
راوی با جیم به آن سفر میکند، ساختۀ ذهن او است. رؤیایی که او در مقابل دنیای واقعی و سیاهش ساخته است. آنچه برای دلیل این مدعا ميتوان آورد این است که در این بخش است که برای خواننده روشن میشود که هرچه تا به حال خوانده همان داستانی است که راوی در فکر نوشتن آن است.تمام شخصیتهای داستان به یکباره در نگاه خواننده چون مهرههای شطرنج بیتحرک و بیاراده میشوند که در دست راوی مدام جایشان عوض ميشود.
اولاً آنچه از زبان جیم نقل قول میکند، با همان لحنی است که خودش تعریف میکند؛ در حالی که در داستانهای مدرس صادقی معمولاً هر شخصیت با لحن خود سخن ميگوید (مراجعه کنید به دیدار در حلب) اما جیم با اینکه ایرانی نیست، اما در حرف زدن اصطلاحاتی به کار ميبرد که مختص ایرانیان است و بعضی گمراهیهای دم دستی مانند اطلاع نداشتن از این که سوهان چیست، نمیتواند در کل برداشت خواننده شکی به وجود بیاورد. او درست همانگونهای که راوی فکر ميکند و حرف ميزند سخن میگوید و شاید هم خود او باشد که از قول جیم میگوید:
«من هم دارم به زودی میپیوندم به خیل مردهها. یعنی به زودی اولین رمان خودم را خواهم نوشت»(همان:137) (جیم شاعر بوده اما اشارهای به اینکه قصد نوشتن داستان را دارد نمیکند، شاید راوی داستان خود را متعلق به جیم میداند).
دوم آنکه در قسمت دوم یکباره بسامد به کارگیری کلمه خیالبافی بالا میرود و فضا به گونهای وهمآمیز و خیالگونه بدل ميشود.
«آخه تو شاعری و شاعرها معمولاً دوست دارند خیالبافی کنند» (همان، 126).
خود راوی نیز شاعر است، پس میتواند دوست داشته باشد که خیالبافی کند، به جیم میگوید:
«این روزها همه خیال ميکنند که من دیوانهام. تو اولین نفری هستی که به من نگفتی من دیوانه نیستم» (همان: 129).
آیا جیم همان خیال ساخته شده راوی نیست که برای حمایت از او در ذهن او ساخته شده و او را دیوانه خطاب نمیکند؟ جیم زبان پرندگان را میداند، به راوی ميگوید:
«تو پس اصلاً زبان پرندهها را نمیفهمی؟ گفتم نه. گفت یکی از اولین شرایط شاعری دانستن زبان پرندهها است» (همان: 139). جیم گفت: «تمام این پرندههااز آلاسکا آمدهاند و دارن میرن به سمت آمریکای جنوبی. سر راهشون چند روزی اینجا میمونند تا من یه سری بهشون بزنم. دو هفته بود اینجا منتظر من بودند. حالا که آمدم، خیالشون راحت شد. همان لحظهای که این را گفت هرچه مرغ دریایی توی دریاچه و روی ساحل دور تا دور دریاچه بود دستهدسته پریدند سر شاخهها و از سر شاخهها پریدند سمت اقیانوس و پشت سر آنها لکلکها هم پریدند به سمت اقیانوس. تا چند دقیقه بعد فقط مرغابیها توی دریاچه مانده بودند با قوها و چند تا جغد هم نشسته بودند سر شاخه درختی درست بالای سر ما» (همان، 140).
محتوای وجودشناسی
مرزهای مدرنیسم و پسا مدرنیسم در رمان بسیار به هم نزدیک است. گویی نویسنده قصد دارد کمکم و آرام آرام گذار به پسامدرنیسم را تجربه کند. او توپ شبانه را به سبک رمانهای پسامدرن به پایان مىرساند. این روایتهای چند گانه از پایان ماجرا مهر محکمی است بر عدم قطعیت و چندگانگی داستان که مسلماً نشات گرفته از گیجی و گنگی انسان معاصر است که پس از تغییرات مداوم زاویه دید و روانرنجوری شخصیت اصلی، در کنار تصورات و خیالبافیهای او بهترین نشانه برای تثبیت مدرن بودن داستان است.
