
ميزنند. چه آنهایی که از توی سینما در رفتهاند و خودشان را رساندهاند به خیابان و چه آنهایی که جلوی سینما جمع شدهاند و میخواهند بروند تو و از آتش و دودی که از سینما بلند شده رم میکنند و داد میزنند و خدا و پیغمبر را صدا میکنند. حسین خودش را میاندازد وسط جمعیت و میگردد دنبال دوستهاش. همه دارند دوستها و آشناها و کس و کارشان را صدا میکنند. او هم هی داد میزند فرج، یدالله، فلاح. کسی به کسی نیست. صدا به صدا نمیرسد. یک نفر از وسط جمعیت داد میزند خیلیها را بردهاند بیمارستان. چند نفر پیراهنهایشان را کندهاند و دور ساختمان سینما میدوند و میخواهند بروند تو، ولی هیچ راهی نیست. آتش حالا آنقدر بلند شده که از فاصله دور سر و صورت مردم را میسوزاند. هیچ کاری نمیشود کرد. هرکه آن تو مانده جزغاله شده. حسین با یکی از بچههای محلشان که توی جمعیت میبیند، ميروند به بیمارستانها سر میزنند. هیچ کس را به بیمارستانها نبردهاند. این واقعه هیچ مجروحی نداشت. همه مرده بودند. فقط چند نفر زنده مانده بودند کۀکی خود حسین بود. بیشتر جسدها ذغال شده بودند و قابل تشخیص نبودند. بعد که آتش خاموش شد و دود خوابید و پاسبانها جسدهایی را که سالمتر مانده بودند آوردند بیرون و بردند گورستان، مردم هجوم بردند تا کس و کارشان را پیدا کنند. جسد یدالله را همان شب برادرش شناسایی کرد. جسد فرج را همان فردا صبح شناسایی کردند. اما جسد فلاح پیدا نشد که نشد» (همان: 19، 20، 21).
خانم صبا همیشه در حال صحبت با تلفن است. او نمایندۀ سردمدارانی است که در سالهای انقلاب تنها به فکر کسب منافع مادی خویش بوده و از این آب گلآلود ماهی گرفتهاند. نویسنده با فضا سازی خاصی، حرفزدنهای مکرر خانم صبا دربارۀ مسائل جهانی را به تمسخر میگیرد.
«تلفن زنگ زد، کسری توی صندلی وا رفت. خانم صبا بعد از سلام و احوالپرسی، باز هم داشت همان حرفهای تکراری را میِزد. بحرین مال ماست. شنیدهای کۀک عده تروریست فرستادهاند مکزیک که شاه را بکشند؟ گند حزب توده در آمده. بیشتر تودهایها ساواکی از آب درآمدهاند یا برعکس، بیشتر ساواکیها از قرار معلوم تودهای بودهاند. لیست جدید را دیدهای؟ نه آن کۀک ماه پیش منتشر شده بود. اینکه میگم همین دو سه روز پیش منتشر شده بود. این یکی کاملاً معتبره. در کنفرانس سران دارند تصمیمات تازهای میگیرند. مثل اینکه قرار شده تکلیف ما را هم مشخص کنند. راستی، داشت یادم میرفت. پسفردا شب حتماً تشریف بیاورید» (همان: 49).
سمر دختر خانم صبا در ادارهای کار میکند و یکی از همان میلیونها نفری است که در تکاپوی انقلاب و ساختن کشور سهیم است. همسر او شهید شده است و او به عنوان کسی که همسرش شهید شده ارج و قرب خاصی پیدا کرده است.
«نه این روزها سر وقت نرفتن مسألهای نبود. ادارهها تق و لق بود. انتخابات شوراها و جر و بحث درباره آنها تنها کاری بود که توی ادارهها صورت میگرفت. همین که اکثریت کارمندها جمع میشدند، جلسهها تشکیل ميشد و تا آخر وقت ادامه داشت. سمر به این شوراها خوشبین بود. به پیشبینی سمر شوراهای اداری به زودی همه ادارهها و وزارتخانهها را قبضه ميکردند و شوراهای متنخب کارمندها اداره وزارتخانهها را به دست میگرفتند و وزارتخانهها به این ترتیب میافتاد دست کارمندها و وزرا از طریق شوراها انتخاب ميشدند و وزرای منتخب نخستوزیر را انتخاب میکردند و مملکت به این ترتیب ميافتاد به دست مردم و انقلاب. یعنی همین. سمر هم به عضویت شورای ادارهاش انتخاب شده بود» (همان: 81).میدانیم که این امور هیچوقت به حقیقت نپیوست.
