
خایيدن زنجير عهدش، كند دندان. از تصور نازك دليش180 نسترن، در روي ساختن و از تعقل بردباريش كوه در كمر باختن. به ملايمت خوي خوشش، حرير يمن181 خشن و با رايحهی گلزار خُلقش، شميم ختن، عفن. پيشاني در گشادگي، عرصهی خاطر گوشهنشينان و دامني،182 در پاكي پردهی چشم خدابينان. نظم:
نمك غمزه183 شهد مرحمتش184
تشنه جوئيست بحر مكرمتش
چشم بر رأفتش نوازش را
جلوه از قامتش185 طرازش را
قهر سطري ز صفحه كينش
كوه كاهي به سنگ تمكينش
گر سخنهاي تلخ زهرآگين
بگذرد بر لبش، شود شيرين
چرب و نرمیش چون سخن راند
مغز را ز استخوان كه ميداند
در جهان نيست آن نشاط و ملال
كه كشد خجلت از تغير حال186
بشكند آسمان و ايوانش
نشكند طاق كاخ187 پيمانش
ساخت كار آن كسی كه با او ساخت
بُرد در عشقش آنكه خود را باخت
آنكه رخسار او نديد چه ديد
هركه188 نشنيد ازو سخن، چه شنيد
نهم توفيق كسب فضايل و كمالات. به اندازه طبع وقادش، بلند آسمان، كوتاه اوج و با غور فكر نقّادش، ژرف دريا تنک موج. به معجز نغمههاي داودي، مومكننده دلهاي آهنين و به رطوبت ترانههاي باربدي از مغز زهد يبوستچين. در گلشن ترانهسازي زهره را به گل تسليم، شاگردي تاركآرايی و در صفحه رقم طرازي189 صفر عطارد را به نقطهی امتحان قلمافزایی. اگر بلبل به نغمات نقش نورس او نفس برآميزد، كهن ترانهی خود را با حرف گل از منقار به در ريزد و به شهد فصاحت، چاشني بلاغت در كام و زبان انباشته و به كليد طاقت، قفل لكنت از در بيان برداشته. به روشني بيانش، شامطبعان، در صبح طرازي و به رسايي آوايش، كوتاه دركان در زبان درازي. دسترس به معاني سره كجاست كه فطرتش بر طاق بلند نهاده و قدرت خريداري الفاظ سنجيده كراست كه فصاحتش به بيعانگي، قيمت داده عبارات190 را پاكي لؤلؤي عدن و الفاظ را نوي فيروزه كهن.
نظم:
از خوي سعی، جبهه ساختهتر
تا بجا مانده آبروي هنر
زر خالص سخن به دولت اوست
فكر مس كيميا طبعت191 اوست
عقل را آورد برون ز خمار
جام لفظش به معني سرشار
حاجت فكرها ازوست روا
منعشان كرده ز اختلاط خطا
پربها گوهري است هر سخنش
گوش بنهاده چشم بر دهنش
چرخ پست از علو گفتارش
شَعري از نقطههاي اشعارش
سخني را كه يك بدخشان رنگ
هست192 از لعل او ندارد رنگ193
به ادايش رسا رسيدنها
عاشق گفتنش شنيدنها
كه جز او زد ببام194 استادي
كوس شاهي به نام195 اوستادي؟
زهي شهريار كامكار عادل عاقل و باذل كامل و مومدل آهنپيمان منّتسبك عطاگران، كوه وقار كاه نقار، دل رام196 خاطر شكار شيرينگوي، تلخ شنو عضو كار، جرم درو، وطن در دل غريبان ساز، تواضع زيب غرور پرداز، دل در عنان صبر از پي دوان. از همه بر كران197 و با همه در ميان. يوسف رخِ حسن پناه ابراهيمنام كعبهدرگاه كه از روز ازل در ديوان دَهِش الهي در هيچ چيز به او تقصيري نرفته و هرچه دلپذير و خاطرخواه او بوده،198 قلم تقدير بر آن رفته.199 سال و ماه عمر ابدپيوندش در سير خيابان عشرهی سوم است و غلغله فضايل و كمالاتش در مغز ساكنان چرخ200 هفتم كافر نعمت. آنان كه بر خوان هنر به استاديش ايمان نيارند و تخم شكر شاگرديش در زمين كام و زبان نكارند، زبان شكر خود كراست؟ به بذل زر و سيم، هميانهاي هنرپروران201 سنگين و به بخشيدن معاني و مضامين، ديوانهاي شاعران رنگين. به اظهار يك دو معاني از جملهی معاني انعامي كه در جريدهی اشعار اين ثناخوان ثبت است اشعاري ميرود. روزي در تعريف يوز202 و مذمت اسپ لاغر شعري چند گوشگذار استادگان مجلس بهشت آيين203 ميشد. شايد در خاطر گذشته باشد كه طبيعت عالی از خود به كاهلي راضي نشده.204 خيال را فربهي و فكر را صيدافكني هست. اين معني را غيرت فراستش دريافته. بديهه قريب بيست و سه205 معني غريب206 و بر تشبيه به رساترين ادا ادا فرمودند.207 يكي آنكه اگر اين يوز را به زنجير رگ و پي، صد جا به گل ميخ داغها بندند208 بيم است كه از غايت جلدي از جلد بيرون جهد.209 ديگر آنكه ضعف و ناتواني اين اسپ به غايتي است كه هنگام تصويرش هرگاه بر قلم لغزيدني دست يابد او از پاي درافتاده گردوار210 بر زمين نقش بندد. قسم به راستي و درستي كه در اين سخنان تكلفي211 نيست و اين طور سخنان تكليفي درخور برداشت و دريافت ماست. وگرنه معانيش از آن گرانتر است كه بار سبكي بر گردن توانايان فن سخن نهد. ارباب استعداد را صحبت كتابخانه كه مكان فيض الهي و مكتبخانه استادان معني يعني212 شاگردان اعليحضرت ظل الهي است، روزي باد و تخصيص اينجا كه در همه جا رعايت مناسبت مرعيست چنانچه ديوان داد و عدل در ايوان و مجلس213 عيش و نشاط در بستان ميدارند و ديوانداري جود و كرم214 در خزانه و غور رسي فضل و هنر در كتابخانه مقرر است.
و فيالجمله215 غايبشدگاني كه مغز خود را در پوستي كشيده، كتاب نام كرده،216 تنگ در هم نشستهاند، در معني از حاضران و مستفيداناند و تعليماتي كه در باب شعر و شاعري شنيده شده از پاس اقتضاي مقام و متانت بناي كلام و انشراح و افتتاح و التيام و اختتام و تفصيل و توضيح اجمال و ابهام217 و سنجيدگي عبارات و شوخي اشارات218 و حشمت معني و جودت لفظ و چسياني ربط و تنگورزي كلمات219 و كرسينشيني تركيب و بست قافيه و نشست رديف و تلاش كيفيت و صافي سينه و پاكي زبان و عرقريزي سعي و سحرخيزي خواب و زاري حصول و دريوزهی قبول و امثال اينها در خطبهی كتاب نورس كه كهنسراي جهان از او پرآوازه است، مرقوم گردید. لله الحمد كه به يمن تعليماتش به پيرانه سر به ترقيّات جواني مينازم و با شاهسواران این فن عنان بر عنان میتازم و چه ترقي از اين زياده خواهد بود كه آفتاب تربيتش پرتو عاطفت انداخته و خفايی را ظهوري220 ساخته و در نخل پيرايي و چمنآرايي گلزار ابراهيم انباز و عديل ملكالكلامي است كه بينظير221 و انباز است و فرعش زانو به زانوي اصل222 و سحرش دوش به دوش اعجاز. آري شناوري قطره به بازوي موج دريا است و روشنايي ذره223 از پرتو خورشيد جهانآرا. با وجود شغل مملكتپروري224 و رعايت225 احوال رعايا و لشگري بار جگت کروي يعني استادي عالم بر گردن گرفتن و زحمت تربيت همهی شاگردان كشيدن غرض التفات و مرحمت است هم به اهل226 روزگار و هم به ارباب استعداد كه قابليت آنها ضايع نماند و اينها به حظهاي وافی227 لذتمند گردند. تا شفقت و عاطفت را اين پايه نباشد، به تخت پادشاهي بر آمدن دست ندهد و تا در ترحم و مهرباني دريا نشوند، گوهر دارايي و فرمانفرمايي228 به كف نيارند.229 تفوق پادشاهان بر همه230 به مهرباني و شفقت اوست نه به عرض و طول مملكت. مصراع:
شهنشهتر هر آنکو231 مهربانتر.