گفتیم که در فصل پایانی خواننده متوجه ميشود که آنچه که تا کنون خوانده است داستان راوی اصلی رمان بوده است و او نیز به گونهای اسیر دست این راوی شده است تا مانند شخصیتها او را نیز به هر سویی که میخواهد ببرد. راوی یا همان نویسنده از قول جیم میگوید:
«تو تازه اولین چرکنویس داستانت را نوشتهای و حالا باید شروع کنی به درستکردنش… یا این که زن باید واقعاً خودش را پرت کند پایین که در این صورت داستان تو تبدیل ميشود به یک ملودرام تکراری که اشک خانمهای خانهدار را درمیآورد… من: مثلا مصطفی سالهاست توی این شهر عتیقهفروشی داره و علاوه بر عتیقهجات مجازی که میفروشه کارهای خلافی مرتکب میشه»(همان: فصل 17)
و تا انتهای این فصل نویسنده و جیم درباره سرنوشت شخصیتهایی که خواننده تا کنون آنها را باور کرده است تصمیم میگیرند و مدام نقش آنها را عوض میکنند. این جایگاه خداگونه راوی همان است که در داستانهای پسامدرن بیشتر به چشم میخورد، اما فرجام گنگ و مبهم نشانهای است که در آثار مدرنیستی به چشم میخورد. همچنین از دیگر نشانههای آثار پستمدرنیستی این است که معمولاً داستان به قول دکتر منصوره تدینی فرجامی بیفرجام یا چرخهای بیپایان دارد. زندگی هریک از ما از دور زدنهایی مکرر تشکیل شده است، درست شبیه نوار موبیوس (Mobiovs) در ریاضی که یک چرخه بیپایان و بیآغاز است و میتوان از هرجای آن شروع کرد و دوباره به همان نقطه رسید (تدینی، 1388: 451). توپ شبانه نیز تا حدودی به همین شکل پایان ميپذیرد. یعنی آغاز داستان در مهمانییی که در خانه مهشید برگزار شده است شکل میگیرد و در پایان نیز در همان مهمانی به پایان میرسد. گوی که این یک سال فاصله میان مهمانی اول و دوم زمانی بوده که در ذهن راوی گذشته است و شاید تمام این تصورات را در ذهن در همان مهمانی مرور کرده است و وقتی از این تصورات بیرون آمده دوباره در همان مهمانی بوده است. و این گونه نویسنده توالی زمانی را در این رمان به هم میریزد تا ما شاهد یکی دیگر از مشخصههای آثار مدرنیستی باشیم. ازدواج دختر جیم با تیاسالیوت شاعر نیز مبین همین مساله است (مدرس صادقی، 1388: 103) و از همه مهمتر فرزندی که راوی به دنیا میآورد و سرانجام معلوم نمیشود که این کودک از آن کیست: «جیم گفت بچه مال هیچکس نیست. بچه مال خودته، بچه همون داستانیه که داری مینویسی، اما اگر بخواهی به ثمر برسه از این به بعد باید خیلی احتیاط کنی…» (همان: 155).
ناکجاآباد
خلاصۀ داستان
راوی داستان جوانی به نام اردلان است. داستان از جایی آغاز میشود که او تعریف میکند که عتیقهفروش است، در خانهای قدیمی با مادرش زندگی ميکند و عتیقهفروشی را از هنگامی که پدرش فوت کرده، آغاز نموده است. پدر او راننده کامیون بوده و به هر شهری مسافرت میکرده، برای مادر اردلان سوغاتیهایی میآورده است. اردلان کمکم متوجه میشود که سوغاتیهایی که پدرش برای مادرش آورده را به قیمت خوبی میتواند بفروشد. مادر او بقیه اطاقهای خانه را اجاره داده بود. اردلان کودکیاش را به خوبی به یاد دارد. او روز خاکسپاری پدرش را که هشت ماه بیشتر نداشته با جزییات به یاد میآورد. در آن روز او بیتابی میکرده و مادرش را میدیده که از این سو به آن سو به دنبال کارهای مراسم میدویده است. او در آغوش یکی از عمههایش بوده که پیرمردی با موی سفید و ریش سفید از یکی از قبرها بیرون آمده، او را در آغوش گرفته و بازی داده و به همین حالت به سمت تپههای پشت قبرستان که بیابانی بوده، برده است. اما عمۀ اردلان اینها را یادش نمیآید. مادر اردلان از او میخواهد که برای گرفتن اجارۀ یکی از مستأجرهایش که دانشجویی بوده و اجاره شش ماهش را نداده، غیب شده به شهرستان او برود و از خانوادۀ او اجاره عقبافتاده را مطالبه کند. اردلان به این سفر ميرود و از خانواده او قول میگیرد که اجاره به زودی به حساب مادرش واریز خواهد شد. هنگام برگشت حدود ظهر سوار تاکسیای ميشود که به همراه چهار نفر دیگر مسافر عازم تهران شود. راننده برای اولین بار است که از این مسیر آمده و با این جاده ناآشنا است. با این که باک بنزین را قبل از سفر پر کرده است، در راه یک باره بنزین اتومبیل تمام میشود و مسافرها مجبور