
جلوهی الف، شمشاد قامتان300 در خميدن است و از اندازه دنبالهیميم، ريحان كاكلان در قفا خاريدن. از تبسم دندانهی سين، دندان ياسمين دندان به گلبرگ لب پنهان و از افتادن از حلقههاي سبز، چاه ذقن به سبزهی خط خسپوش. صفهاي مژگان با وجود بر هم زدن عالمي زير و زبر گشتهی زیر و زبر گشتهی او، خال خود به عشق نقطهی داغي نسوخته كه مرهم كافور در انداختن سياهيش سفيد تواند گرديد. رباعي:
خطش نگذاشت در جبينها چيني
هر نقطهی آن، نافه مشك آگيني
برقع به رخش ز تار و پود نگه است
ميگشت وگرنه خطپرستي، ديني
قطعه:
حبذّا فيض تعلق معجز كلكش نگر
گر رود صدساله ره پيش نظر باشد همان
تازگيهاي رقم بين كه حروف چشمهوار
چشمهها در مرغزار صفحهها بيني روان
گر خطش را با خط ياقوت سنجيدم به سهو
يك بدخشان لعل معني اينك آرم ترجمان
بر دهان حرفگيران ماند قفل لب كه هست
دل نشينتر نقطهاش از نكتهی خاطرنشان
چون دوات از مهر كلكش پر نباشد اين چنين
كاين چنين شمعي نبودش هيچ گه در دودمان
و با وجود اين همه فضايل و كمالات، جمله را فرع و موسيقي را اصل ميدانند و قصه عجز بوعلي سينا و داستان قدرت خود را به ترانه به عالميان ميشنوانند. اگر زبان در نغمهپردازي به دعوي اعجاز گشايند، به تصديقش، عوض زبانها گوشها به آواز آيند. ميفرمايند دستي كه حركتش به اصول برنياميخته است، شاخي است برگ و بار ريخته. سينه كه نفسش به نغمه درنياويخته، سازي است تار گسيخته. بلبل كه يكي بوده به زمزمه301 هزار گرديده، زيادهاش سيمرغ ميشمارند و قمري را به همان ساده خوانيَش بر نقش پر طاوس ترجيح ميدهند. جمله متفقاند كه فلك به دوري از ادوار مثل خواجه عبدالقادر نياورده. از تصنيفاتش معلوم فرمودهاند كه از او عاجزتري نبوده و با اين همه پركاري، هيچ نقش اين كار نداشته. به محافظت اوستادي، سرنبض حركت پير و جوان را به ضبط شحنه اصول گذاشته و به شفقت شاگردپروري، در مكتب مهد بر خنده و گريه طفلان، معلم آهنگ گماشته. ناخن زني نغمه در عقدهگشايي زبانهاي گنگ و چرب و نرمي اصول، در روغن مالي دستهاي شل. در رقص اگر شاخ دست به بيراهي اندازد، صبا مخاطب است، در اصول اگر برگ، كف بيجايي زند، شمال معاتب شورانگيزي، زمزمه زبان ماتمزدگان را از نوحه برآورده و دل گشايي ترانهها، لبهاي بسته را به تصرف خود درآورده تا استنباط نغمات از حركات گردون كردهاند. بر چنبر گردون حنجره، غلطكي به اين رواني نساخته و بر صفحه ساده، آواز نقشي به اين پركاري نپرداخته. از تكرار فقرات و مبالغهها در نغمات ذوق و شوق به طريق تصنيف بيوت شطرنج، در تزايد و ترقي است الحق در معاملهی نغمه و ساز، غبن عجیبي بر گوش رفتگان رفته و روزگار حلقه نوازش، طُرفه در گوش حاضران كشيده.
