
ژيلسون ميگويد:
“کسي که اين طريقت (نوتوميسم) را برگزيده است، بايد آماد? برخي حوادث باشد. نخست آن که تومائيها با او به شيو? خودشان که همواره قرين لطف و مهر نيست، برخورد ميکنند. اگر آن نوتوميست، فرانسوي باشد، بايد آماد? آن باشد که آماج توجه ويژ? شماري متعصب قرار گيرد. ماريتن تنها تومائي در فرانس? معاصر بود که انديش? او جسورانه و خلاقانه و توانا براي رويارويي با مسائل مبرم و آماده براي درک الزامات روزگار بود”181.
اين که ماريتن چنين غريب به نظر متألهان عصر خود ميآمد، از سوي هواداران ماريتن نقطه امتياز وي دانسته شده است؛ زيرا خود توماس آکوئيني که بزرگ متألهان مسيحي است و سقراط که پدر فلسفه قلمداد شده است، هر دو در عصر خود شگفت و نامتعارف به نظر ميآمدند.182
مبحث دوم: فلسف? تومايي و مباني آن
روزگار قديس توماس از اين رو به عصر ماريتن شباهت داشت که ايمان مسيحي در برابر توفان انديشههاي يوناني و اسلامي که از بيرون سرزمينهاي مسيحي ميوزيد، ميلرزيد. در چنين بستري فلسف? تومايي در بار? مباحث مهم فلسفي رويکردهاي خاص خود را داشت؛ در ادامه اهم بنيادهاي فکري اين سنت فلسفي را مرور ميکنيم.
گفتار اول: رابط? فلسفه و دين در مکتب تومائي
از جمله پرسشهاي اصلي روزگار قديس توماس اين بود که عقل183 چه نسبتي با وحي دارد. فلسفه ساخت? عقل است و يکي از مراتب حيات مسيحي است و با اين شيوه توجيه ميشود؛ اما در سد? دوازدهم و سيزدهم ميلادي، تعيين جايگاه فلسفه در سلسله مراتب ارزشهاي مسيحي بسيار دشوار بود.184
پرسش از نسبت ميان عقل و ايمان يا فلسفه و دين نزد توماس آکوئيني را بايد در پيوند با دو نظام جهانشناختي رايج در سد? سيزدهم مورد بررسي قرارداد. از يک سو، الهيات سنّتي مسيحي قرار داشت که بر مبناي کتاب مقدّس و آراي کليساي کاتوليک و تفسير قديساني همچون آگوستين شکل گرفته بود. در سوي ديگر، تفسيري فلسفي از عالم در ميان بود که نمايند? آن ارسطوي نويافته (از طريق ترجمه آثار وي و شروح و تفاسير فيلسوفان مسلمان بر آن آثار) همراه با فيلسوفان اسلامي و يهودي بود؛ يعني نظامي فکري که بنيانگذاران و مدافعان آن غيرمسيحي بودند. توماس در الهيات مسيحي، حقيقت مطلق را ميديد و به حقانيت آن ايمان داشت. در فلسفه نيز مدرنيسم يونانيـاسلامي را يافته بود و آن را پذيرفته بود. همانطور که اين سخن توماس که: “ما بايد هم کساني را که آرايشان را پي ميگيريم و هم کساني را که باورهايشان را رد ميکنيم دوست بداريم، زيرا هر دو گروه در جستوجوي حقيقتاند و ما را در اين امر ياري کردهاند”185، نشان دهند? ذهن مداراگر وي و نظر مساعدش به فيلسوفان غيرمسيحي است .
توماس آکوئيني دو نظام فلسفي و ديني را به طور بنيادي از يکديگر متمايز کرد. به نظر او اساس الهيات بر ايمان، و اساس فلسفه يا علم، بر عقل طبيعي انسان قرار دارد. مراد از علم در اينجا، علم به معناي ارسطويي آن است؛ يعني علمي که موضوعاش کلي است و حقايق را با استدلال و براهين عقلي کشف ميکند. او همچنين به عقيده اشاره کرده است که امري ظني و بر پايه گمان است. ايمان و عقل ، هر دو، يقينآورند؛ يعني هر دو اموري فکري هستند و موضوع خود را تصديق ميکنند و در آنها نوعي حکم نهفته است، از اين جهت هر دو از عقيده متمايزند.
حقيقت در ايمان نهفته است، ولي موضوع ايمان به روشني موضوع علم نيست. عالِم به نوعي موضوع علم خود را رؤيت ميکند، ولي در ايمان، چون رؤيت موضوع و وضوح آن به اندازة علم نيست، فهم انسان را به اندازهاي تحريک نميکند که به عنوان حقيقت پذيرفته شود. پذيرش موضوع ايمان با فعل اراده است. ايمان به معناي اعتقاد به رشتهاي اصول ماوراي طبيعي است که با وحي به انسان اعطا و در کتاب مقدّس ذکر شده است. به سخن ديگر، ايمان با حس و عقل به دست نميآيد. توماس، مانند ديگر راهبان، ايمان را در شکل تاريخياش نوعي همدلي با واقعه تاريخي تجسد عيسي ناصري و مصلوب شدن او براي نجات انسانها از گناه ميدانست. با اين همه، باور داشت که اصول دين در کتاب مقدّس ذکر شده است؛ يعني ميتوان با رجوع به اين کتاب حقايق را مطالعه کرد. به اين ترتيب، از نظر توماس، ايمان نيز به نوعي معرفت نزديک ميشود؛ يعني بايد با عقل اصول آن را فهميد.
