
ماهيتاش نباشد، به معناي آن است که خدا وجودش را بهرهمند شده است و علتي دارد، اما چون خدا ضروري بالذات است، پس عين وجودش است و در او وجود و ماهيت از هم تمايز ندارند.
توماس کوشيده است مباحث وجودشناسي را در چارچوب مابعدالطبيع? ارسطو مطرح کند، ولي آراي او بسيار متأثر از نظريات ابن سيناست188. پس از اين دو فيلسوف، ميتوان از بوئتيوس189 نيز در شکلدادن وجودشناسي توماس ياد کرد190.
گفتار سوم: مابعدالطبيعه در مکتب تومائي
ارسطو دو تعريف براي موضوع علم مابعدطبيعه ارائه ميکند. در يک تعريف، موضوع اين علم “موجود” است، از اين حيث که موجود است؛ يعني، وجود بسيط و خصوصيات آن و نه وجود در موجود خاص. در تعريف ديگر، موضوع مابعدالطبيعه موجوداتي هستند که به طور عالي وجود دارند و ميتوان وجود را به طور حقيقي بر آنها حمل کرد. اين موجودات، نفوس عالياند و علل جاويدانِ موجوداتي هستند که در عالم کون و فساد قرار دارند. اين دو تعريف از مابعدالطبيعه در دورههاي بعد، سبب ايجاد دو نوع مابعدالطبيعه شد: مابعدالطبيعه عام (به معناي الاعم) که موضوعاش موجود عام است و مابعدالطبيعه خاص (به معني الاخص) يا الهيات191.
توماس آکوئيني مابعدطبيعت ارسطو را در چارچوبي يکسره الهياتي و براي غايات ديني به کار برد. وي در مقدم? تفسير بر مابعدالطبيعه ارسطو سعي کرد که بين دو تعريف مابعدالطبيعه هماهنگي برقرار کند. توماس هر دو مابعدالطبيعه را يک علم ناميد192. بدين قرار، او مابعدالطبيعه را علمي عالي در نظر گرفت که موضوعاش موجود عام، يعني عاليترين معقول است. در نتيجه، مابعدالطبيعه به سبب آنکه به طور ريشهاي به بررسي علل نخستين ميپردازد، فلسف? اولي ناميده شد. از آن سو، به اين سبب که موضوعاش موجود است، از حيث اينکه موجود است، مابعدالطبيعه نام گرفت، زيرا موضوع آن براي کسي که از معلول به شناخت علت ميپردازد، مابعدالطبيعه، يعني فراتر از موجود طبيعي و محسوس است. همچنين براي اينکه در باب عاليترين معقولات است، الهيات خوانده شد.
گفتار چهارم: وجود و ماهيت
توماس براي وجود، اصطلاح لاتيني esse را به کار برد که هم به معناي “وجود” است هم به معناي فعلِ “بودن”. او خدا را وجود مطلق يا وجود بنفسه ناميد و در مواردي نيز از وجود به مثاب? يک فعليت سخن گفته و آن را فعل وجودي خوانده است. فعلي که بر ماهيت اضافه ميشود و موجود تحقق مييابد. ens نيز نزد توماس گاهي به معناي وجود است، چنانکه اصطلاح موجود يا وجود عام در مقابل وجود يا موجود خاص قرار ميگيرد. او خدا را نيز ens خوانده است . اما در اغلب اوقات ens در نزد وي به معناي موجود است که ترکيبي است از وجود و ماهيت. در ابتداي رساله در باب موجود و ماهيت آمده است که ens به دو معنا به کار ميرود: به يک معنا آن است که جوهر است و در معناي ديگر فعل ربط است.
توماس در تفسير ما بعد طبيعت ارسطو، موجود، واحد و شيء را در تعابير و جنبههاي گوناگون، به يک معنا در نظر گرفته است؛ يعني، موجود آن است که واحد باشد و تحقق عيني داشته باشد. يک شيء به دليل فعل وجودياش يک موجود و به جهت تقسيم ناپذيرياش واحد است. توماس وجود را از ماهيت متمايز کرد. در اين زمينه، اشارههايي به بوئتيوس نيز نمود ولي راهگشاي او در اين موضوع، که توماس از او کاملاً پيروي کرد، ابن سينا بود.193 بوئتيوس ميان “آنچه شيء است” و “آنچه شيء به واسطه آن هست”، يعني وجود، تفاوت قائل شد. اين تمايز نزد بوئتيوس تمايز ميان جوهر و وجود فردي که او صورت وجودي ميناميد است؛ يعني، تمايز بوئتيوسي واقعاً بين وجود و ماهيت نبود. توماس گاهي از تمايز بوئتيوسي بين جوهر فردي و وجود فردي ياد کرده است؛ ولي در تمايز بين وجود و ماهيت، طريق ابنسينا را دنبال نموده است.194
وجود از ماهيت متمايز است، چون ماهيت يک موجود، بدون اينکه چيزي از وجود آن درک شود، قابل تصور است. براي نمونه، ميتوان انسان يا ققنوس را تصور کرد، بدون اينکه وجودشان در نظر گرفته شود. در عين حال، اگر اين ترکيب در موجودات نميبود، چون موجوداتِ يک نوع، داراي يک ماهيت هستند، وجود هريک از آنها با ديگران يکي بود و تشخصي بين آنها يافت نميشد. تمايز وجود و ماهيت نزد توماس آکوئيني، امري مابعدطبيعي و واقعي است. منظور از واقعي در اينجا طبيعي يا به سخن ديگر مادي نيست. در هيچ موجودي نميتوان به طور عيني وجود را از ماهيت جدا يا متمايز کرد. اين تمايز امري هستيشناختي و خارج از تبيين طبيعي موجودات است. تفاوت وجودي خدا با مخلوقات در اين است که خدا وجود محض است و ديگر موجودات ترکيبي از وجود و ماهيتاند.
