
علمي دانشمندان در مورد خلاقيت در طراحي است.
نظريهي اصلي اين كتاب تمايز روشن ميان مباني نظري اثباتي و هنجاري است. اين تمايز در تمام موارد آسان نيست و هر كدام ديگري را تحت تأثير قرار ميدهند. طراحان بايد نقش علوم رفتاري را بشناسند. اگر چه علوم رفتاري بوضوح و شكلگيري موضوع هنجاري و شفاف ساختن مواضع ارزشي موجود كمك ميكنند، ولي طبق تعريف نميتوانند تعيين كنندهي اهداف طراحي باشند. علوم رفتاري به شناخت وضع موجود، فهم تمايلات جامعه و پيشبيني بهتر نتايج طراحي كمك ميكنند. پيشنهادهاي علوم رفتاري در اين زمينه علمي نبوده و نميتواند باشد. تا زماني كه طراحان چنين انتظاري را دارند استفاده از روشهاي علوم رفتاري سودمند نخواهد بود.
همان گونه كه قبلاً گفته شد، علم، روش توصيف و تحليل را ميآموزد. جنبههايي از نظريههاي طراحي محيط كه با توصيف و تحليل پديدهها و فرآيندها سروكار دارند از نظريهها و روشهاي تحقيق علوم رفتاري استفاده ميبرند. در بسياري از موارد براي يك پديده تحليلها و نظريههاي مختلفي وجود دارد. طراحان بايد بياموزند كه با وجود اين ابهامات كار خود را انجام دهند. از يك طراح پذيرفته نيست كه بدون در نظر گرفتن محدوديتهاي يك نظريه، آن را مبناي مواضع ارزشي خود قرار دهد.
طراحان داخلي، معماران، طراحان منظر و طراحان شهري هميشه با آينده سروكار دارند. آنها هميشه ناچارند با عدم قطعيت تصميم بگيرند. علوم رفتاري اين عدم قطعيت را تقليل ميدهد ولي نميتواند آن را منتفي سازد. تدوين مدلي كه نظريههاي طراحي را سامان دهد و آنها را شفاف سازد يك ضرورت است. بدون تدوين چنين مدلي، نقش علوم رفتاري در توسعهي نظريههاي طراحي مبهم باقي خواهد ماند.
2-3-16- تفاوتهاي فردي در فرم نقشههاي شناختي
نقشههايي كه مردم از شهرها ترسيم ميكنند از نظر اندازه، محتوا، و دقت متفاوتاند. اينكه اين تفاوتها نمايانگر تفاوتهايي در تصوير ذهني هستند يا نه، قابل بحث است. به نظر ميرسد بين عناصري كه مردم در نقشهها معرفي ميكنند، نظم معرفي اين عناصر، و اهميت داده شده به ويژگيها، همبستگي وجود دارد.
كوين لينج (1960) دريافت كه مردم به پنج صورت مختلف نقشههاي شناختي را ترسيم ميكنند: 1- بعضي از مردم بر راهها و عناصر موجود در طول راه تاكيد ميكنند؛ 2-بعضي اول محدودهها را ترسيم كرده و سپس جزئيات نقشهها را تكميل ميكنند؛ 3-بعضي ديگر عناصر قابل تكرار چون شبكهي خيابانها را ترسيم كرده و سپس داخل آنها را پر ميكنند؛ 4- بعضي اول محلهها را ترسيم ميكنند و سپس آنها را به هم متصل ميكنند؛ و 5- بعضي با ترسيم نقاط عطف و گرهها شروع كرده و سپس اطراف آنها را كامل ميكنند. تحليل دقيقتر نشان ميدهد كه بعضي از مردم با روش تشخيص مسير، محيط را تصور ميكنند، در حالي كه ديگران اين عمل را با توزيع فضايي انجام ميدهند.
