
ر گرِ امور وي کيست؟ آيا ربوبيت و پرورش انسان در دستان خود او است يا ربّ و پروردگار ديگري دارد؟ اين بحث، هم درمورد کساني که خدا را قبول ندارند صدق ميکند و هم در باره کساني که خالقيت خدا را در مقام علم پذيرفتهاند. کسي که خالقي براي انسان قائل نباشد، ربوبيت و تدبير شخص ديگري را هم قبول ندارد. با چنين نگرشي اگر کسي به سراغ شناخت انسان برود، بدون ترديد نتيجهاش با کسي که خدا را ربّ خود ميداند، تفاوت اساسي خواهد داشت. کسي که ربوبيت خدا را نپذيرد، در حقيقت ميل و هوس خود را خداي خود قرار داده است. و به تبع شناخت شناسي اش تفاوت آشکار خواهد داشت.
3ـ): “هويت انسان لايههاي سه گانه دارد”، يک لايه خودِ حيواني است، که قرآن در تفسير از آن، ميفرمايد: “يأکل الطعام و يمشي في الأسواقِ”19 لايه برتر، خودِ انساني است که داراي تفکّر و تعقل و عزم و جزم و… است. لايه سوم که برترين خود انسان است، خودِ خودِ خود است، که امانت الهي است. آيه شريفهاي که ميگويد: انسان مورد سؤال قرار ميگيرد و از او پرسيده ميشود که “گوش و چشم و دل را در چه راهي صرف کردي”،20 به خودِ سومِ انسان اشاره دارد. مگر انسان چيزي غير از گوش و چشم و دل است؟ اگر انسان مورد بازخواست قرار ميگيرد و موضوع بازخواست هم اجزاي تشکيل دهنده او است، معلوم ميشود در وراي اين خود، خودِ ديگري هم دارد. اگر چنين است، بايد شناخت انسان و به تبع شناخت نيازهاي انسان به گونهاي باشد که حق خودِ سوم انسان ـ سومين خود انسان ـ نيز در نظر گرفته شود، وقتي قرآن ميگويد: انسان به خود ستم ميکند، مراد همين خود سوم است. آنچه موجب ستم به خود اخير ميشود، “گناه” نام دارد.
4ـ): “حيطه دانش و علم انسان”، تا چه حدّ است؟ داشتن دانش و آگاهي کامل، از لوازم مهم شناخت واقعي انسان است، انسان به هر قلهاي از دانش که برسد، بهره اندکي از علم برده است. شناخت واقعي انسان مي تواند راههاي فراواني داشته باشد، اما عنايت تام به سخن انسان آفرين است که تمام زواياي انسان، جهان و رابطه بين اين دو احاطه دارد، کسي که ميداند هويت واقعي انسان، حيات جمادي و نباتي و حيواني نيست، بنابراين اين گونه شناخت از انسان مي تواند به بهترين وجه نيازهاي انسان را معرفي کند.
5 ـ): “معادشناسي انسان”، اگر براي انسان، معادي قائل باشيم، شناخت او متفاوت خواهد بود، به عبارت ديگر وقتي انسان موجود ابدي شد و وقتي معاد حق بود و بعد از مرگ پرسش و پاسخي در کار بود و افراد جامعه به آن معتقد باشند، قطعاً رفتارشان متفاوت خواهد بود و بر معرفي اش نيز تأثير خواهد گذاشت. ورود اين عامل در مجموعه واقعيت هاي انسان، مثل موارد گذشته، سبب شناختي بهتر و کاملتر خواهد بود. اما اگر کسي به معاد و زندگي جاويدان قائل نبود و بشر را از “گهواره تا گور” خلاصه کرد، شناخت اش فرق خواهد داشت. کسي که مادي ميانديشد و مي زيد. در چنين تفکّري، انسان اصل قرار ميگيرد و هر چه براي او خوشايند است، حق و هر چه ناخوشايند است، باطل ميشود. به خوبي روشن است که پذيرش يا عدم پذيرش اين واقعيت تا چه اندازه در سرنوشت معرفي انسان، تأثير خواهد داشت.
