
كذّاب (مسيح كذاب) است كه مردم را ميفريبد و به اقوال مختلفي در بارهي او برميخوريم. گويند مردي است يك چشم كه از مادري يهود به دنيا آمده…. از خراسان يا كوفه يا محلهي يهودية اصفهان ظهور و ادعاي خدايي مي كند و بسياري به او مي گروند. سرانجام به دست عيسي مسيح يا پس از ظهور مهدي موعود به دست وي كشته ميشود (فرهنگ لغات و تعبيرات، ص و ص 398 و 477).
ارتباط بين مردم و خر و نيز خر و مهره كه خرمهره را به ذهن متبادر ميكند در اين بيت ديده ميشود. مهره بر گردن خر دجال بستن و يا درّر لؤلؤ بر گردن خوك آويختن و يا به زير پاي آن ريختن، كنايهاي است از اينكه كسي چيز خوبي را در جاي ناسزاوار صرف كند. چنانكه ناصر خسرو در اين باره گفته:
من آنم كه در پاي خوكان نريزم مرين قيمتي درّ لفظ دري را
(ديوان ص 14)
و در صفحة 15 التمثيل و المحاضره آمده:” لا نظرحوا الدر تحت ارجل الخنازير”.
ترجمه: درّ را زير پاي خوكان مريزيد. (تعليقات ديوان مجير ص 424).
به خون بمير: به خون خويشتن آغشته بمير، كنايه از مرگ خونين.
خرمهره: نوعي مهرة بزرگ سفيد يا آبي كه آن را بر گردن خر و اسب و استر آويزند (فم): نوعي از برق و نفيري كه در حمامها و بازيگاهها و آسياها نوازند. و خرمك و مهرههاي بزرگ كم قيمت كه بر گردن خر بندند (ناظمالاطبا)
گوهر گويا: اشاره دارد به انسان ناطق، جوهر و نفس ناطقه انساني كه خاص آدميزاد است و هيچ كدام از مخلوقات آن را ندارند.
ايهام تناسب بين معاني مختلف گوهر، مهره، خون و دستخون (مرحلة آخر بازي نرد) كه در آن حريف پاكباز همة مال و دارايي خود را باخته و بر سر عضوي يا اعضاي خود شرط ميبسته است.
معني بيت: چرا در برابر عظمت و زيبايي ظاهري دنيا و آسمان خود را ميبازي، در حاليكه عالم اكبر تويي و مقام انساني فراتر از همة مقامهاست و فلك در مقايسه با عظمت تو مانند خرمهرة آبي رنگ بي ارزشي است بر گردن خر دجال.
-پس با دست خود بمير اما عقل و نفس انساني و الهي خود را كه با ارزشتر از آن چيزي وجود ندارد در مقابل ملك و دنيا معاوضه مكن و خود را در مقابل دنائت مباز و تسليم مشو زيرا كسي گوهر گويا را با خرمهره عوض نمي كند. (تسليم حريف فلك مشو كه حريف بازي توست)
39)ترا ز جودي و فلزم كجا دوا خيزد كه آن پرست ز سرما و اين پر استسقا
جودي: جودي نام كوهي است كه كشتي نوح بر فراز آن به خاك نشسته و نام آن در سوره هود آيه 44 كه قريبالمضمون با مندرجات تورات است ذكر شده است “قيل يا ارض ابلعي مائك و باسماء اقلعي وغيضالماء و قضي الامر و استوت عليالجودي و قيل بعداً القومالظالمين”.