تمايز بين شيوههاي تشخيص مسير و توزيع فضايي در ترسيم نقشهها شناختي از مطالعهي دونالد اپل يارد در شره گايانا226 در ونزوئلا (1970) قابل ريشهيابي است. اپل يارد نتيجه گرفت كه در نقشههايي كه افراد مورد مطالعه او ترسيم كردند، همان گونه كه ديده ميشود، يا نظم متوالي و يا نظام فضايي غالب بوده است. 33 درصد افراد مورد مطالعهي اپل يارد نقشههاي متوالي ترسيم كردند، 21 درصد نقشه شاخهاي و حلقهاي، و 15 درصد نقشهها را به صورت شبكهاي ترسيم كردند. بنابراين تقريباً 70 درصد مردم نقشهها را با نظم متوالي كشيدند. در نتيجه به نظر ميرسد كه بيشتر مردم راهها و مسيرها را عناصر اصلي سازماندهي شهر ميدانند. گري مور227 (1976) معتقد است كه تفاوت در شيوهي ترسيم نقشههاي شناختي به مراحل رشد فردي ربط دارد (همچنين نگاه كنيد به: Stea and Blaut). همان گونه كه قبلاً در اين كتاب گفته شد، يادگيري، فرايندي رو به رشد و دقيق از تمايز و دستهبندي عناصر محيط است. سوال مور اين است كه: “آيا براي انسان مراحل مجردي از يادگيري و به خاطر آوردن محيطهاي اطراف وجود دارد؟”
مور سه مرحله اصلي را در كسب معرفت و در نتيجه بيان شناختي محيط كالبدي تشخيص داده است. اين مراحل به سه مرحلهي اصلي تحول فكري انسان كه توسط پياژه228 و همكارانش تشخيص داده شده شباهت دارند (Hart and Moore 1973). مور معتقد است كه اين مراحل با نظامهاي ارجاع خاص خود كه به صورت زيراست شناخته ميشوند:
يك نظام مرجع فردي كه بر اساس موضع خود كودك و اعمال او در فضاي سازمان داده شده است؛
احتمالات مختلف نظامهاي مرجع تثبيت شده كه بر اساس عناصر مختلف تثبيت شده و محسوس يا مكانهايي در محيط سازماندهي شدهاند؛ و
نظام مرجع انتزاعي يا هدايت شده، كه بر اساس الگوهاي هندسي انتزاعي يك مورد خاص و جهات چهارگانه جغرافيايي سازماندهي شده است.
مور معتقد است كه اين مراحل نظمي تكاملي دارند؛ هر كدام جزيي از نظم بعدي هستند ولي شيوههاي مختلف بيان نيستند. دو مطالعه انجام شده توسط مور (1976-1973) اين نظر را تأييد ميكنند.
بيشتر تحقيقاتي كه مطالعة لينچ را دنبال كردهاند، همبستگي بين تفاوتهاي فردي و ويژگيهاي نقشههاي ترسيم شده را تأييد كردهاند. در حالي كه مداركي وجود دارد كه نشان ميدهد تفاوتهاي فردي فيزيولوژيك، تصور مردم از محيطهاي اطراف را تحت تأثير قرار ميدهد. بيشتر اين مطالعات بر اين دلالت ميكنند كه نقشههاي شناختي با تجربة فردي مرتبطاند. تجربه انسان با معيارهايي چون جنسيت، پايگاه اجتماعي- اقتصادي، مكان سكونت و كار، مدت سكونت در يك مكان، و گونههاي حمل و نقل شهري همبستگي دارد.
تفاوتها و ويژگيهاي اندامي انسان موجب ميشود كه بعضي از مردم كه ناتواني ذني دارند در تشخيص موقعيت خود و جهتيابي در ساختمانها و محلهها و شهرها دچار مشكل جدي شوند. بعضي از مردم كه اختلالات رواني آنها مبناي فيزيولوژيك دارد تصاويري ناقص و گاه بهشدت تحريف شده ازمحيط اطراف خود دارند (Izumi 1967).