توماس براي ماهيت سه اصطلاح به کار برده است:
1) Essentia
2) Quiditas
3) Natura
1. او معتقد بود که اصطلاح essential از esse مشتق شده است . متفکران قبل از توماس، بخصوص آگوستين و شارحان وي، essential را در معنايي وجودي به کار بردند، و مانند توماس آن را در معنايي ماهوي essentiaبکار نميبردند. essential نزد توماس آن است که در آن يا به واسط? آن، موجود صاحب وجود است.
2. اصطلاح quiditas ترجم? لاتيني “ماهيت ” از زبان عربي است و توماس ميگويد فيلسوفان آن را به جاي essentia به کار بردهاند. برداشت او از اصطلاحquiditas ، آن چيزي است که به واسط? آن يک شيء در جنس و نوع خاصاش قرار گرفته و دلالت بر تعريف آن دارد و “آنچه شيء ميباشد” است.
3. اصطلاح ديگري که توماس به معناي ماهيت به کار برده natura است که در تعريف آن از بوئتيوس تبعيت کرده و طبيعت را آن دانسته که به نحوي به واسط? عقل درک شود. تفسير توماس از اين تعريف آن است که هر موجود به واسط? تعريف و ماهيتاش قابل درک است و طبيعت در اين معنا، دلالت بر ماهيت شيء دارد؛ تا آنجا که اين ماهيت در فعاليت يا عمل خاص شيء نظم يافته است.
توماس natura را در ارتباط با فعاليت شيء تعريف مي کند، quiditas را در ارتباط با تعريف و essentia را در ارتباط با اندازه و تقرر وجودي موجود در نظر ميگيرد. ماهيت در جواهر مرکّب از مادّه و صورت، ترکيب اين دو است و در جواهر مفارق فقط صورت است. منبع توماس در اين بحث نيز ابن سيناست.195
توماس گاهي وجود را صوري مينامد، ولي به نظر ميرسد که نزد او وجود، صورت نيست. ترکيب صورت با مادّه، جوهر مرکّب را به مثاب? چيزي ماهوي ميسازد196. جوهر براي بودن نيازمند وجود است. همانطور که در ترکيب مادّه و صورت، مادّه صورت را دريافت ميکند و جوهر ميشود، ماهيت نيز وجود را ميپذيرد و موجود ميشود. وجود، فعلِ صورت است، ولي نه به همان معنا که صورت، فعل مادّه است. مادّه به مثابه موجودِ بالقوه با قبول صورت، در ترکيب با صورت، موجود بالفعل ميشود و در اين معنا صورت، صورتِ وجودي مادّه است، اما خود صورت را صورت ديگري در فعليت وجود قرار نميدهد. او براي بودن، علت صوري ندارد. براي اينکه جوهر وجود داشته باشد، بايد فعل ديگري بر فعل صوري که جوهر را تشکيل داده است، اضافه شود. به سخن ديگر، صورت “غيرموجود” است و براي بودن از وجود بهرهمند ميشود. هر صورتي يک فعليت است، ولي هر فعليتي صوري نيست؛ يعني صورت فعل وجود شناختي غايي نيست، بلکه فعل خاص جوهر، ظرف و انتقال دهند? فعل وجودي است. بدين ترتيب، در ترکيب مادّه و صورت، صورت اساس و بنيان فعل وجودي است؛ يعني مکملي است براي جوهر، و فعل آن خودِ وجود است .
وجود محدود، به تنهايي موجود نيست، مگر اينکه وجود يک ماهيت باشد. به عبارت ديگر، وجود در شيء فعل موجود است و از اصول تشکيل دهنده آن نتيجه ميشود. وجود، فعليت است و صورت نسبت به وجود، به نوعي حالت بالقوه دارد. وجود فعل يا فعليت صورت است. وجود فعليت تمام افعال و کمال تمام کمالات است. بدين ترتيب، ميتوان گفت رابطه وجود با ماهيت، عبارت است از رابط? يک فعل که صورت نيست، با يک قوه که مادّه نيست.