میشوند از ماشین پیاده شوند و دو نفر از آنها به دنبال بنزین ميروند. اردلان متوجه میشود یکی از مسافرها غیبش زده، سعی میکند او را پیدا کند. به بالای تپهای میرود. باد شدیدی شروع به وزیدن ميکند و او یکباره خود را در میان بیابانی برهوت سرگردان میبیند که هرچه تقلا میکند که ماشین را که با آن آمده دوباره پیدا کند به نتیجهای نميرسد. خسته، شروع به گشتن در بیابان میکند و مسافت زیادی را طی میکند. هنگامی که به شدت خسته شده بود ناگهان زن چوپانی را میبیند که گلۀ آهوی خود را به چرا آورده است. نمیتواند با او حرفی بزند و زن نیز او را نادیده میگیرد. تنها او را دنبال میکند تا سیاهی قصری سنگی از دور نمایان میشود. اردلان به دنبال زن وارد قصر سنگی میشود و به جستجو میپردازد، هوا دیگر تاریک بوده. سایه مردی با ریش و موی بلند را میبیند که در کنار آتش بر روی دیوار قصر افتاده است. به سراغ مرد میرود. به پای او میافتد و التماسکنان از او میخواهد تا به او غذا دهد. مرد با خوشرویی از او استقبال میکند و از زن میخواهد تا از مهمان پذیرایی کند. زن آهو برهای کباب ميکند. اردلان متوجه میشود نام پیرمرد دارا و نام زن آسیه است. اردلان ماجرای خرابشدن ماشین و ماندن در بیابان را تعریف میکند و دارا حدس میزند که راننده و مسافرها از “سکاها” بودهاند که قصد آزار و راهزنی از او را داشتهاند. اردلان شب را در خزانه قصر در سرمای شدید و تاریکی محض سپری ميکند. صبح وقتی بیدار میشود آسیه آهوها را به چرا برده و دارا مشغول باغبانی در قصر است. اردلان به دنبال آسیه به بیابان میزند و در آتشکدهای او را مییابد و از او میخواهد راه بازگشت را به او نشان دهد. آسیه برای او تعریف میکند که او در تهران با مادرش زندگی میکرده است. مادرش زنی بوده که با مردهای بسیاری رابطه داشته و همیشه مهمانهای غریبهای به خانۀ آنها رفت و آمد داشتند. آسیه از این موضوع رنج ميبرده که مادرش حتی با فیروز صاحبخانه شان هم رابطه دارد. فیروز هر وقت میخواهد، بیاجازه وارد خانه آنها میشود و حتی یکبار قصد تعرض به آسیه را داشته است. مادر آسیه به همراه مستاجرهای دیگر فیروز، علیه او شکایت میکنند؛ فیروز ادعا میکند که چون خودش مستأجر است مجبور است به خانه آنها رفت و آمد کند و اگر پاسبانها بخواهند میتوانند و پشتبام خانه را ببینند که رخت خواب فیروز به همراه وسایل زندگیاش در آنجاست. در فاصلهای که پاسبانها برای وارسی خانه میآیند آسیه به پشتبام ميرود و رختخواب فیروز را بر میدارد و به باغ روبروی خانهشان میبرد و از بالای دیوار آن را داخل باغ میاندازد. پاسبانها و داور برای مشاهدۀ ماجرا و اظهارات مبنی بر این که فیروز در آنجا زندگی نمیکند پر میشود و همه آن را امضا میکنند. داور با مادر آسیه دوستی نزدیکی پیدا میکند. چند روز بعد پیرمرد و پسر جوان درشتی به خانه آسیه میآیند و از او ميپرسند که آیا این رختخواب متعلق به آنها است یا خیر، او خود را دارا باغبان این باغ و پسرش را اردشیر معرفی میکند. از همین ماجرا پای آسیه و مادرش به باغ دارا باز میشود. در شبی که آنها در باغ مهمان بودهاند، دارا تعریف میکند که او در قصری در دو هزار سال پیش زندگی میکرده است و فرزند اردشیر بزرگ بوده و خود را برای جانشینی پدرش آماده میکرده که متوجه میشود هر از گاهی پدرش برای چند روزی غیب میشود. وقتی ماجرا را از پدرش جویا ميشود، پادشاه به او وعده میدهد که این بار او را نیز خواهد برد. نیمهشبی دارا و اردشیر بزرگ با لباس مبدل از قصر خارج میشوند و مسافتی را میپیمایند تا به شهری ميرسند که دارا تا آن زمان آن را ندیده بود. پر از ساختمانهای بلند و ارابههای آهنی. اردشیر او را به سینما میبرد و او پردۀ نورانییی میبیند که در آن اجسام تکان میخورند. دارا کمکم با فضای شهر آشنا ميشود و از آن خوشش میآید. در همین اثنا او دختری را میبیند و دلباخته او میشود. پدرش او را از عاشقی برحذر میدارد و به او گوشزد میکند که باید به قصر خود بازگردند تا دارا جانشین پدر باشد. اما دارا اصرار میکند، اردشیر برای خواستگاری به نزد پدر دختر که ادعا میکند ارباب است و از رفقای قدیم اوست میرود. دارا با دختر