6 ـ): “قلمرو مالکيت انسان”، آيا انسان، مالک سرنوشت خويش است و ميتواند هر طورکه خواست آن را رقم بزند؟ آيا انسان مالک تام الاختيار اموال خودش است و ميتواند به هر شکلي آن را مصرف کند؟ و آيا آدمي حيات خود را مالک است و ميتواند به دلخواه خود به حياتش پايان دهد؟ آيا عزت و شرافت ملک انسان است و ميتواند آن را معامله کند؟ آيا انسان مالک ناموس خود است و ميتواند آن را بفروشد يا هبه کند و يا اجاره دهد؟ و بالأخره آيا انسان مالک اين امور است، يا آنها را به امانت دارد؟ اگر وي مالک حيات و شؤون حياتي خود باشد، سرنوشت شناخت اش به يک گونه است و اگر نسبت به آنها امانت دار باشد، به گونهاي ديگر. هستي و هويت انسان امانت خدا است و لذا نميتواند سرنوشت خود را، هر گونه که خواست رقم بزند. اگر کسي خود را مالک اموال بداند، نه امانت دار، چنين حقي براي خود قائل است که هر طور خواست آن را تصرف کند. همچنين اگر کسي خود را مالک حيات و زندگي خويش بداند، ممکن است اين حق را براي خود قائل باشد که خودکشي کند و يا اگر خود را مالک بدن خود بداند، اين را حق خود ميداند که بدن خود را بفروشد يا هبه کند و اجاره دهد و تن به بزهکاري دهد. اين وضعيت کساني است که خود را مالک هويت خويش ميپندارند. اما کساني که خود را امانتدار بدانند نه مالک، نيازهاي خود را با توجه به موضوع امانت، تنظيم ميکنند. به همين جهت انسانِ امين نميتواند سرنوشت خود را به دلخواه و مالکانه رقم زند و در باره ادامه حيات خويش تصميم بگيرد. همچنين انسان حق ندارد بر سر عزت و شرف خود معامله کند و چون طبق دليل عقلي و نقلي، انسان امانتدار است نه مالک، لذا حقوق و خواسته هاي اصيل خود را نيز بايد بر اساس واقعيتِ اماني ـ نه ملکي ـ تنظيم کند. البته جريان امانت به صورت تمثيل ارائه شد وگرنه سودي از اين کار به غير خود انسان بر نميگردد.
1-1-2-):جايگاه انسان در آفرينش:
باز شناسي موقعيت انسان در هستي و نسبتي که با جهان دارد، تاثيري ژرف بر تحليل و شناخت انسان دارد. انسان را بايد بر اساس جايگاهي که در آفرينش دارد، شناخت. اين يک اصل مبنايي است. گفتيم براي شناخت انسان و به تبع شناخت نيازهاي اصلي از فرعي، نخستين پرسش، اين است که “انسان کيست؟” و بحث آن گذشت. دومين پرسش، اين است که “جايگاه انسان در نظام هستي چيست؟” نخست بايد معلوم شود که در ميان اين همه موجودات متعدد و متنوع آفرينش، هندسه خلقت انسان در چه جايگاهي است و درسلسله مراتب آفرينش چه رتبهاي دارد و سپس او را بر اساس جايگاهي که در هستي دارد شناخت. همان گونه که پيشتر گفته شد، اين يک اصل مبنايي است، که شناخت هر چيزي بسته به جايگاه اش در سه ضلعي (خود،آفرينش، و خدا) دارد. بنابراين، دانستن اين واقعيت که انسان چه جايگاهي در نظام هستي دارد، ضروري است و بدون آن نميتوان او را شناخت. در هستي، هم جماد وجود دارد و هم نبات وجود دارد و هم حيوان، هم فرشته هست، هم خداوند و هم انسان. آيا اينها در يک سطح قرار دارند؟ آيا نيازهاي مي شود براي آنها تصور کرد و بر فرض تصور آيا نياز هاي آنها با هم مساوي است؟! ممکن است؛ مثلاً براي جماد و نبات و حيوان، از اين جهت که “موجود”اند، حقوق مشترکي تصور کرد. اما آيا به جهت تفاوتي که دارند، هيچ حقي براي آنان متصوّر نيست؟ اگر چنين باشد آيا اين تساوي مشؤوم ناديده گرفتن بخشي از واقعيت هاي هستي نيست؟ و آيا منجر به ظلم و بي عدالتي نخواهد شد؟ انسان در نظام هستي، جايگاهي فراتر از جماد، نبات، حيوان، فرشته و فروتر از خدا دارد. اين سخن ريشه در هويت انسان دارد که بحث آن گذشت. حقيقت انسان، همان است که ميفرمايد: “و نَفَخْتُ فيه من روحي”21اگر چنين است، انسان موجودي است که آسمان و زمين کوچکتر از او است و موجودات ماديِ ديگر کوچکتر از او هستند؛ زيرا بر اساس حقيقتي که انسان دارد، کاري مي تواند کند که از ديگر موجودات ساخته نيست؛ چه اينکه خداوند فرمود: “انّا عرضنا الأمانة علي السموات و الأرض و الجبال فأبين أن يحملنها و اشفقنَ منها فحَملها الانسان”،22 اين ابا و خودداري کردن، اباي اشفاقي است، نه اباي استکباري، که ابليس به آن مبتلا شد. آسمان و زمين و کوهها توان آن را نداشتند که بار امانت الهي را بر دوش کشند ولي انسان توانست، اين حقيقت انسان است، همچنين وقتي خدا انسان را آفريد، به فرشتگان امر کرد که بر او سجده کنيد: “فاذا سويتُه و نفختُ فيه من روحي فقعوا له ساجدين”23 اينها نشان گر حقيقت متعالي انسان است، که از آسمان، زمين، کوه و فرشته برتر است. حال بايد ديد که چنين موجود ارزشمندي در آفرينش چه جايگاهي دارد؟ به تصريح قرآن، “انسان خليفه خدا در زمين است اوست که شما انسانها را جانشينهاي خود در زمين قرار داده تا شما را در مورد سرمايههايي که داده است در معرض آزمايش قرار دهد”24 بدين ترتيب، انسان، مظهر کامل تمام اسما و صفات الهي است و ميتواند تا آن جا که براي يک مخلوق امکان دارد در جهت قرب الهي پيش رود؛ “ثم دني فتدلي فکان قاب قوسين أو أدني”25 قواي او نامحدود بوده و هيچ چيز مانع از رشد و کمال او نخواهد شد. هستي براي او دفتري است که از آن ميآموزد، هم چنان که وجود خودش متني آموزشي برايش محسوب ميگردد.26 و اين البته تمام راه آموختن نيست. آدم از خود خدا هم ميآموزد.27 و خدا نخستين معلم بشر است و اوست که آيات آفاقي و آيات انفسي را گسترده تا همه جا او را بيابيم.