ترجمه: و گفته شد: اي زمين آب خود را فرو بر، واي آسمان! تو (باران) باز دار، و آب فرو شد و كارگزارده آمد و (كشتي) بر “جودي” قرار گرفت و گفته شد: دوري باد بر گروه ستمكاران. (تعليقاتِ ديوان مجير)
نسبت به محل كوه جودي سه قول اظهار شده: 1-بنا بر قول اصفهاني كوه جودي در عربستان است و يكي از دو كوهي است كه در قلمرو قبيلهي طي واقع است. 2-كوه جودي سلسله جبال كاردين است كه در شمال شرقي جزيرة ابن عمر در مشرق دجله نزديك به موصل واقع است و اكراد آن را به لهجهي خود (كاردو) و يونانيان، جوردي و اعراب آن را جودي خواندهاند، در ترگوم يعني ترجمه كلداني ثور است، همچنين در ترجمه سرياني تور است، محل به خاك نشستن كشتي نوح، قلهي كوه اكراد (كاردين) معين شده است.
حنجر افيون عرب نيز جودي مذكور در قرآن را بر اين كوه منطبق كردهاند و گفتهاند كه تخته پارههاي كشتي نوح در قله ي اين كوه تا زمان بني عباس باقي بوده و مشركين آن را زيارت ميكرده اند…. در كوه جودي كتيبه هاي آشوري موسوم به كتيبههاي (ميسر) موجود است و در اين كتيبهها نام (ارارتو) ديده شده است.
3-در ترجمههاي فعلي تورات محل به خاك نشستن كشتي نوح، كوههاي آرارات تعيين شده و آن كوه ماسيس واقع در ارمنستان است. (تعليقات ديوان مجير) از اعلام قرآن ص 265).
-جودي در اشعار فارسي كنايه از استواري است.
حلم او را تحمل جودي راي او را تجلي طور است
(فرهنگنامه شعري. از ديوان انوري، ص 43)
قلزم: به فتح اول و ضم زاء معجمه/ موضعيست در ميان مصر و مكه و اضافت بحر به طرف او كرده ميشود. چرا كه بر كنارهي بحر محيط واقع است و در رشيدي نوشته كه رودي است در حوالي خوارزم و در لطائف قلزم به ضم اول و سوم دريا و چاه بسيار آب و به فتح سوم نيز آمده. و در عجائب المخلوقات است كه دريايي است كه از هند برآيد و قلزم نام شهري است كه بر كنار آن آباد است به آن نام خوانند و فارسيان آن را قرزم گويند. تم كلامه. و در بهار عجم نوشته كه فارسيان قلزم را به ضم اول و فتح زاء معجمه ميخوانند و در مؤيد قلزم به معني دريا و چاه عميق بسيار آب و نيز نوشتهاند كه قلزم مأخوذ از قلزمه و معني آن ابتلاع است يعني فرو بردن چيزي به گلو، چون درياي مذكور به غايت عميق است لهذا قلزم گويند (غياث ص 678).
در اين بيت جودي و قلزم كنايه از خشكي و درياست و هر دو اشاره به مقامات و تعلقات دنيوي دارد كه پر از حادثات و آسيبها هستند.
معني بيت: ترا چه درمان از خشكي و درياهاي زمين؟ كه خشكيها خود تشنة آب هستند و درياها شور و تشنگي آور. (دكتر احمد شوقي نوبر).
(احتمالاً در نظر قدما جودي و قلزم كه دو محل مقدس و افسانهاي بودهاند، داراي خواصي از قبيل شفابخشي بوده اند ولي چون آفات و بلاياي راه آنها بيشتر از نفع و سود آن است، شاعر را به اين سخن واداشته است.)
40)دواي جان ز در مصطفي طلب زيراك تو روز كوري و شاف مسيح در بطحا
روزكور (ص. مركب): كسي كه در روز نتواند ديد (ناظمالاطبا)
شاف : 1) پنبهاي كه به دارو تر كنند و بر چشمان نهند دفع رمد را (فرهنگ لغات و تعبيرات از ل.ن) 2)شفا دهنده، شافي (ياي آن حذف شده)
-مخفف شياف و شيافه، دارويي كه به ميل در چشم كشند و نيز چيزي كه به طريق ميل، كوچك سازند و داروها بدان مالند و جهت معالجه درد بركنند (تعليقات ديوان مجير)
شاف مسيح اشارت به يكي از معجزات حضرت عيسي دارد كه نابينايان را شفا داده و ناظر است به اين آيه كه ميفرمايد:” و ابري الاكمه و والابرص و احيي الموتي باذن الله” (آيه 48- آل عمران)
مسيح آخرين پيامبر اسرائيليان بود و از او به صورتهاي عيسي بن مريم و مسيح در قرآن ياد شده است.
