
اربعه اشهر، بعث اليک ملک فنفخ فيها الروح في الظلمات الثلاث فذالک قوله ” ثم انشأناه خلقاً آخر”يعني نفخ الروح فيه.
“در درالمنثور، ابن ابي حاتم از علي (ع) نقل کرده است که فرمود : آنگاه که چهار ماه از نطفه گذشت،ملکي بر آن مبعوث شده و روح در آن ميدمد، در حالي که در ظلمتهاي سهگانه است. و اينگونه است قول خداوند که فرمود ” ثم انشأناه خلقاً آخر” يعني روح در آن دميده شد”(احمدي، 1390: 22)
با توجه به مطالب فوق موقع آن رسيده است که چهارمين مفهوم از فرازهاي آيات سوره مؤمنون را بيان کنيم:
– ” نش ء و النشأه به معني احداث يک چيز و پرورش آن است.نا شئ نيز به معناي جوان ميباشد.
چنانکه ملاحظه ميشود مفهوم انشاء به اعتبار حرکت جوهريه، عبارت است از برآوردن روح از بطن به جسم انسان. اين نظريه هرچند که نظريه بلا منازعي در زمينهء تعلق روح به بدن به شمار نميآيد، لکن حاوي يکي از محکمترين تحليلهاي موجود در اين زمينه است.
انسان به هنگام تولد با سرمايههاي اوليهاي که وي را براي داد و ستد با محيط آماده ميسازد، پا به عرصه عالم ميگذارد.او با دارا بودن سيستم عصبي خاص و نيز سيستم هورموني مناسب و با ياري عضلات و استخوانها از يک سو و گيرندههاي حسي از سوي ديگر، تعامل خود را با محيط آغاز ميکند. ظرفيت کودک براي يادگيري و نيز وجود بازتابهاي گوناگون، او را آماده ميسازد تانسبت به محيط واکنش نشان داده و در مسير سازگاري با آن قدم بردارد.
فرزند آدمي به هنگام تولد، علاوه بر دارا بودن استعدادهائي که در بالا به آنها اشاره شد، داراي ساخت رواني اوليهاي است که اصطلاحاً به آن “فطرت” گفته ميشود.يعني انسان به هنگام تولد طبيعتاً و بالقوه از مجموعهاي از دانشهاي غير اکتسابي برخوردار است که اين دانشها در مراحل مختلف زندگي بروز و ظهور يافته و نقش خود را در رفتار آدمي نشان ميدهند.به مجموعهء اين دانشها ” دانشهاي فطري” گفته ميشود، نوع ديگري از اين دانشها که در بين ساير حيوانات نيز به فراواني ديده ميشود ” دانشهاي غريزي” ناميده ميشود.براي مثال پرندگان لانهساز به شکل طبيعي و غيراکتسابي نحوهء لانهسازي را ميدانند.جوجه اين پرندگان به هنگام تولد بالقوه داراي چنين دانشي است.اين گونه دانشهاي غريزي براي انسان نيز وجود دارد، منتها به دليل وجود استعداد وافر يادگيري در انسان، اين نوع دانشها، تحت تأثير شديد محيط قرار ميگيرد. براي مثال غريزهء مادري، نوعي دانش غيراکتسابي است که در بين حيوانات به دليل محدوديت استعداد يادگيري، کمتر دچار دگرگوني شده در حاليکه در نوع انسان، تحول بسيار زيادي به خود ديده است.
فطرت يا به عبارت ديگر “دانشهاي فطري” در ا نسان نقش بسيار اساسي را ايفا ميکنند.يکي از دانشهاي فطري انسان، پذيرش خداوند به عنوان آفرينندهء واحد است.اين امر مورد تأکيد بسيار روشن اسلام است.آيات و احاديث نتعدد، وجود چنين دانشي را در انسان به اثبات ميرساند.
