
خورشيد تربيتش نتابد، نه مشك به بوي رسد و نه لعل به رنگ و اگر چرخ به مصلحت مشورتش نباشد، نه صلح كار سازد نه جنگ. بادي كه به خلافش برخيزد، زودش بر خاك نشانند و آتشي از غضبش برافروزد، از آب روغن بر آن ريزند. به بازوي قدرت با شحنهی قَدَر در پنجهگيري و با دست توانا از دستبرد قضا، در سبقتپذيري. در شفاعت سياست بجا، مُهر دهشت بر دهان قضا. خوان مكرمتش را چين تنگي زمين و سپر حمايتش را دامن فراخي آسمان برين. از لآلي بساط نيسان، معروف به پاك گوهري و از اواني سماط خورشيد، موصوف260 به كيمياگري. كيوان به جواهر حقهی ثريا در سپندسوزي ايوان رفعت و عطارد به منصب دواتداري چون قلم، انگشتنماي اقليم شهرت. برق سنان، آفت خرمنِ آفتاب منير و خفتان مريخ، كتان مهتاب شمشير. سر سبكمغزان، امانت گرز گران، خدنگش سالك مسالك راست بينان،261 كمانش پشت و پناه چلهنشينان. از اين سبب كه عالمگيري به تيغ، مستلزم فتنه و خونريزي262 است. به آوازهی مرحمت و مكرمت و صيت نصفت و عدالت، توجه به تسخير جهان برگماشته و به توفيق الهي، عصمتش در پاس عرض اهل ديار، عوض ديوارهاي سنگين، كوههاي آهنين برافراشته. در ايام خيرانجامش، شر را چه يارا كه هنگامه شوري بر بندد و از يمن ضعيف نوازيش سيلي263 را چه زهره كه بر خشك گياهي زوري كند.264 در گرفتن رخنه فساد، آتش و باد و خاك و آب را گل ساخته و بستر آسايش كبك و تيهو از سينه باز و شاهين انداخته. در پروردن صعوه چنگل عقاب آشيان، به شير دادن برّه ناخن شير، پستان. شبانان به حرف معدلتش در دهانبند گرگان نوشتن و بدتخمان از حاصل سال نو، درگاه كهنه به باد دادن. بر روي ظالمزادگان، گرد يتيمي نشسته و ناخلفان را فلك به فرزندي برنداشته.265 تا شميم چين مويش از دكن به ختن نميبرد، آهوان آن سرزمين را لب به چرا نميرود.266 از اين بيم كه حرف كم نكهتي بر نافه نيايد اگر قرص267 زر از كان268 برنيايد. خورشيد را در تنور شفق نهند و اگر دريا گوهر شاهواري برنيارد، ابر نيسان را بر سيخ برق كشند و طراوت ابرهاي سيراب، تشنهی مزرع هواداران و شعلهی برقهاي جهان سوز،269 سوختهی خرمن فتنهكاران. آبای علوي و امهات سفلي در پروردن نتايج شفقت پدري و مادري و طبايع و آثار بر مسند فرماندهي در فرمانبري. روز و شب كان از نقب، چشم بر راه كه زر چه مبلغ در كار و سال و ماه بحر از صدف گوش بر آواز كه دُر چه مقدار. در پله كرم ترازو از زر و گوهر برداشته و بخريد دلها در گنجينهها باز گذاشته. وفا را عمداً به وعده تقديم داده270 كه آنچه ارباب خواهش برند به مزد انتظار حساب كنند.271 نال خامهاش ستون بنيان برّ و امتنان و شكن نامهاش، مسكن272 درستي عهد و پيمان. جبههی پادشاهي در موج خوي، خجالت كشيدن؛ نشان حاصل دريا و كان به گدا بخشيدن؛ سران را علاج صداع273 نخوت، خاك پايش طلا كردن و خصمان را داروي خورهی كينه، سينه به محبتش دادن، كاري است به كرشمهی تصرف، همگنان را هيچ كاره خود كردن و به خُلق خوش، سرآمد دشمنان را شكاربند از دوستي ساختن.274 دوستي در آفرين دوستان است و دشمني در نفرين دشمنان. نظم:
دعايش زيب هر ليل و نهاري
براي خلق پيدا گشته كاري
به برج پادشاهي ماه ديدند
به معني و به صورت شاه ديدند
ز آزادان به بندش هر كه افتاد
پسند حق پسندش هر كه افتاد
به خون گرميش نازان مهرباني
ز احيا كردگانش زندگاني
در آسايش نشانده سينهها را
ز دلها كرده بيرون كينهها را
سحاب از بحر جودش گر برد نم
به جاي سبزه رويد عشرت جم
پي دانكي سر گنجي گشايد
چو سايل ديد با خود برنيايد
به كين خواهي مدارش بر تعلل
تحمل چند صد چندان تحمل
به لطفش ميسپارد قهر خود را
كه بر دشمن نريزد زهر خود را
