
تار بر دوش. ني به احياي سور در دميدن47 صور. از48 كيل كاسهی كمانچه، مخزن سامعه49 انبار50 نغمه. نغمهسازان هند بسنجيدن ترانههاي خزانگي ترازوهاي جنتر و بين در دست و به شراب خُم، مندل ورعپيشگان هشيارمغز، سرمست. به پاكوبي اصول و از دستكزني تال، تارك اندوه و ملال پامال و به نغمههاي نقش نورس، فضاي كهن سراي جهان مالامال. نظم:
ز بس در نغمه انگيزيست ايام
اگر رقصد سزد در گور بهرام
تذرو نغمه بر لب آشيان ساخت
ترنمخانه در كام و زبان ساخت
گر اكسير سرور و سور سازند
ز خاك پاك بيجاپور سازند
زبانها از شراب نغمه سرمست
نفسها پایكوبان دست بر دست
خموشي را درآورده به آواز
به نورس شهريار نغمهپرداز
هوا را ز امتزاج نغمه آنحال
كه موسيقار سازد مرغ را بال
به شهر51 مرغ دلها راست آهنگ
كه از بام و درش ميرويد آهنگ
به بزمش دلبران برقع گشوده
به غير از نغمهگو در پرده بوده52
به زير پرده هم در روزگارش
نبودي نغمه يك ساعت قرارش53
اگر بر رسوم جهانباني و قواعد گيتي54ستاني ترتيب بزم و رزم و رعايت عزم و حزم كه آيتي است در شأن او و تشريفي است بر قامت طوبي نشان او، كما ينبغي، قيام و اقتدام نمايد، چه عجب؛ عجب آن است كه در هر فنّ، مثلساز و خط و تصوير كه ذوفنونان55 قرنها به مشق بيقرينگي بر زانوي جدّ و جهد نشسته، منشور56 هنر درست كرده كلاه گوشهی تفاخر بر آسمان57 شكستهاند، به اندك توجهي در كمترين زماني عَلَم امتياز برافراشته و در زبانها جز به تحسين خود سخني نگذاشته. شهنشاه هنرآفرين خواندنش، بيان واقع و مهارتش در صنايع، دليل قدرت صانع.58 خردِ خوردهكار، قلمبندِ نقش پردازيش و عقل رنگآميز، صدفدار صورتسازيش. به جلاپردازی59 چشم كورسوادان به ميلِ قلم در سرمهسايي و به نبضگيري تار طنبور به علاج عليلنهادان60 در مسيحايي. خط بندگي خطش در بياض61 چهرهی لالهرويان و تاردان سازش بر دوش طرهی مرغولهمويان. با توقيع خامهی عنبرين62 شمامهاش، عُطارِد را چه چاره جز سر بر خط فرمان نهادن و با مشاهدهی پردهی سازش، زُهره را چه زَهره از63 پرده به در افتادن. بيت:
قلمش ماشطهی صفحهی دهر
رقمش ناسخهی64 چهرهی مهر
نظم:
ز خطش سرمه پرور چشمِ ديدن
ز سازش حلقه در گوشِ شنيدن
به فرّتاج او سوگند خورشيد
به تار ساز او پيوند ناهيد
چكد خون، خامه بردارد به انشا
عطارد در دواتش قطرهآسا
عروس صفحه را خطش نگاري است
حروفش گرچه هر يك خود نگاري است
نقط بر حرفهايش دانه چيده است
چنين دام65 نگهگيري كه ديده66 است؟
كمر چون در فن صورتگري بست
قلم از طرهی حور و پري بست
ز نقاشي به رنگی67 چهره آراست
كه نقش سادهاش چين رونما خواست
نگيرد طايرش بر صفحه آرام
نسازد گر برايش مهر خود دام
اگر بلبل كشد آواز، بشنو
دهد آواز را پرواز بشنو
زگلچينان باغش فصل خرداد
شكفته غنچهها از جنبش باد
چو او كس صورت معني نپرداخت
بدعوي ليك چون ماني نپرداخت
هنر گو خندهها بر لب بينبار
ز اشك غم بن مژگان بيفشار