با صد هزار جلوه برون آمدي که من
با صد هزار ديده تماشا کنم ترا
لذا انسان نه جماد است، نه نبات، نه حيوان و نه اللّه. بلکه او خليفة اللّه است. برخي انسان را آنقدر جايگاه بالا ميبرند که در جايگاه خدا مينشانند و ميگويند: هر چه او گفت و هر چه او خواست همان حق است و حق انسان، همان است که وي ميطلبد و بدان تمايل دارد! خداوند ميگويد: تو خليفه من هستي و او ميگويد: من خودم، اللّه هستم، اگر انسان مدار شديم و او را محور دانستيم و به اصطلاح تفکّر اُمانيستي را پذيرفتيم، براي انسان حق خدايي قائل شدهايم، يعني فقط او است که بايد در باره خودش تصميم بگيرد و حق خود را مشخص سازد! جالب اينکه ره آورد شناسايي نيازهاي انسان و شناخت انسان بر اساس تفکّر اُمانيستي، چيزي فراتر از حقوق نباتي و حيواني نيست؛ خوردن و آشاميدن و پوشيدن، شهوتراني کردن، توليد مثل کردن، مسکن گزيدن و… و سپس مردن. البته تمام اقسام صنعت و فنّآوري از اين منظر، به منظور رونق بخشيدن به زندگي گياهي و حيواني است. لازمه چنين پنداري، همان ادعاي خدايي کردن و گياهي يا حيواني زيستن است!
بنابراين، بايد معني خليفةاللّهي به درستي روشن شود. کساني که ميگويند “انسان طبيعتي و سرشتي و سرنوشتي دارد و بر سرنوشت خويش حاکم است و حق دارد هر چه بخواهد تصميم بگيرد”، در صورتي سخنشان درست است که انسان يا موجودي تصادفي باشد وبدون علت فاعلي پديد آيد و يا مستقل و وابسته به خود يعني علت فاعلي دارد و آن خودش است. اما اگر انسان نه تصادفي است و نه آفريده خود، بلکه خدايي و آفريدگاري دارد، بايد در شناخت اش، به سخن انسان آفرين مراجعه کرد. انسان حرّيت دارد. براي اينکه مکرّم است، ولي بايد توجه کرد که کرامت او به استناد خلافة اللهي او است. کرامت انسان را بايد در کنار خلافت الهي انسان تفسير و تحليل کرد. تمام ارزش انسان به اين است که خليفة اللّه است. اگر چنين است، بايد ديد مقتضاي خليفة اللهي انسان چيست؟ مقتضاي خليفة اللهي اين است که اگر کسي خليفه شخص معين شد، بايد کلام مستخلف عنه را ادا کند نه کلام خودش را. خيليها، بعضي از اصول اوّلي را قبول دارند، مثلاً ميپذيرند که انسان از حرّيت و آزادي برخوردار است و نيز قبول دارند که انسان داراي کرامت است و نيز ميگويند: کرامت انسان به استناد خليفة اللهي او است. همه اين اصول معقول و مقبول است، اما آنان همين جا متوقف ميشوند و بيش از اين پيش نميروند. پرسش اين است که؛ مقتضاي خليفة اللهي انسان چه ميشود؟ اگر موجودي “خليفه خدا” شد، بايد کلام مستخلفعنه را بزند. اگر گفته ميشود که اُمانيسم؛ يعني “احترام به انسانيت و تکريم انسان”، اين سخن در برخي از جهات صحيح است، ولي بايد ديد حاميان اين مکتب، چه چيزي را بر اين مبنا بار ميکنند. آنان ميگويند: چون انسان کريم است پس تمام کارها بايد در مدار انسان بچرخد. حقيقت سخنشان اين است که “الحق يدور مدار الانسان حيثما دار” ولي اين مطلب صحيح نيست و با مقام خليفةاللّهي سازگار نيست. اين خدايي کردن انسان است. اگر کسي بگويد من به ميل خودم عمل ميکنم، هر چه فکر بشر است. هر چه خودم خواستم. اين يعني من “اللّه” هستم نه خليفة اللّه! اگر کسي تحت ربوبيت اللّه نباشد، در حقيقت خلافت او را نپذيرفته است. و در نتيجه ديگر انسانيت ندارد و در نتيجه کرامت و شرافتي هم نخواهد داشت، چنين موجودي فقط حيوان ناطق است و در واقع بهيمه است و يا شيطان است.