لفظ مسيح يعني :” بسيار سفر كننده” و گويند عيسي به سفر عادت داشت. معني ديگر اين واژه كسي يا چيزي است كه با روغن بدنش را پاك كنند و در زبان آرامي نيز به صورت مسيا به معني تدهين، آمده است (تعليقات ديوان مجير )
بطحا: بطحاء وادي مكهي معظمه و گاهي از بطحاء مكه معظمه مراد باشد (فرهنگ لغات و تعبيرات )
دوستان يافته ميقات و شده ذي عرفات من به فيد و ز من آوازه به بطحا شنوند
(خاقاني، ديوان، ص102)
مسيح بطحاء اشاره به پيغمبر (ص) است، همچنانكه منظور از سليمان كربلا، اما حسين (ع) است.
خاقاني گويد:
چرا عيسي طبيب مرغ خود نيست كه اكمه را تواند كرد بينا
تو اگرچه هم مانند خفاش طبيعتاً كور باشي و از ديدن نور حقيقت بيزار و عاجز باشي كه حتي حضرت مسيح از شفا دادن به چشم نابيناي خفاش عاجز بود و به دست خود خفاش را نابينا ساخت، محمد (ص) آن مسيحي است كه ميتواند خفاش روزكور راا هم بينا نمايد( با استفاده از تشبيه مضمر و تفضيل، برتري پيامبر (ص) را بيان داشته است.
معني بيت: دوا و شفاي جان رنجور خود را از درگاه حضرت محمد مصطفي (ص) بطلب، زيرا كه تو مانند آدم نابينا يا مرغ شب (خفاش) هستي كه از ديدن نور حقيقت عاجزي و شفاي چشمان تو به واسطة اعجاز و شفاگري مسيح بطحايي (اشاره و كنايه از پيامبر اسلام) امكان پذير است.
41)كله ستان ملوك عجم كه از مشرق به چاكريش كمر بسته ميرود جوزا
جوزا (= دو كودك بر پاي ايستاده): دو پيكر يا توأمان؛ نامهاي مشتركي كه در شعر فارسي هم براي صورت جبار و هم براي دو پيكر اطلاق شده اند و تشخيص ميان آن دو مشكل است. مگر با وجود قرينهاي مانند كمربند و حمايل و كمر تركش به معني نطاق الجوزا يا منطقه الجوزا كه مخصوص جبار است.
كمر بسته ز بهر خدمت او فلك همچون دو پيكر مينمايد
(جمالالدين اصفهاني / 142)
البته در ابياتي نيز مراد از جوزا و دو پيكر و توأمان همه برج جوزا است، به قرينهي همراهي آن با ديگر بروج و يا اشاره به شكل و احكام نجومي و منسوبات آن (فرهنگ اصطلاحات نجومي، ص 169-167)، كه در اينجا مراد اين معني نيست:
آن كجاوه چيست؟ ميزاني دو كفه باردار باز جوزا و دو كفه شكل ميزان ديدهاند(خاقاني/ 96)
شاعران و مداحان براي بيان عظمت و جلالت قدر و مقام ممدوح خود، صورت دو پيكر يا جوزا را كه يكي از صور فلكي و مظهر اوج و علو است به صورت چاكران توأمان ممدوح يا پادشاهان خود، وصف يا تصوير مي نمودند، در اينجا نيز مجير، حضرت پيامبر اكرم (ص) را كه جهاندار اعظم است و تاج از سر ملوك عجم ربوده و آنها را به خاك مذلت نشانده است، پادشاهي ميداند كه جوزا از طرف مشرق آسمان طلوع مينمايد و مانند چاكري كمر بسته، به خدمت او ميشتابد.
