
سوي افلاطون نشان ميدهد كه در نهايت او حاضر نشد خطابه را ـ به معنايي كه در زمان او رواج داشت ـ را ، تبرئه كند و آن را از جهاتي مفيد بداند. گويي از منظر افلاطون، خطابه سكوي لرزاني براي بيان حقيقت است و هرگز نبايد بدان تكيه كرد. اين سوء ظن افلاطون نسبت به خطابه، همانطور كه از محتواي گرگياس و فايدروس بهنظر ميرسد، به دليل سوء استفادههاي فراوان از آن در راستاي قلب حقيقت و انتفاع شخصي در زمان او شكل گرفت اما تا مدتها خطابه را به محاق راند.
2.1.2.3.1. ارسطو
افلاطون خطابة خوب و ارزشمند را به نحوي تعريف كرد كه مفهوم خطابة ارزشمند او دايرة محدودتري از مفهوم خطابه را آنچنان كه شناخته و از آن بحث ميشد، دربر ميگرفت. ارسطو مانند افلاطون مفهوم رايجِ خطابه را يكسره به سويي ننهاد. او عليرغم توجه به آسيبي كه ميتواند خطابه را به شيادي تبديل كند، تلاش كرد از شأن خطابة خوب و درست دفاع كند. بر خلاف افلاطون كه خطابة خوب را چيزي جز جدل نميدانست، ارسطو در آغاز كتاب اول خطابه، شأن اين دو را عليرغم وجود تمايز ميانشان همطراز يكديگر دانسته است (Aristotle, Rhetoric I: 1354a). تأكيد ارسطو بر اهميت نقش خطابه در فهم عام همة مردم و دقتهاي فراوانش براي تبيين اصول و روشهاي خطابي، جان تازهاي به خطابه بخشيد.
در تحليل ارسطو از ماهيت خطابه، علاوه بر ركن اقناع مخاطب، مسئلة ديگري نيز مورد توجه قرار گرفته است و آن شيوههايي است كه در خطابه استفاده ميشوند و تنها به اين فن اختصاص دارند. به عقيدة او شيوههايي براي اقناع وجود دارد كه تنها به خطابه اختصاص ندارد؛ شيوههايي مانند توسل به شواهد، اسناد و…؛ خطيب از اين شيوهها استفاده ميكند اما آنها را نيافريده بلكه آنها از پيش بودهاند و او تنها از آنها بهره جسته است. اما خطيب براي اقناع مخاطب، شيوههاي ديگري را نيز بهكار ميبرد كه آفريدة وي هستند. آنچه توسط خطيب آفريده ميشود، ركن ديگر خطابه است كه تنها بدان اختصاص دارد و آن را از ساير شيوههاي اظهار عقيده ممتاز ميكند. بهعنوان مثال حس اعتمادي كه خطيب در مخاطب نسبت به خود ايجاد ميكند و باعث ميشود سخن او آسانتر مورد پذيرش قرار گيرد و يا احساسات و عواطفي كه خطيب در مخاطب بر ميانگيزد و تمايل او را نسبت به پذيرش موضوع بيشتر ميكند، از اين قبيلاند (Aristotle, Rhetoric I: 1355b, 1356a).
نكتة قابل تأمل ديگري كه ارسطو در باب خطابه بدان پرداخته، امكان مواجهه با محدوديتهاي بشري در عرصة خطابه است. بر خلاف چارچوبهاي خشك و انعطاف ناپذير باب برهان، ارسطو امكان هماهنگي با محدوديتهاي بشري و موقعيتهاي خاص را در خطابه يافته است. او اين امر مهم را در كتاب نخست خطابه به نيكي تبيين كرده است.
بهعلاوه روشن است كه كاركرد آن [خطابه]، صرفاً موفقيت در اقناع نيست، بلكه يافتن روشهاي موجود در هر مورد بهخصوص براي نزديك شدن به چنين موفقيتي است. خطابه در اين خصوص مانند همة فنون ديگر است. براي مثال كاركرد پزشكي صرفاً اين نيست كه به انسان سلامتي كامل ببخشد، بلكه قرار دادن او در مسير سلامتي است تا جايي كه امكان دارد (Aristotle, Rhetoric I, 1355b).