از سوي ديگر، بايد توجه داشت که توماس مسيحي معتقدي بود و باور داشت که موضوع ايمان امري الاهي و فراتر از فهم عقل طبيعي انسان است. دريافت ايمان نوعي هديه يا هبه از طرف خداوند و لطف الاهي براي نجات انسانها از گناه است، در حالي که عقل گونهاي ديگر از فعاليت فکري انسان است. فيلسوف فقط از طريق قو? ادراک و صرفاً با رؤيت حسي چيزي را ميشناسد و از طريق تعقل و استدلال عقلي، از موضوعي به شناخت موضوع ديگر ميرسد؛ يعني معرفت فيلسوف از محسوسات شروع ميشود و کشف حقايق با انتزاع و پروردن تصاوير محسوس در عقل و عمل تعقل، يعني بررسي عقلي احکام و مفاهيم، امکان پذير است. توماس با در نظر گرفتن تفاوت بين ايمان و عقل به تمايز بنيادين دو نظام معرفتي يعني کلام و فلسفه رسيد؛ يعني مانند هواداران آگوستين در عصر خود، پيوندي اساسي ميان فلسفه و الهيات نديد و همانند يوناني مآبان اين دو را يک چيز نپنداشت. فلسفه به عنوان ثمر? عقل طبيعي، و الهيات وحياني يا جزمي، دو راه مستقل براي درک حقيقتاند.
به اين ترتيب، به نظر توماس، انسان ميتواند حقايقي را با عقلاش درک کند، اما حقايق ديگري هم وجود دارد که در محدوده توانايي فهم عقل انسان نيست و درک آنها فقط با ايمان امکانپذير است. حقايقي نيز هست که بين عقل و وحي مشترک است؛ يعني هم عقل و هم وحي آنها را بيان کردهاند. هر يک از اين دو نظام معرفتي، موضوع خاص خود را نيز دارند. موضوع خاص فلسفه را خداوند با وحي به انسان ابلاغ نکرده، بلکه کسب آن را با قوه تعقل در اختيار انسان قرار داده است؛ چنانکه يونانيان و غيرمسيحيان اصول فلسفي بسياري را بدون دسترسي به وحي، درک و بيان کردهاند. بنابراين، حقايق فلسفي استوار، مفاهيمي هستند که عقل انسان از جهان عيني دريافت کرده و موضوع کاوش قرار داده است.
بر اين بنياد، در فلسفه، عقل است که آغاز و انجام راه را مينمايد. ايمان نيز بر اساس وحي، الهيات نقلي يا وحياني را پديد ميآورد که جزمي است؛ يعني بايد به حقانيت آن اعتقاد داشت و آن را دستخوش نقادي عقل نکرد. به سخن ديگر، عقل نميتواند موضوعهاي ويژهي الهيات وحياني را دريابد. مؤمن، اصول و براهين خود را در ايمان ميجويد و تنها کتاب مقدّس و آراي کليساي کاتوليک براي او حجت است.
توماس با فلسفه به عنوان خادم وحي، نظامي الهياتي ـ فلسفي پديدآورد که به الهيات طبيعي يا فلسفي شهرت يافت. در ديدگاه توماس، الهيات دو معنا دارد:
1. الهيات وحياني که مستقيماً از درونماي? کتاب مقدّس سرچشمه ميگيرد و بر مبناي ايمان به اصول اعتقادي مسيحي است.
2. الهيات طبيعي يا فلسفي که عقل انسان با نور طبيعي خود آن را ميسازد. عقل در الهيات طبيعي، نقش سازماندهنده و تبيين کننده مفاهيم ايماني را دارد. انسان براي تفسير عقليِ اصول و مباني ايمان، تا آنجا که قابل درک عقلي است، بايد هر چه در توان دارد انجام دهد. بنابراين، الهيات طبيعي توماس با براهين عقلي سخن ميگويد.
گفتار دوم: خداشناسي در مکتب تومائي
در الهيات طبيعي، ايمان، طرح و نقشه و مبدأ و غايت را تشکيل ميدهد، اما توضيح محتوا و طريقِ رسيدن به غايت را عقل و فلسفه بيان ميکند. در الهيات طبيعي، تمام موضوعهاي فلسفي به بحث گذاشته نميشود. آغازگاهِ بحث، خداوند است که وجودش را ايمان، به انسان قبولانده است. پس از خداشناسي، دربار? پيدايش موجودات و انسان شناسي و نحوه بازگشت مخلوقات به سوي خداوند بحث ميشود.