برخي از مفسران توماس، از جمله اتين ژيلسون، کوشيدهاند آراي توماس را همراه با فلسفههاي اگزيستانسياليستي، به گونهاي تفسير کنند که اولويت وجود بر ماهيت در فلسف? او امري بديهي به نظر رسد و وجود را به مثاب? “فعل وجودي” اصل و اساس هستيشناسي او قرار دهند. ژيلسون تأکيد دارد که وجود نزد ابنسينا امري عرضي و در آثار توماس امري اصيل است و اين فعلِ وجود است که ماهيت را به عنوان يک قوه فعليت يا وجود ميبخشد.197
به نظر ميرسد ژيلسون توجه نکرده که توماس در آثارش بارها تأکيد کرده است که ماهيت وجود را دريافت ميکند و وجود چيزي خارجي نسبت به ماهيت است. اين ماهيت است که به مثابه يک چيز، وجود را تعين ميبخشد. ماهيت بيش از آنکه اين فيلسوف نوتومايي فرانسوي ميانگارد در هستيشناسي توماس آکوئيني برجستگي دارد. توماس در کتاب در باب موجود و ماهيت شرافت وجودي جواهر بسيط يا عقول مفارق را، نسبت به جواهر مرکّبِ از مادّه و صورت، بر اساس تفاوت ماهوي آنها ميداند، نه مرتبه وجوديشان.
توماس به هيچ وجه اصالت وجودي نيست و آشکارا طريق نوافلاطوني را که سلسله مراتب موجودات را بر اساس رتبه يا انداز? وجوديشان درنظر ميگيرد، پي نگرفت. او به خوبي آگاه بود که اين نظريه وحدت وجودي است؛ نظريهاي که هرگز سنّت الهياتي کليساي کاتوليک آن را نپذيرفت.
براي توماس دو نوع وجود يافت ميشود: وجود الهي و وجود مخلوق. وجود مخلوق نزد همگان يکسان است و تمايز بين موجودات بر اساس ماهيتشان است. ماهيت اين موجودات رتب? وجودي آنان را نيز مشخص ميکند. به نظر ميرسد بر خلاف نظر ژيلسون و بسياري از مورخان فلسف? قرون وسطي، سخن توماس آکوئيني درباره ارتباط وجود با ماهيت تازهتر از گفتههاي ابنسينا نيست و همان نظري? عارض بودن يا زيادت وجود بر ماهيت است.
گفتار پنجم: معرفتشناسي در مکتب تومائي
توماس در مقابل جريان نوافلاطونيِ مسيحي که بر اشراق الهي تأکيد ميکرد، مفاهيم فطري را، چه به صورت اشراق الهي و چه به صورت مفاهيمي که از ابتدا همراه با ذهناند، رد کرد. به نظر او، ذهن انسان لوحي نانوشته است. او در پي ارسطو اعلام کرد انسان بالقوه به موجودات علم دارد و پس از تجربه حسي است که علم او از قوه به فعل در ميآيد. معرفت انسان به خويشتن نيز به واسط تأمل باطني نيست. به سخن ديگر، انسان به واسطه معرفت تجربياش به وجود خويش علم دارد. با شناخت ديگران است که انسان ميفهمد که نَفْسي دارد و زنده است. با اين سخن، توماس به روشني راه خود را از نوافلاطونيان مسيحي، همچون بوناونتوره198 و پيش از او اگوستين، جدا کرد. اينان نفس را جوهري مفارق در نظر ميگرفتند که پيش از بدن موجود بوده و بر آن برتري کامل داشته است و چون نفس جوهري برتر بوده، بدون نياز به بدن به خود آگاهي داشته است و به طور کلي نفس با اشراق الهي حقايق را درک ميکند.
از نظر توماس، مبدأ معرفت ما امور حسي هستند؛ يعني معرفت بدون ارتباط با خارج براي انسان امکانپذير نيست. اصول اولي? تفکر، نخستين مفاهيمياند که ذهن انسان در ارتباط با عالم خارج آنها را شکل ميدهد. البته ميتوان گفت که چون عقل بالقوه اين اصول را دارد، اين اصول بالقوه فطرياند، ولي هيچيک از آنها بالفعل فطري نيستند. در هر صورت عقل مفهوم کلي را از جزئيات انتزاع ميکند. روند انتزاع به اين صورت است که عقل شباهتهاي ذاتي بين موجودات مادّي را درک ميکند و از آنها مفهومي کلي را پديد ميآورد. شباهتهاي ذاتي ميان افراد، بنيان کلي در خارج از ذهن است و با انتزاع مفهوم کلي، ذهن آن را بر افراد حمل ميکند. از آنجا که ذهن غير مادّي است و امکان ندارد به طور مستقيم تحت تأثير مادّه قرار گيرد، در انتزاع کلي، منفعل نيست، بلکه فعال است.
ذهن دو عمل يکسره متمايز انجام ميدهد که توماس، در پي ارسطو، آنها را عقل فعال و عقل منفعل يا ممکن ناميد، اما معتقد بود تنها عقلي که فعل تام است عقل الاهي است، زيرا خدا فعل محض و تام وجود است؛ يعني چون وجود محض است، عقل محض نيز هست. ديگر عقول، يعني عقول مخلوق، بنا به جايگاه و رتبه وجودي خود داراي مرتبهاي از