اما از ديدگاه احاديث اسلامي، اين نکته امري مسلم تلقي شده و در فرازهاي گوناگون اين نوع گرايشات فکري مطرح شدهاند.پيغمبر اکرم(ص) مي فرمايند :
کل مولود يولد علي الفطره حتي يکون ابواه هما اللذان يهودانه و ينصرانه و يمجسانه.
“هر مولودي بر فطرت خود( فطرتي واحد) متولد ميشود، تا اينکه والدين او، همان کساني هستند که او را يهودي يا نصراني يا مجوسي مينمايند(يعني دين خاص را به او تعليم ميدهند.”(احمدي، 1390: 36)
محيط هرچند که داراي مفهومي بسيار گستردهتر از محيط فيزيکي است، و لکن ارتباط انسان با محيط فيزيکي و بخشي از محيط غيرفيزيکي از طريق حواس او انجام ميگيرد.از ميان حواس اصليريال بينائي،شنوائي در ارتباط انسان با محيط از اهميت بسيار زيادتري برخوردار هستند. طبق محاسبات روانشناسي احساس و ادراک از مجموعه محرکهاي محيطي، 88 درصد توسط دو گيرنده شنوائي و بينائي، دريافت شده و تنها 12 درصد آن توسط سه حس ديگر دريافت ميشود.و در مقايسه بين بينايي و شنوايي از مقدار 88 درصد، 75 درصد به بينائي اختصاص يافته و تنها 13 درصد به احساس شنوائي اختصاص مييابد.اين ارقام به تنهائي نشانگر اهميت بينائي در ارتباط انسان با محيط و در نتيجه رشد اوست.
2-4- مراحل رشد شخصيت
معمولاً تاريخچه زندگي يك فرد را از لحظه تولّد او به حساب ميآوريم. آغاز زندگي يك انسان مدّتها قبل از تولّد اوست. بدين معني كه عوامل موثر بر الگوهاي شخصيّتي هر فرد به وسيله ژنتيكي و محيط فيزيكي و شيميائي درون رحم، مادر تعيين شده و تجهيزات زيستشناختي را كه او در هنگام تولّد با خود دارد تشكيل ميدهند. بخش مهمّ ديگر در ويژگيهاي محيطي او نهفته است. خانواده، طبقه اجتماعي، و فرهنگ جامعه تعيين كننده زمينههاي ارتباط متقابل اجتماعي او هستند كه شكلدهي و رشد شخصيت فرد را تحت تأثير خود دارند.
امّا نكته قابل ذكر در اين زمينه آن است كه نوزاد در جريان شكلگيري شخصيت خود مراحل مختلفي را پشت سر ميگذارد (احمدي، 1368؛ احمدي،1377؛ احمدي و همکاران، 1389) و اين مراحل پيوسته بوده و تداوم دارند. در اين بخش، مراحل مختلف را ارائه ميدهيم و در هر مرحله ويژگيهاي رشد شخصيّت را از جهات مختلف مورد بررسي قرار ميدهيم.
2-4-1- دوره شيرخوارگي (تولد تا 2 سالگي)
نخستين جنبههاي تفاوتهاي شخصيّتي از آغاز تولّد در ميان نوزادان مشاهده ميشود.
واضحترين اين تفاوتها، تفاوت در ميزان رشد جسمي در هنگام تولّد است. نوزاداني كه زودتر از موعد مقرّر يعني زودتر از 9 ماه به دنيا آمده باشند، يا وزن آنها در هنگام تولّد كمتر از حدود 5/2 كيلو باشد، نارس محسوب شده و ممكن است نياز به مراقبتهاي ويژه داشته باشند تا بتوانند سازگاري نسبي با محيط پيدا كنند.