در بيمارستانهاي رواني براي ارتباط فضاهاي اصلي از رنگهاي خاصي استفاده ميشود و با اين عمل مكانهاي رفتاري از راهروها قابل رؤيت و اشياء قابل تشخيص ميشوند. هدف تقليل ابهامات ادراكي افراد در ساختار محيط اطراف آنهاست.
نابينـايـان نسبت بـه افراد بينا به ويژگهاي متفاوتي از محيط توجه ميكنند (Brodey 1960). براي آنها بافت سطوح مسير حركت، صداهاي محيط، و حتي جزئياتي چون تغيير درجه حرارت هوا در تمايز مسير و موقعيتها اهميت دارند. با فرض اينكه ساختار شناختي نابينايان از محيط، شبيه ساختار شناختي افراد بيناست. تداوم بافت و هندسه محيط به شكل دادن تصوير ذهني نابينانان از محيط زندگي كمك ميكند. به نظر ميرسد اصول سازماندهي بصري گشتالت ساختار ادراكي ديگري داشته باشد.
براي تشخيص تفاوتهاي شخصيتي در تحول تصاوير شناختي تحقيقات كمي انجام شده است، ولي در مورد تفاوتهاي گروههاي اجتماعي مطالعات زيادي وجود دارد. اين مطالعات روي تفاوتهاي جنسيتي، سن و پايگاه اقتصادي- اجتماعي متمركز بودهاند.
بعضي از اين مطالعات نشان ميدهند كه تصور زنان از محيط با تصور مردان متفاوت است (Appleyard 1970, Everitt and Cadwallader 1972, Orleans and Schmidt 1972) به نظر ميرسد اين تفاوتها به دليل نقشهاي اجتماعي مختلف باشد نه تفاوتهاي زيستشناختي. زنان از مردان تحرك كمتري دارند، در نتيجه زنان متأهل نسبت به شوهرانشان نقشههاي شناختي با وسعت كمتر ولي با جزييات بيشتر و غنيتر دارند (Everitt and Cadwallader 1972) ؛ نقشههاي شناختي زنان به جاي اينكه نقشههايي استاندارد باشند، بيشتر متكي به شناخت درونياند (Orleans and Schmidt 1972).
تحرك مردم تا حدود زيادي تحت تأثير دوره زندگي آنهاست (Hester 1975). دورة زندگي با سن همبستگي نزديكي دارد. حتي كوچكترين بچهها، اگر ناتواني ذهني نداشته باشند، ميتوانند راهشان را در اطراف خانه پيدا كنند. افراد مسن معمولاً با تصاوير گذشته مخالفت ميكنند. در يك مطالعه در انگلستان پورتيوس (1977) به اين نتيجه رسيد كه افراد كهنسال اغلب تصاوير ساختمانهاي مخروبه را در تصاويرشان از شهر نشان ميدهند، در حالي كه در تصاوير افراد جوانتر “پروژههاي جديد در دست احداث كه به شدت در معرض ديد هستند” بيشتر ديده ميشود.
بچهها به ويژگيهاي جزيي و تصادفي محيط توجه ميكنند. پوكاك و هادسن (1978) مطالعة نقشههاي شناختي كودكان را به شرح زير خلاصه كردهاند:
براي مثال، در هارويچ229، به نشانة شاخصي چون لايتهاوس230 بسيار كمتر از توالتهاي عمومي كنار آن اهميت داده شده است (Bishop and Foulsham 1973). در هريسبورگ231 تگزاس نيز ويژگيهاي برجسته از نقشهها حذف شده بودند، در حالي كه لانههاي سگها يا شمارههاي خانهها ترسيم شده بودند (Maurer and Baxter 1972). جزييات “كف” (Lukashok and Lynch 1956)، ويژگيهاي بدنة جاده، فضاهاي بازي، منعكسكنندة علاقه خاص كودك به محيطاند. در مورد كودكان كوچكتر، سازههاي ساخته شده از عناصر محيطهاي اجتماعي و طبيعي پيروي ميكنند (Spencer and Lioyd 1974)
اين مطالعات توجه را به ويژگيهايي از محيط كه براي كودكان مهم هستند جلب ميكنند و بعضي از خصوصياتي را كه در غناي محيط نقش دارند پيشنهاد مينمايند. شماري از مطالعات به رابطة پايگاه اقتصادي- اجتماعي مردم و محتواي نقشههاي ترسيم شده پرداختهاند (براي مثال، Ladd 1970, Poeteous 1971, Orleans 1973, Stea 1974, Goodchild 1974).