هنرپرور بزي، گو در عزيزي
كه آمد سر زمان بيتميیزي
آنچه تا غايت روزگار مضايقه در كم هنري نهاده، الحال، كرم بسيار68 بخشش، دست در تلافي آن گشاده. تمناي ارباب هنر به پيرايه التفاتش معشوق حصول است و از اهل استعداد نكته بهكتابي و گلي به گلزاري قبول. خار راه هنر در پای كه خليد به شكفتگي مرحمتش باغ باغ، گل مراد نچيد و تلخي مشقت كسب كمال كه چشيد كه به چاشني رأفتش مصر مصر شكر69 به كام در نكشيد. در هيچ چيز حسن هنر پنهان نگرديده كه تمیيزش آشكارا به آن عشق نورزيده. اگر از تحريك باد آب موجه70 به هنجاري، تحريرريز است يا از جلوه آتش دخاني، به قاعدهای مرغولهانگيز به تعريف اين، گرم نفس است و به توصيف آن، تر زبان و اگرچه به نسبت عادليت، دادِ اقسام هنر داده و ميدهد. سبحان الله، در فنّ سخن چهها پرداخته و ميپردازد. هرچه نه در ميان نهاده، ذهن نقادش از زيور قبول بر كران و هرچه نسنجيدهی طبع وقادش از سبكي بر خاطر گران. بالغكلامان مدرسهی سخن، طفلان مكتب زباندانيش و شهسواران ميدان بيان، پيادگان عرصهی نكتهدانيش. گاه تفصيلش قطرهی71 منبع، درياي بيكران و وقت اجمالش ذرهی مغرب آفتاب درخشان. آوازهی طومار بلاغتش، آويزهی گوش فصاحت و شور شيريني گفتارش، نمك مائدهی ملاحت. نقطهی خامهی72 ابهامش مُهر گنجينهی اسرار و شعشعهی شعلهی توضيحش صيقل آيینهی اظهار. كام سخن، در شكر افتادهی شيرينی ادا و گردن صيد معني در كمند انداز رسا. ديدهی اميد جانها، بر جنبش لب بشارت و سند تمليك دلها در كف ابروي اشارت. نثرش نثرهی73 رفعت و شعرش شَعري مرتبت. هر حرفش فصلي و هر فرعش اصلي. نظم:
سخن را بار خاطر بود كوهي
نبودش74 صاحبي صاحب شكوهي
عروسي بود از پيرايه عاري
ز بخت پست خود در شرمساري
كنونش آسمان در پاي بوس است
سرپا گردن و گوش عروس است
لآلي حُقه پروين سپند است
خيال شاه والا بس بلند است
سخن از فكر حفظ مرتبت رَست
ز ترتيبش بجاي خويش بنشست
ز شاگرديش استادان سخنساز
نزاكت را ز طبعش ناز بر ناز
حلاوت چاشنيگير از بيانش
به شيريني موظف از زبانش
چنان شیرین ز نطقش حرف حنظل75
كه شيريني شود در گوشها تل
به آن سنگيني از كاه آورد ياد
كه كوه از بار رشك آيد به فرياد
نسازد لفظ گل در گفتگو درج
نگردد تا درو صد رنگ و بو چرخ76
به جام شوق گردد بادهپيما
دهد در قطره، صد77 طوفان دريا
به حرف آورد تركيبش بنان78 را
متانت گشته آلت اين بیان79 را
برو گر عيببين چشمي گشايد
دگر زو جز هنربيني نيايد
و از جملهی حقوقي كه بر اصحاب عقل و فرهنگ و ارباب نغمه اينك ثابت و لازم ساخته است آن است كه به تسويد و ترتيب كتاب نورس پرداخته و سامعه و ناطقه را به خواندن و شنيدن آن نواخته و التزام اين نموده. چنانكه تازگي معاني طراوت به الفاظ بخشيده، نوي نقشهاي نغمات كه در80 اشعار دُرَر نثار بسته شده حلقهی اثر بر در دلها بكوبد و به باد نَفَس گويندگان، گَرد غمهاي نو و كهن از زواياي خاطر شنوندگان بروبد.