شواهد تجربي حاكي از آنند كه حتي در ميان نوزادان عادي و طبيعي نيز تفاوتهاي چشمگيري از نظر جنبههاي مختلف شخصيّت ديده ميشود و اين در حاليست كه اشكال يا نقائص عمدهاي نيز در محيط خانوادگي آنان وجود ندارد. برخي از اين شواهد فيزيولوژيكي هستند. مثلاً ليپتون، استاين اشنايدر، و ريچموند (1961) گزارشي تحقيقي از تفاوتهاي فردي در الگوهاي كنش خودمختار، از قبيل تعداد ضربان قلب يا تغيير در تعداد تنفس در دقيقه ارائه دادهاند(هنري ماسن و همکاران، 1387).
يكي از جامعترين مطالعات مربوط به تفاوتهاي فردي در الگوهاي واكنشي در ميان نوزادان به وسيله توماس، چس، برچ، هرتزيگ، و كورن (1963) انجام گرفته است. هدف اين محققان، كشف اين نكته بود كه تفاوتهاي موجود در نوزادان از نظر الگوهاي واكنشي تا چه اندازه در جريان گذشت زمان داراي ثبات است (يعني درسنين بالاتر نيز قابل مشاهده است). آنان نوزادان شيرخوارگاهها را مورد مشاهده قرار داده و مصاحبههاي مفصلي با مادران آنها به مدّت هر سه ماه يكبار تا سه يكسالگي و سپس هر شش ماه يكبار بعد از يك سالگي انجام دادند. سئوالات طرح شده بيشتر به منظور دستيابي به چگونگي رفتار نوزادان بود تا چيستي آن رفتارها، فرض بر اين بود كه ويژگيهاي صوري رفتار نسبت به محتواي آن، ثبات بيشتري دارند به عنوان مثال، ممكن است دانستن اينكه آيا كودك به محركهايي از قبيل صدا يا نور به سرعت يا به كندي پاسخ ميدهد مهمتر از اين باشد تا دانستن اينكه او بر هر محرك خاصّ چه پاسخي ميدهد. اين محققان دريافتند كه امكان ن مره دادن به پاسخهايمادران درباره رفتارهايي از قبيل واكنش نشان دادن، موزون بودن حركات، توازن تطابق، خلق و خو، پرت شدن حواس، ثبات داشتن، روي كردن به محركها و رويگرداني از آنها، در نوزادان وجود دارد. مشاهده مستقيم رفتارهاي ذكر شده از سوي مادران به وسيله محققان در شيرخوارگاه نيز تطابق و هماهنگي زيادي با گزارشهاي مادران داشت، گزارش محققان حاكي از وجود ثبات و دوام قابل توجهي در الگوهاي واكنشي نوزادان و به ويژه در زمينه شدت واكنش، موزون بودن واكنشها، قابليّت تطبيق، و آستانه پاسخدهي در طول دو سال اوّل زندگي در نوزادان است. گزارش اين محققان زمينه عيني مناسبي براي توصيف و اندازهگيري آنچه اصطلاحاً “خلق و خو” در نوزادان خوانده ميشود فراهم كرده است. همچنين اين اطمينان خاطر را فراهم كرده است كه چنين الگوهاي فرديّت در واقع وجود دارد و حتي داراي ثبات نسبي نيز بوده، مستقل از محركها و شرايط لحظهاي و ناپايدار است.
اشاره شد كه خلق و خوي نوزادان داراي ثبات نسبي است و دوام قابل توجهي دارد. اكنون نكته حائز اهميّت آن است كه اين خلقو خو يا الگوهاي واكنشي نوزادان، تا چه اندازه در رشد شخصيّت نقش دارند؟ لااقل دو پاسخ براي اين سوال وجود دارد نخست اين امكان به وجود مي آيد تا مشخص كنيم كه كيفيّتهاي رفتاري كه مشخصكننده وضع فرد در سال اوّل زندگي است تا چه حد وجوه مشخصه او در سنين بزرگسالي خواهند بود پاسخ دوم قدري پيچيدهتر است. نوزادي كه در يك خانواده معين، با خلق و خو و الگوهاي رفتاري مشخصي به دنيا ميآيد چه بسا سبب واكنشها يا برخوردهاي ويژهاي از سوي والدين و به ويژه مادر گردد. اين برخوردها و تعاملها به خاطر آن ويژگيها نسبتاً ثابت خلق و خو، ممكن است از ثبات و يكساني قابل توجهي برخوردار باشد.