اين ادعاي ارسطو حاكي از آگاهي وي از امكانات محدود بشر در هر موقعيت خاص و چارهجويي براي اين مسئله است. او در باب اخلاق نيز چنين ديدگاهي دارد؛ لذا مسئلة حكمت عملي70 در اخلاق ارسطويي جايگاه ويژهاي يافته است (نك. Reeve,1992: 67-97). اساساً به نظر ميرسد ارسطو در هر جايگاهي كه بحث صبغة كاربردي پيدا ميكند و منجر به نتايج عملي ميشود، چنين ملاحظاتي را در نظر داشته است. اما در عرصة نظر نميتوان از مسئلة ديگري غفلت ورزيد و آن اهميت برهان نزد ارسطو است. هرچند ارسطو در قياس با افلاطون، به خطابه روي خوش نشان داد و براي آن جايگاهي در نظر گرفت اما نميتوان اهميت خطابه را نزد او با اهميت برهان مقايسه كرد. در فلسفة ارسطو خطابه در كنار شعر و جدل تنها به عنوان فن و صناعتي شناخته ميشود كه با حقيقت و يقين نسبتي عميق ندارد در حالي كه آرمان رسيدن به يقين كه تنها از طريق برهان ميسر ميشود، بر سرتاسر فلسفة او سايه افكنده است. در واقع، اهميت خطابه نزد ارسطو از آن جهت است كه اقناع از راه برهان، نياز به آموزش دارد و عموم مردم توان فهم و درك استدلالهاي برهاني را ندارند؛ لذا چارهاي باقي نميماند جز اينكه با توسل به خطابه آنها را قانع كرد (Aristotle, Rhetoric I: 1355a).
اعادة حيثيت ارسطو از خطابه در حد مسائل عملي و كاربردي، توانست آن را تا حدودي از محاق خارج كند. نتيجة تلاشهاي او در دوران هلنيستي با ظهور خطابهگراياني71 مانند سيسرون72 شكل تازهاي به خود گرفت. كتابهاي بسياري دربارة فنون خطابه نگاشته شد73 و اين خطابهپروري در قرون وسطي براي اغراض كلامي بهكار گرفته شد. اما با وجود اين، خطابه همچنان در جايگاهي كه ارسطو برايش در نظر گرفته بود بهعنوان فن و صناعتي كمارجتر از برهان، باقي ماند.
3.1.2.3.1. گادامر
گادامر74 در اثر ماندگارش حقيقت و روش بار دیگر، خطابه را مورد توجه قرار داد و اين بار ابعاد تازهاي از خطابه به عرصة تحقيق راه يافت. گادامر طرح كلي افلاطون و ارسطو را در تعريف و تعيين عناصر خطابه، قابل توجه ميدانست (Gadamer, 1971: 316). اما از آن جهت به ارسطو معترض بود كه وي برهان منطقي75 را آرمان قلمداد ميكرد و نقش خطابه را در اظهار حقيقت در قياس با برهان، كمارزش ميدانست.
به هر حال، نتيجة پذيرش آرمان برهان منطقي بهعنوان معيار آن بود كه نقد ارسطو دستاورد منطقي زبان را از وجاهت علمياش محروم كرد. آن دستاورد تنها از منظر خطابه بازشناخته ميشود (Gadamer, 1960: 431).