مرحمتش بر روي هر كه خنديد ديگر گريه بساط اشک بر رخش نچید.232 طفلي كه سر انگشت مهربانيش مکید لبش گزيدهی پستان مادر نگرديد.233 به تقريب حرف مهرباني در نقل همزباني كه سند اعتبار و سجل افتخار اين بیمقدار234 است، قلم به تحرير زباني235 دارد از آنجا كه عجز را نزد غرور راه گفتگو هست. وقتي در كمينگاه فرصت زبانی عرض236 شد كه محرومي سعادت بساط بوسي چون تحمل بيصبران از حد گذشت و بار تنهايي بر سبكروحان خوش گران است. به عبارتي نمكينتر از شور محبت فرمودند كه اگر تنها ميبودي چنين نميبود.237 چون شريكداري ميتوان ساخت، كسي چه سازد يك جان و صد هزار شريك. زبان فضول چه سازم به گفتگوي نياز اگر به شرح عشرت غربت ميپردازم خلقي را از وطن آواره ميسازم و تاب اين رشك هم ندارم و اگر از اين حرف زبان ميبندم، بر غفلت بعضي از دورماندگان ميترسم و اينقدر بيرحم هم نيستم. نظم:
مسكن عيش و نشاط است دكن
لب به غربت فتد ز حرف وطن
نيست از صبح روز وصل عجيب
رشك238 بر انشراح شام غريب
نغمههاي غريب ريخت ز ساز
هست آري شه غريب نواز
در سخن بر كشيده مغز ز پوست
لفظ و معني غريب دارد دوست
رفتن از كوي او نصيب مباد
هيچكس در وطن غريب مباد
معني صورت و وفا و وفاق
زهرها را محبتش ترياق
كو جز او كس به مهرباني او
قسم جان به زندگاني او
صيت خود را كه سر به كشور داد
بهر تسخير هر هنرور داد
نامه در خواندن هنرجويان
نعل در آتش العجل گويان239
اگر عذر دراز نفسی گفته شود، كوتاهي باشد. اين مدح و ثناي ديگران نيست كه عذر تطويل بايد گفت و خجلت اطناب بايد كشيد. سامعه در سعادتي نيفتاده كه در شكرگزاري ناطقه زبان تواند گشاد240 و از شادابي گفتن، تشنگی شنيدن هنوز ميفهمم اما چون آخر سكوت عجز، مُهر دهن سخن241 خواهد بود دعايم احرام كعبه اختتام بسته. مصراع:
گو اجابت لب به آمين باز كن.