نظم:
به مضرابش مشرف گشت تا ساز
ننالد هیچ گوش از بخت ناساز
چو لب مست ترنم گوش هر کس
شراب کهنه گوی نقش نورس
نفس را جان به تن از نغمهی او
پي هر زخم مرهم زخمهی او
نفس در نقشهايش تا نگرديد
ز حرف ساده رويان وانگرديد
رباعي:
نقشي عجبي شاه برانگيخته است
صد زمزمه در هر نفس آويخته است
كف، غنچه كنی پر از گل نغمه شود
از بس كه هوا به نغمه آميخته است
رباعي:
گاهي كه به جلوه نغمه شاه رود
در مغز دل غافل و آگاه رود
از كام و زبان مطربان تا در گوش
بر فرق شنيدن همه جا راه رود
رباعي:
شادابي جان ز نغمه تازهی اوست
مالیدن302 گوش زُهره اندازهی اوست
زانسان كه صبا تخت سليمان ميبرد
بر دوش نفس سرير آوازهی اوست
رباعي:
هم شور ترانههاي او شِكّر گوش
هم پاكي گفتهاي او گوهر گوش
زو نغمه علم گشت به عالمگيري
هم ملك زبان گرفت و هم كشور گوش
چون قاصدان خجستهپي چرب زبان، نقود هميان بحر و كان، بار دوش و كمر ساخته و حروف حاصل اجناس ده مزرعه، انبار كام و زبان ساخته. به طلب هنرپيشگان خصوصاً گنجينيان يعني اهل اصول و نغمه در اطراف و اكناف جهان ميگردند، هر كه را در فن خود مهارتي و در شهر خود شهرتي بوده، سرودگويان و رقصكنان به راه افتادند و در نورسپور كه جهت مسكن و مقام مقام شناسان ساخته و پرداخته، چندان فراهم آمدهاند كه تفرقهی روزگار، عجب كه بر كثرت ايشان، جمع پريشانی تواند بست و از اين باربدنژادان نكیساتبار كه گوش به حلقهی شاگردي و جبهه به سجده اوستادي سایيدهاند و به آواز، رشته بر پاي بلبل ميبندند و به رخسار برشكفتگي گل ميخندند. نظم:
كمرها چو در پيچ و تاب آورند
چه دل ها كه در اضطراب آورند
به افشاندن دست پيچند گوش
به برچيدن پاي دزدند هوش
دل از پيچش زلف در گوشمال
سويدا فرو رفته در داغ خال
نهصد صاحب جمال و صاحب كمال انتخابي به رسم كُشك بر در كریاس عرش303 اساس، پاس وقت ميدارند و از هاي هوي گويندگان صدايي در گنبد افلاك بپيچيده كه اگر خاموش شوند، شنوندگان از استماع نغمه محروم مانند304 و از جوش و خروش سازندگان، درختان رقصي بر نداشتهاند كه اگر باد از پا نشيند، برگها از دستكزني بازمانند.305
رباعي:
از زمزمه پر برگ و نوا گشته جهان
درج گهر صوت و صدا گشته دهان306
بيگانهی دل شدند غمهاي كهن
با نغمهی نورس آشنا گشته زبان
رباعي:
هر گوشه لواي عشرت افراشتهاند
در تن به نم ترانه جان كاشتهاند
طفلي كه به مجلس وجود آمده است
كامش به شراب نغمه برداشتهاند
رباعي:
شهريست كه لاله گرم خون ميرويد
از ديدهی نرگسش فسون ميرويد
گامي بگشا به سير صحرا و ببين
كز شبنم حسن عشق چون ميرويد
سخن آرزو دارد كه جهت تعمير كهنه كاخ خود به حرف شهر نورسپور در كام و زبان خانه جا كند و از بيم دراز نفسي در مصالح به پاي كار آوردن كوتاهي ميكند. اگر شهرواري گل تعريف در آب نگيرم محلهواري را خود چه مانع است، به شرط اجمال، گفتن بر نگفتن غالب آمده. گو شنيدن شكوه تفضيل ناشنيدن ميكن.
رباعي:
آن شهر كه آرايش هفت اقليم است
عشرتكده شهريار جم ديهيم است
شهريست307 كه بر مصر تفوق دارد
آري آري يوسفش ابراهيم است