گادامر در تلقي خود از خطابه، دو مسئله را مورد توجه قرار داد؛ مسئلة نخست اهميت امر محتمل76 و ارتباط آن با خطابه بود. در فلسفة او، امر يقيني و برهاني مانند آنچه در رياضيات با آن سروكار داريم، در حوزة فهم77 و علوم انساني78 تنها آرماني دستنايافتني است. گادامر بر آن بود كه چنين اعتقادي را افلاطون در فايدون و فيلب و نيز ارسطو در اخلاق در مورد امور اخلاقي اظهار كردهاند؛ يعني ايشان معتقد بودهاند كه در مورد امور اخلاقي، مفهوم حقيقت به معناي رياضيِ آن وجود ندارد (Gadamer, 1996: 415). با اين وصف، امر ظني تنها گزينهاي است كه باقي ميماند. در واقع بهنظر گادامر هر آنچه ما يقيني ميپنداريم، چيزي جز احتمالي قويتر از ساير احتمالها نيست. با پذيرفتن اين مبنا تلاش براي اثبات يك ادعا، كاري عبث است، لذا سر و كار ما تنها با مقولة باورپذيري79 است. تلاش براي نشان دادن درستي يك امر، بدون ادعاي يقين و اثبات، چيزي است كه تنها در خطابه ميتوان از آن سراغ گرفت (Gadamer, 1960: 479). بدين ترتيب مهمترين فعاليت فاهمة بشري، سرشتي خطابي پيدا ميكند و ديگر نميتوان به سادگي از كنار آن عبور كرد.
مسئلة دوم در تلقي گادامر از خطابه، مَجازي80 بودن اساسِ زبان است كه خطابه را نيز تحت تأثير قرار ميدهد. انتقاد گادامر به ارسطو در اين خصوص اين بود كه در فلسفة وي، طبقهبندي مفاهيم و تعريفِ آنها براساسِ قرار گرفتن تحت انواع و اجناس، بر سرشت مَجازيِ زنده و پوياي زبان غلبه پيدا كرده است؛ در حالي كه اتفاقاً شكلگيري مفاهيم به همان ساختار مَجازي وابسته است. وقتي انديشهاي در جستجوي مجال زباني براي اظهار شدن است و هنوز مفاهيم لازم در زبان پديد نيامدهاند، اين تنها مَجاز است كه در زبان، انعطاف لازم براي شكلگيري مفاهيم جديد را پديد ميآورد تا از خلال آنها انديشه بتواند در زبان ظاهر شود. گادامر نسبت به اينكه اين جستجوي خلاق و زايندة زبان، ناچيز شمرده شده بود، معترض بود و در صدد باز شناختن ارزش و اهميت مَجاز برآمد (Gadamer, 1960: 431).
وقتي خطابه، وظيفة اظهار امري ظني را به نحوي باورپذير بر عهده داشته باشد، امري كه فراچنگ برهان، اثبات و طبقهبندي تحت مقولات نميآيد، نقش مجاز و زايش مفهومي كه در پي آن است، به وضوح آشكار ميشود. به ديگر سخن، اگر خطابه روايتگر رو در رويي با حقيقت و نزديك شدن بدان باشد نه بهچنگ آوردن و تسلط بر آن، كاربرد مجازي مفاهيم، مهمترين فعاليت زباني براي نيل به مقصود به شمار ميرود81. حال با ملاحظة روند شكلگيري مفهوم خطابه ميان اين سه رويكرد، ميتوانيم به مفهومي از خطابه به عنوان شيوهاي كه عينالقضات آن را پيشروي خود داشته است، دست يابيم.
2.2.3.1. عينالقضات و خطابه
اگر در آثار قاضي دقت كنيم، در مييابيم بخش اعظم اين آثار تنها به بيان و تقرير اعتقاد او در باب مسائل مختلف اختصاص دارد؛ بر خلاف آثار فيلسوفي چون ابن سينا كه اغلب به نحوي قابل توجه و گاه افراطي و اعجاب برانگيز، در صدد اثبات ادعاهاي خود و اقامة برهان بر آمده است. اما توجه نكردن قاضي به استدلال برهاني، منجر به ناديده انگاشتن مسئلة پذيرش از سوي مخاطب نشده است. وي در موارد متعدد به فراخور موضوع، مؤيدهايي را براي ادعاهايش تدارك ديده است كه مجموعة اين مؤيدها، يكديگر و در نهايت ادعاي او را تقويت ميكنند.
