مشخص به اين موضوع پرداخته است و ديدگاهش را در اين زمينه بيان كرده است. البته ديدگاه او نيز تا حدودي غامض است و نميتوان در اين مختصر به توضيح دقيق آن پرداخت. ما تنها ميتوانيم به