پايگاه اقتصادي- اجتماعي متغيري تركيبي است، ولي بيشتر مطالعات روي متغيرهاي منفردي چون شغل، نوع وسيله رفت و آمد مورد استفاده (اگر چه اين متغير شاخص پايگاه اجتماعي نيست)، سالهاي تحصيل رسمي و درآمد متمركز شدهاند. به هر حال، امكان نتيجهگيريهاي كلي در مورد همبستگي پايگاه اجتماعي- اقتصادي و نقشههاي شناختي وجود دارد.
در ايالات متحده امريكا مردم متمكن نسبت به مردم كم تمكن نقشههاي شناختي وسيعتري دارند. اپل يارد (1970) مخالف اين نتيجهگيري را در شهر گايانا در ونزوئلا انجام داده است. در ايالات متحده آمريكا، مردمي كه اتومبيل دارند نسبت به آنهايي كه به حمل و نقل عمومي متكياند، تصور دقيقتري از محيط خود دارند، و مردم از طبقه متوسط نسبت به طبقات پايينتر درك بهتري از محيط دارند. اين نتيجه نه تنها منعكسكننده تفاوت در استفاده از محيط است، بلكه منعكسكنندة اهميت دادن به آن نيز ميباشد (Michelson 1970, Goodchild 1974). اين اهميت دادن با مدل نيازهاي انساني آبراهام مازلو قابل پيشبيني و تبيين است. هر چه در سلسله مراتب پيشنهادي او انگيزشهاي مردم بالاتر باشد، دامنه اهميت محيط وسيعتر ميشود. در مطالعة ونزوئلا، به دليل توزيع مكاني ساكنين و فرصتهاي شغلي، مردم فقيرتر به محيط توجه بيشتر داشتهاند.
فرهنگ يكي از شاخصهاي مهم و اصلي طرحوارههاي جهتيابي مردم است. لينچ (1960)، لا انتال232 (1961)، توآن233 (1974)، و پورتيوس (1977) از جمله كساني هستند كه در مورد رابطة جهانيبيني و تصاوير ذهني مردم بحث كردهاند. در بعضي فرهنگها مردم درك كلي خود را توضيح ميدهند، بعضي ديگر روي جزييات تأكيد ميكنند؛ بعضي به فضاهاي آزاد توجه ميكنند و برخي ديگر به محدودهها و لبهها توجه دارند. تشخيص اين تفاوتها از اين جهت مهم است كه الگوهاي محيط ساخته شده كه تبلور بيروني فرهنگ هستند، در فـرهنگ انعكاس يافته و از ويژگـيهـاي آن بهـره ميگيـرند (Latham 1966, Rapoport 1969).
طرحوارههاي اكتشافي شكل گرفته در ذهن مردم، بازتاب عناصر با اهميت محيطاند. با تحولات فرهنگ در طول زمان، طرحوارههاي جهتيابي و تصور نمادين از مكانها و منظر و محيط نيز تغيير ميكنند. در كشورهاي اروپايي و امريكاي شمالي، مسيرها، مناظر و حركت مداوم خطي در طراحي كاربرد بيشتري دارد؛ در حالي كه ژاپنيها بيشتر بر سازههاي فضايي و الگوهاي شهري مكانهاي نامگذاري شده تأكيد داشتهاند. با وجود تمام اين تفاوتها فرايند شكلگيري الگوهايي