استفاده از چنين شيوهاي در طرح عقايد، هم در تحليل ارسطو و هم در تحليل گادامر از خطابه، مورد توجه قرار گرفته بود. ارسطو معتقد بود چون عموم مردم توان درك برهان را ندارند، بايد از راههاي غير برهاني نيز بهره جست اما گادامر بر آن بود كه چون موضوع، برهانبَردار نيست بايد به خطابه و امكانات موجود در آن، روي آورد. قاضي نه مانند ارسطو، دل در گرو آرمان برهان داشت و نه چون گادامر برهانپذير نبودن را مساوي با عدم يقين و معرفت ظني ميدانست. او معتقد بود كه حصول يقين، ممكن است اما بالاترين مرتبة يقين با برهان به دست نميآيد، بلكه در مواجهة رو در روي با حقيقت حاصل ميشود (نا، ج1: 92). البته شايد بتوان ادعا كرد آنچه كه گادامر حاصل مواجهة انسان با حقيقت ميدانست و متواضعانه آن را به عنوان ظن معرفي ميكرد، با آنچه قاضي بهعنوان يقين شهودي مطرح كرده است، محتوايي يكسان يا لااقل نزديك به هم داشته باشند اما با توجه به تفاوتهاي اساسي در سياق تفكر ايندو، پاي فشاري بر اين ادعا دشوار بهنظر ميرسد.
قاضي براي اقناع مخاطب از انواع عواملي كه درخورِ محتواي سخن او باشند، بهره جسته است. به عنوان مثال، گاه به متون ديني (قرآن و احاديث) يا اقوال بزرگان تصوف، تمسك جسته و آنها را بهعنوان شاهدي براي درستي ادعايش معرفي كرده است. گاه نيز تلاش كرده است نزد مخاطب، نوعي اعتماد و وثاقت نسبت به خود ايجاد كند تا كلامش نفوذ بيشتري داشته باشد؛ همان چيزي که ارسطو نيز بدان اشاره كرده بود. شيوههاي ديگر نيز در اثناي آثارش به چشم ميخورند اما مهمترين و خلاقانهترين شيوة او بهرهگيري از شباهتهاي مفاهيم است كه گاه چهرة تشبيه و تمثيل به خود ميگيرد و گاه چهرة مجاز و استعاره. وي علاوه بر بهرهگيري فراوان در عمل، به لحاظ نظري نيز اهميت زيادي براي اين شيوه قائل بود (نك. ايزوتسو1970).
وقتي قواي ادراكي و فاهمة مخاطب با موضوعي كه گوينده قصد بيان آن را دارد بيگانه باشد، گوينده ناگزير است براي تفهيم سخن خود از مفاهيمي كه مخاطب با آنها آشنا است، بهعنوان واسطه ياري بگيرد. اين استفادة تشبيهي و تمثيلي در زندگي روزمره نيز متداول است. حتي گاه براي اينكه جزئيات بيشتر و دقيقتري از يك موضوع را بيان كنيم، از اين شيوه بهره ميگيريم؛ مثلاً براي اينكه ميزان تند بودن طعم غذايي را به مخاطب انتقال دهيم، آن را به آتش تشبيه ميكنيم. قاضي در موارد فراوان براي اينكه مخاطب سخن او را آسانتر و دقيقتر بفهمد، از اين شيوه بهره برده است. برای مثال براي بيان تلقي خود از مسئلة علم، قدرت و ارادة الهي، تمثيل كاتب و مكتوب را بهكار برده است.
و در عادت علما بود كه گويند: قدرت سبب وجود مقدور است، و ارادت سبب آن است كه قدرت را واتمام مقدور آورد؛ و علم سبب وجود ارادت است. و آنگاه همچنين ميگويند: سبب وجود علم در آدمي ملائكه و