رباعي:
از شاه دكن جهان نشاط آباد است
خاك غم از آب نغمهاش بر باد است
ارباب ترانه كهنه شاگردانند
آنكس81 که ازو نو شده طرز استاد است
وجه تسميه كتاب آنكه هنديان نُه شيره مجتمع را نورس ميگويند و فارسيان اگر نورس نهال فضل و كمالش دانند، بجاست و به اين معني كه اين شاهد بيعيب از پردهی غيب به جلوهگاه ظهور رسيده، نورس خواندنش هم رواست. مصراع: قياس مسمّي از اين اسم گير
فضاي ديدن به صفحاتش گلشن است و سواد خواندن به بياضش روشن. هر صفحه چمني و هر سطري نخلي. برگش لفظ دلكش و بارش معني بيغش. بلبل فصاحت بر گلبن82 نزاكتتحرير، در تقرير و نظر نظارگيان از موج آب رطوبت عبارات روان83 در زنجير. سنبل حرفش، از آه نالهی ناشكيبان،84 بنفشهی نقطهاش از خال دلفريبان. از رشحهی85 طراوت كلمات، نهرهاي مسطر86 مالامال آب حيات. خضر، تشنهی سيرابيادا و مسيحا، مردهی جانبخشي هوا. نكتههاي برجسته، غنچههاي سربسته. رنگيني به شقايقي در كار و شكفتگي به نسريني پربار.
نظم:
ز رنگينیش گل در غازهجويي
ز سيرابيش مُل در تازهرويي
مگو نورس كه فردوس برين است
نه تنها خلد87 رضوان هم برين است
كسي زين سان تواند ساخت گلزار
كه چيند88 چون خليل از نار گلنار
به فرمان حق و طبع بفرمان
سخن را كرد پيكر89 نغمه را جان
كشد صد داستان هر90 صفحه در لب
ورق را گر زنند انگشت بر لب
سطور از رشتهی آواز دارد
ورق از پردههاي ساز دارد
رسيد از دادرس شاه سخن رس
به فرياد نفسها نقش نورس
چه نقشي در بلندآوازگی بست
ره پژمردگي بر تازگي بست91
به خورشيد درخشان پرتوي داد
سخن92 را طرفه تشريف نوي داد
حروفش در93 ورقها جمله هم پشت
كه ننهد هيچكس بر حرفش94 انگشت
سخن پاس شكوه و شان خود داشت
كه در ايوان95 شاه ديوان خود داشت
نوي مي بال گو خوش فارغالبال
كه نورس كهنگي را كرد پامال
خدا پيرايه بخشد از قبولش
مصون دارد ز رد بوالفضولش96
از آنجا كه عواطف خسروانه و مراحم پادشاهانه شامل حال دور و نزديك است اهل عراق و خراسان را از ذوق اين معاني محروم نخواست. خواست اين نسخه را سير97 عجم اتفاق افتد، تا به درك معانيش هر روز نوروزي كنند. فرمان لازم98 الاذعان عز99و صدور يافت كه استادگان100 پايهی سريرِ خلافتِ عرش نظير، نقد قابليت و استعداد خود را به پاي محك امتحان آورده به شرح لفظ مجمل و معني مفصل پردازند. بعضي قيود آن مبني بر مصطلحات، مرقوم سازند با وجود آن كه به تلاش امتياز در موشكافيها نهايت دقت بهكار رفت هنگام عرض نسخ101 از تغيیر102 الفاظ و تبديل عبارات و تصرفات بجا و بجا آوردن حق ادا، عديمالسهواني كه صفحهی انشاي ايشان هرگز آشناي کرنگ حك و قلم اصلاح نشده بود، سطر سطر و صفحه صفحه به خوي خجالت شستند و آنچه از زبان معجزبيان شنيدند نگاشتهی خود را در اين شرحنويسي به مثابه خامه آلت تحرير انگاشتند، غرض كه متانت متن، هم از همهداني او103 و هم انشراح شرح از شكفته بياني اوست.104 نظم:
ادب آموز و نكته اندوزند
گر عراقي و گر خراساني
کو فلاطون كه با همه فطنت105
ته كند زانوي سبق خواني؟
و اينكه خود به نفس نفيس توجه به تحرير ديباچه نفرمودهاند، فوايد و اغراض ملحوظ و منظور است. آري به دفع گزند عينالكمال با عقد لآلي شاهوار خزفي ناچار است و فضاي جانفزاي باغ و بستان را خار و خسي در كار. كافور در جنب قير كشيدن و شكر بعد از حنظل چشيدن،106 حكمت است و فيالحقيقت ترقيم ديباچه هم به فيض تعليمات است كه به تقريبات فرمودهاند كه سخنور را بايد كه اول ملاحظه نشست و خاست107 سخن نمايد. چه بسيار عبارت باشد كه در آن لفظ زيادتي108 كمي109 كند و به اندك تقديم و تأخير، معني به سرفرازي ديگر به كرسي لفظ نشيند و به برچيدن سنگ و ريگ لفظ درشت از راه سخن كه به پاي بيان نيايد110 امر كردهاند و از تاريكي الفاظ كه عقل111 بالادست ره به معني آن نيابد، نهي فرموده112 و امثال اين سخنها مكرر استماع يافته. به پالايش ذهنش113 طبع مستفيدان صاف است و حلقهی شاگرديش، زيور گوش اهل انصاف. الحاصل، اگر گلي تحفه بهار شود هم از بهار است و اگر درّي نثار دريا گردد هم از درياست. بيت:
در کمالات ای خرد پهنا ببين
کم ز رشحی پیش او دریا ببین114
چون صفت بينيازي خاصهی كردگار است سايهی كردگار را اگر احتياجي هست نيست الا به حريفاني كه درخور كيفيت و چاشني خود شراب سخن و نقل نغمه را بر ايشان بپيمايد و به اندازهی عقول در انداز لطيفها لب به همزباني گشايد. خوشا ذوق115 چمن طبعي كه به درك نكات رنگينش، رنگ فهميدن بر چهره تواند بست و زهي عيش سبك روحي كه به بال اهتزاز، مرغ دلش بر شاخسار نغمههاي نازكش تواند نشست. چه دشوار است بر قايل بلندسخن با سامع كوتاه دريافت116 بر ساختن و سخن والا رتبه را بالضرورت از پايهی خود انداختن و اين تمثيل حال جوهرفروشي و نقاشي راست كه يكي در شكستن گوهر گرانبها دل سخت كند تا مشتري تنکمايه دست به بيع تواند داد و ديگري دم قلم نزاكت رقم را از تيزي بپردازد تا مبصر كند نظر چشم به تماشا تواند گشاد و چون صفحات خواطر خواص117 و عام زير مشق خامهی اوهام است، آنانكه به تماشاي مجلس بهشتآئين آئين نگاه و سماع نبستهاند و عيد و نوروز چشم وگوش ندانستهاند و عقل مصور و روح مجسم نديدهاند و لآلي كلام معجز نظام در دُرج گوش هوش نكشيدهاند، گمان بردند كه اين ستايش از مقولهی118 ديگر مداحان است كه در مدح ممدوحان خود مبالغهها ميكنند و قطره و ذره ايشان را منبع درياي بيكران و مطلع آفتاب تابان ميدانند اگرچه صدق119 مقال ظهوری ظهوري دارد اما به رفع اين مظنه قسم ياد ميكند به نگارندهای كه به ريحان خط خوبان، مشك را بر نسرين برات داده و به نوازندهای كه به مفتاح نغمه، درِ نوازش بر روي