در جایی دیگر از زبان او تعریف میکند:
«امروز هم مثل دیروز و تمام روزهای هفته پیش بحثهای بینتیجهای دربارۀ اینکه چطور باید صدای خودشان را به گوش وزیر و مقامات مهم دیگر برسانند درگرفته بود. عدهای معتقد بودند که شوراهای منتخب باید یک بولتن داخلی منتشر کنند تا هرچه زودتر حسابشان از حساب شوراهای فرمایشی که یکی پس از دیگری اعلام موجودیت ميکردند سوا شود. عدهای معتقد بودند که باید از طریق معاونها با وزیر تماس گرفت و عدهای معتقد بودند که باید مستقیماً رفت توی اطاق وزیر و اگر راهمان ندادند تو همان جا بست مینشینیم تا وزیر بیاید بیرون و عین همین ماجرا در یکی از وزارتخانهها اتفاق افتاده بود. همه کارمندها رفته بودند طبقۀ بالا. دم در اطاق وزیر بست نشسته بودند. نشسته بودند کف اطاق منشی و کف راهروها و وزیر از ترسش نیامده بود بیرون و همانجا توی اطاقش مانده بود تا چند ساعتی از وقت اداری گذشته شود و کارمندها هم حوصلهشان سر رفته بود و در اطاق وزیر را با لگد بازکرده بودند و رفته بودند و چیزی نمانده بود که او را از پنجره اطاقش که طبقه نهم یا دهم بود بیاندازند پایین و بعد پاسدارها آمده بودند و کارمندها را متفرق کرده بودند و چند نفر را گرفته بودند و وزیر را با خودشان برده بودند و از آن روز به بعد دیگر وزیر نیامده است سر کارش و امروز هم مثل دیروز و هفتۀ پیش و هفتههای گذشته، افشاگریهای تازهای دربارۀ مدیرکلها و معاونهای سابق شده بود. عکسهای تازهای از تشریففرماییها به در و دیوار زده بودند و یکی از عکسها یکی از معاونهای فعلی را در حال بوسیدن دست فرح نشان میداد» (همان: 94).
نویسنده در حین روایتگری این جریانات به گونهای پنهان به رفتارهای افراطی و غیرعاقلانۀ سالهای آغازین انقلاب اشاره میکند و تمام این تلاشها و جستجوهای سمر برای رسیدن به آرمانهای انقلابی در نهایت داستان هیچ انگاشته میشود، مرگ خانم صبا و بستری شدن کسری در بیمارستان روانی و از سوی دیگر جستجوی غلام و کشف این که او در جنوب ازدواج کرده است و شهید شدن او و تمام مراسم بزرگداشتی که برای او برگزار کرده بودند، خود کشی سمر و اقدام به خودکشی سهیلا، کل روایت پر شور شریک جرم را به انتهایی ناامیدانه و مسکوت تبدیل میکند و خواننده در پایان داستان خود را با عدهای انسان گناهکار روبرو میبیند که تنها به دنبال منافع خویش بودهاند و تمام ظواهر انقلابی آنها فقط ژستی ظاهر فریب برای رسیدن به آن منافع بوده است. اوج فروپاشی فراروایتها در داستان شریک جرم مربوط به روایت آتشسوزی سینما رکس است. این نقل قول از کسری زمانی است که به اصطلاح حسین وارد او شده و در او حلول کرده است. کسری با خود حرف ميزند و در یکی مونولوگ طولانی شبیه به روایت سیال درونی به شکلی عصبی با جملات کوتاه چند کلمهای نفرت، وحشت، ترس و عصبانیت ناشی از آتشسوزی سینما را در یک فصل کامل برای خواننده تعریف میکند :
« این که میگویی ما با هم شیشههای بانکها را میشکستیم، بله. اواخر سال 56 بود. اولین شیشهها را همان وقتها شکستیم. تازه انقلاب داشت راه میافتاد. من و تو داشتیم راهش میانداختیم. یا خودمان به هر حال اینطور خیال میکردیم. با دانشجوهای دانشکده نفت آبادان دوست بودیم، با این که سن و سالمان کمتر بود. یک نفر بود توی محلهی سیکلین که میرفتیم خانهاش. به ما مأموریت داد که ما برویم اصفهان و چند تا کتاب از چند نفر دانشجو بگیریم. ما اول نمیدانستیم که این کارها به چه درد میخورد ولی خیلی زود فهمیدیم که با این کارها میشود انقلاب را راه انداخت و هیچ چون و چرا نمیکردیم. انقلاب یعنی همین. انقلاب یعنی شکستن شیشهها، یعنی آتش زدن سینماها، مغازهها، عرقفروشیها، لوکسفروشیها. ما بیشتر از این کارها خوشمان میآمد اما ما را میفرستاند پی کتاب، پی جزوه و اعلامیه. من خودم اعلامیهها را نميخواندم فقط چند تا از کتابهایی را که از اصفهان آوردم ورق زدم، مال شریعتی بود. اما راستش سر در نمیآوردم. سطحش کمی بالا بود. سواد من قد نمیداد. من شش کلاس بیشتر سواد ندارم. تو که خودت بهتر میدانی، بعدش ول کردم و رفتم توی کارهای متفرقه. یک بار هم بخاطر کتابهای شریعتیآمدیم تهران. یادت هست؟ صبح ساعت شش و نیم جلوی در کتابفروشی صف میبستیم تا ساعت هشت و نیم یا نه که در را باز کنند. من از این کارها خوشم نمیآمد. دلم میخواست جایی را منفجر کنم. کاری کنم که صداش همهجا بپیچد، تأثیر فوری داشته باشد. ما به توصیه همان آقایی که میفرستادمان دنبال کتاب توی جلسههای سخنرانی هم شرکت میکردیم. من چند جلسه شرکت کردم. بعد نرفتم. فرج دوستمان گفت: چرا دیگه نميآی جلسه؟ من گفتم وقتی که مردم را دارند توی خیابان میکشند من چطور بیایم توی جلسه؟ حالا که وقت این حرفها نیست. با موتور ميرفتیم اعلامیهها را توی شهر پخش ميکردیم، نوارهای سخنرانی را پخش ميکردیم. این باز خودش یک کاری بود. از توی خانه نشستن و شرکت توی جلسهها بهتر بود ولی هیچ کدام از ماها را راضی نميکرد. فرج میگفت می خواهد برود لبنان. میگفت انقلاب واقعی آنجا است. باید بریم به برادرهای فلسطینیمان کمک کنیم. مادر و خواهرها و برادرهای کوچکش به نان شب محتاج بودند و او به جای این که برود دنبال کار از صبح تا شب توی خیابانها اعلامیه پخش میکرد و از فلسطین حرف میزد. پنجرههای دفتر مرکزی حزب رستاخیز را هم در آبادان ما شکستیم. بعد سرتیپ رزمی را منتقل کردند به آبادان. او بود که توی قم کشتار کرد. دستور تیراندازی را او داده بود. بعد از کشتار قم به او مدال دادند و سرتیپ شد و آمد آبادان تا ما بچههای انقلابی را بنشاند سر جای خودمان. روزی که من شنیدم آمده تصمیم گرفتم خانهاش را آتش بزنم. به بچهها گفتم دیگه دوره کتاب خواندن و اعلامیه پخش کردن و سخنرانی گوش دادن تمام شده. از این به بعد فقط باید آتش زد. فقط باید کشت. انقلاب یعنی همین. تصمیم گرفتم خانهاش را آتش بزنم و خودش را بکشم. مست کردم و با بطری بنزین و چاقو راه افتادم توی خیابانها. همین شماها بودید که جلوی من را گرفتید و برم گرداندید توی خانه. نصیحتم کردید، گفتید این راهش نیست. باید صبر کرد. باید برنامهریزی کرد. قدم به قدم. من حوصله صبر کردن نداشتم. خودمان میدانستیم که چه جنایتهایی کرده. تا صبح پیش من ماندید مبادا که نصفه شبی دوباره به سرم بزند و بروم سراغ رزمی… بقیه داستان را خودت بهتر از من میدانی. سینما سهیلا آتش نگرفت و رفتیم توی سینما رکس. سینما رکس کولرهای خوبی داشت. از همه سینماهای دیگر بهتر بود، شلوغتر بود. با این که فیلم خوبی هم نشان نمیداد. بیست دقیقه از اول فیلم گذشته بود که آمدیم توی راهرو. تو هم با ما آمدی بیرون. دقیقا نمیدانم که بیست دقیقه شده بود یا نه. من هیچوقت ساعت نمیبندم. شاید تو به ساعتت نگاه کرده باشی. شیشهها را خالی کردیم کف راهروها و روی پلهها و روی دیوارها و هرجا که عقلمان ميرسید. بعد کبریت زدیم و برگشتیم توی سالن. نشستیم سر جای خودمان؛ سر شماره. همه برگشتیم به جز تو. تو برنگشتی. تو از همان توی راهرو رفتی بیرون و زدی به چاک» (همان: 155) .
درست مشخص نیست که نویسنده نام این افراد را بر اساس واقعیت بیان ميکند یا خیر. به جز حسین که همانگونه که اشاره کردیم با نام فردی که به عنوان عامل این جنایت اعدام شد همنام است. به هر روی آنچه مسلم است این است که نویسنده با این روایت تأثیرگذار و همینطور بیان دیگر اعتراضها و سینماسوزیها و دیگر آتشسوزیها اعتراضی به ماهیت جنایتکارانه بعضی مدعیان انقلاب دارد. کسانی که اکنون نیز همچنان آتش درونی کشتار و آتش زدن را به همراه دارند ، مانند حسین که در کسری حلول میکند تا او سگ خانم صبا را زنده زنده به آتش بکشد و باعث کشتن انسانهای دیگر در مهمانی خانم صبا بشود. مانند رمان “اولیس” که نویسنده برای آفرینش یا تناسخ اودیسه مکار در یک دلال حقیر آگهیهای تجاری تلاش کرده است. (پاینده، 1383: 56)
«نترسید. این اسمش فیدله. سگ مهربانیه و در ضمن انقلابی هم هست. اگه موافق باشید با فیدل امتحان میکنیم. یه شیشۀ پر دیگه توی این ساک پیدا کردم. نگاه کنید؛ میریزم روش. ببینید چه آرومه. خوششم میآد. شربتش خنکه. اما این یکی به اون غلیظی نیست. پخشش میکنم روی تنش تا حالش جا بیاد. پشتش رو