اگر کامیش يابد عقدهای بست
نباشد بر گشادش چرخ را دست
فلك گر صد گره بر هم نهادهست
به ايماي سرانگشتي گشادهست
نپويد گر كسي راه رضايش
به راهش اژدها گردد عصايش
ارباب سيرت از وصف سيرتش، سرمايه اربابي ميدانند275 و اهل صورت نيز به حرف صورتش، پيرايه اهليّت نيز ميخوانند. اينجا معذرت عجز، مسموع نيست. صفت جمالش، چراغ شبستان فكر باد تا راه بر جايي توان برد. مطلعي را طالع جهانگيري است كه مشرق صفت آفتاب طلعتش گرديده و بيتي276 را بخت رعنايي است كه به تشبيه سرو قامتش، عَلَم بركشيده. بيدار بختي كه پيوسته از افسانهی عارضش، ديده را آب داده، مردمكش گِرد بالش خورشيد در خواب277 زير سر نهاده. بالفرض اگر شبها مشعل خورشيد ميبود، چون شمع تُنُک پرتو برابر اين ماه مينمود. از رشتهی شعاع رخسارش دامي بباف278 و طوطي ماه و نوري آفتاب شب و روز در قفس كن. در باغ و بستان به تماشايي سرو و گل اگر كسي را سروكاري باشد، از رخسار و قامتش مگوييد279 تا يكي از بار شرم، سر بر زمين فرو نبرد، ديگر از تاب خجالت آب نشود. گوهر دعوي پاكي به كلامش باز280 گذاشته و حيرت تفرج خرامشکبک281 را از خرام باز داشته. با گشادگي رويش از شكفتگي صبحِ تنگ پيشاني، چه گشايد و در پيش بالاي بلندش، جلوهی سرو كوتاه قد چه نمايد.282 هيچ مرغي نپرد كه از پر خود نامه به دامش نبرد. آبي كه عكس رخش در آن افتد، مغان را مهر آتش بر آن افتد. تماشايي رخسارش، موسم بهار ديدن، استماع گفتارش فصل نيسان شنیدن. ابروان خجسته، كليد درهاي بسته. نگاه سعادتفزا، همايونتر از سايهی هما.283 شيريني تبسم، نمك خوان تكلم. نظم:
مگو از قد، سرشت ديگر است اين
مپرس از رخ، بهشت ديگر است اين
ازو صبح اين صفا دريوزه كرده
به فخر اين كار را هر روزه كرده
براي ديدن، ايزد آفريدش
دگر خود را نديد آنكس كه ديدش
جبينش در كف ابرو، كليدي
گشاده هر دري نوروز و عيدي
فتد در باغ ازان بالاي آزاد
به پايش سايه از بالاي شمشاد
لبش در شير شكر كرده در مهد
ز حرفش كوس284 رشك، طبلهی شهد
ز بويش نسترن در تازه كاري
ز رنگش ارغوان در غازهكاري
بياض گردنش صبح و شبش موي
سواد خط، بهار گلشن روي
خوشت نايد چمن، بنشين به كويش
كهن گشته نگه، نو كن به رويش
اكنون مژده، مردي را كه از سخنوريش سخن كند، متاع سخن را اگرچه مشتريان مايهدار هستند اما فكرهاي خزانگيش از آن قيمتيتر است كه در جيب خرد خردهدان بيعانهی آن باشد. در شنيدن اشعار دُرر نثارش، زبانها همه گوش است و در خواندنش، جمله گوشها همه زبان. شَعري را به مناسبت شِعرش چنان اوجي رو285 نداده كه فلك به هزار دوره يك حضيض برايش تواند آورد. تنکي متن دقیقش286 با وجود وسعت شرح، به حاشيه و گشادگي گفتنش محتاج. اگر از بزم مينويسد، صفحه از نقطه زُهرهخيز است و اگر از رزم ميگويد، مريخ از بيم زَهرهريز. روشنی تقریر در نكات به مثابهای كه تاريكفهمان را جز فهميدن علاج نيست. ميفرمايند اگر نقلي محتاج به تكرار شود، قايل زود بايد كه به نارسايي خود وارسد اگرچه سامع ديررس باشد و همچنين پيش از تمام شدن سخن اگر سررشتهی فهميدن به دست نيايد، سامع به فكر ناتمامي خود افتد. اگرچه قايل، ژوليده بيان باشد و آنها كه در شعر و شاعري مرعي ميدارند، اندازه هيچكس نيست و نبوده و نخواهد بود. ميبايد كه غزل از غزل پر كن خالي باشد و معني مطلع بلندي را مقطع گردد تا آنكه مافوق آن متصور نباشد و تا آخر غزل، هر بيت از بيت ديگر برجستهتر و نمايانتر باشد و چنانچه اگر برگردد، صدر آن طرف باشد و در آن همين سخن عشق و عاشقي خرج كند.287 مواعظ و نصايح در ديگر اقسام شعر درج گردد و در هر چه بنياد كنند اگر در فراق وگر در وصال، در همان تمام كنند. يك بيت،