“آسمان چاكر محمد (ص) است و از ايشان در قدر فروتر است”.
بين كله و كمر مراعات النظير و بين ملوك و چاكر مراعات النظير (و همچنين طباق) وجود دارد و همچنين بين اين كلمات و جوزا و مشرق تناسب وجود دارد.
42)به پيش محمد جهان ميم صفت چو دال و حاست گهي سرنگون و گاه دوتا
جهان ميم صفت: دنيا كه به گونهي ميم تنگ و گرفته است. (فرهنگنامه شعري)
ميم صفت: مثل ميم؛ اشاره به شكل ظاهري جهان و زمين كه به شكل دايره است. ميم محمد اشاره به مقام محمد (ص) است كه خود فرموده: اول ما خلق الله نوري…
و جهان كلاً از عقل كل كه عبارت است از حضرت محمد (ص) به وجود آمده است و پيش ايشان بيمقدار است. مصرع دوم اشاره به شكل ظاهري حروف دال و حا است (سرنگوني ح و خميدگي د)
دال و حا و ميم از حروف اسم محمد (ص) هستند.
مراعات النظير بين حروف ميم و دال و حا وجود دارد.
مقايسه شود با بيت:
ز احمد تا احد يك ميم فرق است همه عالم درين يك ميم غرق است(9)
(گلشن راز، شبستري، ديباچه)
معني بيت: دنياي تنگ ميم گونه و يا دنيا و زمين دايره و كروي شكل در مقابل مقام والاي محمد (ص) و هدف اصلي آفرينش (و يا در مقابل حرف ميم از نام مبارك آن حضرت ) سر تعظيم فرود آورده و كرنش كرده است.
43)محز سياهي هجده هزار عالم را به هفت موي سپيدش كه هست نيم بها
سياهي: مي تواند معناي بزرگي و وسعت را داشته باشد. سياه معادل واژه (قارا) است و قارا در تركي به معناي بزرگ را افاده ميكند.
هجده هزار عالم: كنايه از عالمهاي بيشمار (فرهنگنامه شعري). قدما تعداد عوالم را هجده هزار مي دانستند و در حديث نيز آمده است كه: “إنلله تعالي ثمانيه عشر الف عالم، اصغرها هذهالدنيا و ما فيها”.
ترجمه: خداي تعالي را هجده هزار عالم است كه كوچكترين آنها اين دنياست.
و ابوالعاليه گفت: هجده هزار است از آن جمله يكي عالم انس است و يكي عالم جن. و بعضي ديگر گفتند: عالم هجده هزار است يكي از آن اين آسمان و زمين و مافيهاست و حديث مذكور مقوي اين قول است.
(تعليقات ديوان مجير،).
جولانگه تو زان سوي الاست گر كني هژده هزار عالم ازين سوي لارها(10)
صاحب بصائر آورده است كه در هر ربعي را از عالم، از شرقي و غربي و جنوبي و شمالي، چهار هزار و پانصد عالم است كه مجموع هژده هزار باشد و در خلاف المناقب از سيد علي همداني مذكور است كه عالم، سه صد و شصت هزار باشد و بعضي هژده عالم گويند، چنانچه عقيله و نوريه و روحيه و نفسيه و تبعيه و جسميه و عنصريه و مثاليه و خياليه و برزخيه و حشريه و جنانيه و جهنميه و اعراضيه و رؤيتيه و صوريه و جماليه و كماليه. مجموع اين عوالم در دو عالم ظاهر و باطن كه غيب و شهادت است، مندرج است (از لطايف) و بعضي چنين نوشته كه عالم عقول و عالم ارواح و عالم افلاك كه نه است و عالم عناصر كه چهارست و عالم مواليد كه سه باشد. مجموع هژده ميشود