به اين ترتيب زنجيرهاي از تعاملها ميتواند به وجود آيد كه يا سبب ثبات بيشتر خلق خوي نوزاد در سنين بالاتر شود يا نوع تعامل به گونهاي باشد كه در اين الگوها تغييرات مختلفي ايجاد كند.
توماس و همكاران او اشاره ميكنند كه موفقيّت كوششهاي مادر براي اجتماعي كردن نوزاد عمدتاً در گرو تشخص الگوهاي واكنشي نوزاد و توانايي او در تطابق با اين الگوهاي واكنش است. آنان نمونههايي از موارد را ذكر ميكنند كه زمينه براي رفتار ناسازگارانه بعدي نوزادان به خاطر ناديده گرفته شدن الگوهاي واكنشي آنان از سوي بزرگترها، فراهم شده است(ماروتز و همکاران، 1388).
در ارتباط با ميزان پيشبيني ويژگيهاي شخصيتي دوران بلوغ از روي ويژگيهاي رفتاري دوران نوزادي دو مطالعه طولي انجام گرفته كه نتايج آنها بسيار جالب توجه است. مطالعه اول به وسيله كيگن و ماس و مطالعه دوم به وسيله شيفر و بيلي انجام گرفته است. در هر دو تحقيق، آزمودنها از نوزادي تا دوران بلوغ زير نظر قرار گرفته و به طور منظم و در فواصل زماني معيّن مورد سنجش قرار گرفتند، و اطلاعات مربوط پس از رسيدن آنها به دوره جواني مجدداً جمعآوري و بررسي شد آلن(1375). اين دو تحقيق نتايج متنوع و با ارزشي را براي روانشناسي كودك و نوجواني فراهم كردند. به اعتقاد نگارنده آنچه در اينجا مطرح است اين است كه هر دو تحقيق استمرار خلق و خو از نوزادي تا دوران بلوغ را نشان ميدهند. بدين معني كه هر چند كه رفتارهاي نوزادان با هم تفاوتهاي بارزي داشت. و به ويژه نوزادان از دو جنبه كنشگري و كنشپذيري كاملاً از هم متمايز ميشدند، همين دو جنبه در هر دو دسته در دوران بلوغ و حتي بزرگسالي نيز ادامه مييافت. به عبارت ديگر، نوزادان كنشگرنوجوانان كنشگر و بزرگسالان كنشگر و بر عكس نوزادان كنشپذير نوجواناني كنشپذير و بزرگسالاني كنشپذير باقي ميماندند. به عنوان نمونه كيگن و ماس نشان دادند آلن (1375) كه نوزادان پسر كه بسيار كنشپذير بودند، در سن بلوغ غير پرخاشگر، دير جوش، وابسته به ديگران، و مطيع ديده ميشدند و وقتي با همين عده در دوران بزرگسالي مصاحبه به عمل آمد و آزمونهايي اجرا شد، الگوهاي عدم علائق مردانه، وابستگي به افراد مورد علاقه، وحالت تسليم و رضا را نشان ميدادند(فيست و همکاران، 1389؛ هنگري ماسن و همکاران، 1387).
2-4-2- دوره پيشدبستاني (كودك اول، 2-5 سالگي)
اگرچه در اين دوره رشد جسمي در شكلدهي شخصيّت به اندازهاي كه در دوره شيرخوارگي مهم بود حائز اهميّت نيست، اين دوره نيز به ميزان زيادي امتداد دوره قبل است و بنابراين به نوبه خود از جهات گوناگون اساسي، و براي رشد شخصيّت كودك حياتي است. همچنين در اين دوره بازي كردن يكي از اساسيترين فرايندهاي رشد دادن استعدادها و تواناييهاي گوناگون كودك است و به نظر برخي از روانشناسان كودك