الهيات طبيعي از جايي آغاز ميشود که پايان راه فلسفه است؛ يعني بحث خداشناسي. به سخن ديگر، الهيات طبيعي واپسين بخش فلسفه است که بايد آن را آموخت. براي درک الهيات طبيعي، مطالعه و تفکر بسيار لازم است، ولي شرط اصلي شکلگيري و درک آن وحي است. پس ميتوان گفت الهيات طبيعي توماس، ديني فلسفي است که به شناخت خداوند به عنوان طريق کسب غايت نهايي نظر دارد. او معتقد بود که معرفت به خدا غايت هر معرفت و عمل بشري است .در نظام تومائي، هدف الهيات طبيعي، معرفت به وجود خداوند به عنوان مبدأ وجود و منشأ و غايت موجودات است و همچنين هدف ديگر آن شناخت صفات خداوند است، ولي اين دو معرفت امري بديهي نيست و نيازمند برهان است. بحث اثبات وجود خدا و براهين توماس در اين باب که به پنج طريق توماس معروف است، بخش مهمي از الهيات طبيعي او را ميسازد.
توماس در اثبات وجود خدا از طريق مخلوقات، فقط به براهين فلسفي بسنده نکرد، بلکه به متون ديني نيز رجوع نمود. مرجع او در اينباره پولوس قديس بود که در نامهاش به روميان (1:20) اظهار کرده است:
“چيزهاي ناديد? او، يعني قوّت سرمدي و الوهيتاش، از حين آفرينش عالم به وسيل? کارهاي او فهميده و ديده ميشود”.
توماس نيز همچون بسياري ديگر از فلاسفه به دو نوع برهان زير اشاره کرده است:
1. از علت به معلول که برهان لِمّي خوانده ميشود.
2. از معلول به علت که برهان اِنّي است. هنگامي که معلولي براي ما شناختهشدهتر از علتاش باشد، از معلول به طرف شناخت علت خواهيم رفت؛ يعني از هر معلول ميتوان وجود علت خاصاش را اثبات کرد، چون هر معلول وابسته به علتش است. اگر معلول موجود است، علت نيز بايد قبل از آن وجود داشته باشد. وجود خداوند براي ما بديهي نيست. بنابراين، از طريق معلولهايش که به آنها معرفت داريم وجود او را اثبات ميکنيم.
پنج برهان توماس براي اثبات وجود خدا برگرفته از افلاطون، ارسطو و ابنسينا است و در تاريخ فلسفه و الهيات غرب به براهين جهانشناختي معروفاند. در اين براهين، که پساتجربياند، وجود عالم خارج و معرفت انسان به آن، مسلّم فرض شده است. در اين براهين از معرفت به معلول، يعني از وجود اين عالم، معرفت به وجود علت نخستيني که واجب و مطلق است به دست ميآيد و در آنها علت از نظر وجودي از معلول برتر است و سلسل? علل نيز بايد در جايي خاتمه پذيرد. علت مطلق يا واجب (که اصل نخستين هستي موجودات است) خصوصيات خدا را دارد. توماس اين براهين را عقليِ صرف ميدانست و معتقد بود که با آن، وجود خدا بدون هيچ مشکلي اثبات ميشود. او همچنين ميکوشيد اين پنج برهان را در چارچوبي ارسطويي تبيين کند و به نوعي، تبار آنها را به ارسطو برساند.
عزيمتگاهِ توماس براي اثبات خدا در کتاب جامع الهيات، جملهاي است از تورات (سفر خروج 3: 14) که در آن يهوه خود را به موسي اينگونه معرفي ميکند: “من آنام که هستم “186. توماس اين جمله را دليلي ميگيرد بر اينکه خدا وجود مطلق و اعطاکنند? وجود به تمام موجودات است. توماس اين جمله را با جمل? پولوس در نامه به روميان همراه ميکند و به اثبات وجود خدا از طريق فلسفي ميپردازد. برهان نخست توماس بر پاي? اصل حرکت و مشاهده آن در جهان است. برهان دوم بر اصل عليت فاعلي استوار است. برهان سوم بر اساس حدوث و وجوب موجود است. برهان چهارم بر مفهوم نسبي و مطلق تأکيد دارد و برهان پنجم بر اساس نظم عالم است.187
به نظر توماس مهمترين صفت خداوند وجود است. او وجود مطلق و بنفسه است و به همين سبب، علت وجوديِ ديگر موجودات است.
در جامع الهيات، آغاز سخن توماس دربار? خدا در مقام وجود بنفسه است و در تفسير آيهاي از سفر خروج (3: 13ـ14) مطرح ميشود. او در تفسير اين متن به تبيين مفهوم خدا به مثاب? وجود مطلق ميپردازد و با نظر به اين متن، نام خاص خدا را “آنکه هست” ميداند. از نظر او خدا وجود مطلق و واجب الوجود است؛ واجب الوجودي که به ديگر موجودات ممکن الوجود، وجود ميبخشد. در واجب الوجود، وجود عين ماهيت است. به اين معنا که خدا همان وجودش است. اگر وجود او عين ماهيتاش نباشد، او ضروريِ بالذات نخواهد بود. جدايي وجود از ماهيت در يک موجود، به معناي معلول بودن آن است. اگر وجود خدا عين