نظم:
كعبه اهل دل ابراهيم باد
قبلهی نه چرخ و هفت اقليم باد
از مه نو پشت دستي بر زمين
پيش قدرش چرخ در تسليم باد
همتش تركيب لفظ كم نخواست
كاف، سركش ز اختلاط ميم باد
عقل كل در مزرع استاديش
خوشهچين خرمن تعليم باد242
تا پذيرد عيش و عشرت اختتام243
عيشهاي عالمش تقسيم باد244
نفي تخصيص از سخايش واقع است
نيك و بد را مژده تعميم باد245
تا به يكتا جمله را اميدهاست
حاسدش246 را دل دو نيم از بيم باد
داستان شد ختم و گلزار247 رخش
غيرت گلزار ابراهيم باد
خـوان خليـل
اي از تو بر اهل تخت و اكليل، سبيل، گر ذكر جميل است وگر قدر جليل248 نطق از تو به مهماني ارباب خرد، انداخته خوان249 سخن از خوان خليل. شكر موهبت جليلي250 كه حضرت ابراهيم خليل يكي از پيشكاران خوان خلّت اوست، چه اندازه شرح و بيان و محمدت محمودي كه حضرت محمد مصطفي صلي الله عليه و سلم در اداي ثناي او به عجز اعتراف نموده، چه ياراي كام251 و زبان. اولي آنكه از رياض مناقب آل اطهار و اصحاب اخيار خصوصاً از بهار رياحين252 رياض ولاي253 علي مرتضي عليه الف التحيه و الثنا كه كلام معجز نظامش، تحت كلام خالق و فوق كلام مخلوق است، دريوزهی شاخ و برگ سخن نموده. نورسِ مراد از نهال ثناي داراي عادل خسرو كامل، برچيند. قطعه:
داور عادل لقب داراي ابراهيم نام
قبلهی ارباب ايمان كعبهی اهل زمان254
ديده ور از كحل خاك مقدم او آفتاب
جبهه در زيب داغ سجدهی او آسمان
ميفروزد255 اهل عرفان256 را لقاي او يقين
ميدرد ارباب خواهش را سخاي او كمان
سيرتر دارد طمع را همتش در خشك سال
سبزتر دارد چمن را التفاتش در خزان
گفتمش افراسياب و تيغ گشتم منفعل
خواندمش نوشيروان عدل و دادم ترجمان
در گمان بگذشت اگر برگشت زاري گله
شحنهی تحقيقش آورده است پيشان بيگمان
با لب خصمش اگر باشد دهان خنده باز257
دشنه بربندد به خونش شاخ و برگ زعفران
از براي چشم نصرت بر سر بازار رزم
باد گرزش ميفروشد توتياي استخوان
نيستش خويشي جز او بيگانهای گر بيندش
گشته بر هر كس به قدر همت258 خود مهربان
زهي حشمت كه اگر از حصار رفعتش آسمان را برجي خوانند،259 فلك را پايه باشد و خَهي شوكت كه اگر در حساب همتش عمان را درجي شمارند، دريا را آبرويي گردد. بر سر ميدان جولانش، بدر را از هلال نعل يكران، حلقه در گوش است و بر كنار خوان احسانش استخوان را زلّهی پري مغز بر دوش. در سرابستان خاطر پژمردگان به آبياري ملاطفتش، خرمي ارديبهشت و خرداد پربار و در كارخانه كسوت
خشنپوشان، به سركاري ملايمتش، مصالح خز و پرنيان در كار. مصرع تعريف كوه وقارش تا به توصيف کان سخايش مصرع نيابد، سخن به موزونيت نگرايد و نامهی غورش اگر به عنوان قدرش معنون نگردد، مضمونش جز بر گوش قارون بار نگشايد. خطبه را پايه دست نداده كه چوب سدره و طوبي آلت منبر نشود و سكه را نقشي ننشسته كه زر ردّ نِام قيصر و خاقان نكند. چنانچه غبار رزمگاهش اكسير فتح و نصرت است، خاكروبهی بزمگاهش نيز كيمياي عيش و عشرت. كدام روز است كه فراشان آواز ريختن گلهاي شبينه در برابر پشته صبح تلها بر نيارند و از بخور مجمرها به نكهت جيب هوا، عجب است كه تا دامن محشر، ابرها گلاب نبارند. از نقش پاي هر كسي نشان آنچه در سر داشته، برداشته و از اصطرلاب پيشانيها، ارتفاع آفتاب فطرتها برگرفته. اگر
