
بسته نباشد».
اشکال انتزاع و کلیگویی (نگ. 2-5-1) و اینکه فون هویستین مسئله و مورد خاص تلاقی تأمل الهیاتی و علمی را مشخص نمیکند، مانع از آن میشود که به درستی در ارتباط با موفق بودن این الگو برای شکل دادن به عقلانیت مشترک میان علم و دین اظهار نظر کنیم. به نظر میرسد فون هویستین علاقهمند به حصول عقلانیت مشترک میان علم و الهیات است اما استدلالهایی که ارائه میدهد چنین خصوصیتی را برای الگوی او به اثبات نمیرساند. حتی با تعیین «حل مسئله» بعنوان معیار مشترک ارزیابی نظرورزی علم و الهیات، مشخص نیست که در حل چه نوع مسائلی به یک نقطهی مشترک میتوان رسید.
وفاداری الهیات پسابنیانگرا نسبت به آموزههای سنتی و منشأهای تاریخی، به موضع هرمنوتیکی آن بستگی دارد. به این معنا که وفادار بودن به گزارههای دینی در کتاب مقدس بستگی به آن دارد که برای تا چه میزان سیالیت برای آنها در نظر گرفته شود به گونهای که حساس بودن نسبت به محیط اجتماعی و تلاش برای تفسیر آن گزارهها برای حل مسئله، «انحراف» از گزارهها و «بیوفایی» نسبت به منشأهای تاریخی آن به شمار نرود.
فصل سوم. ترجمه فصل دوم و سوم از کتاب شکلگیری عقلانیت
عقلانیت و نابنیانگرایی64 در الهیات
«به نظر میرسد حق با ویتگنشتاین است که: هر زمان متوجه بنیانها شویم روشن میشود باقی بنا بر آنها استوار است».
ویلیام سی. پلاچر، الهیات غیراحتجاجی 1989
اکنون روشن است که دیدگاههای مدرن نسبت به عقلانیتِ هر یک از حوزههای علم و الهیات، در ارزیابی ارتباط میانرشتهای65 این دو حوزه مخرب هستند. در این معنایِ (معرفتشناختی) بسیار خاص [یعنی ارتباط میانرشتهای]، اندیشههای الهیاتی و همچنین علمی، اینک خود را در پایان و یا مرزهای بیرونی مدرنیته66 میبینند. همانطور که روشنگری67 توسل به آتوریته و سنت را به چالش کشید، اکنون آگاهیِ اساساً تاریخیِ نگرش پستمدرن68 نیز، ویژگی بیزمان جستجوی مدرن برای یقین، صدق و البته بنیانها را رد میکند (نگ. داوانی 1991: 4به بعد). مدرنیته در جستجوی بنیانهای قطعی برای دعاوی دانش69 انسان، بر مبنای آنچه امروزه بطور گسترده بنیانگرایی70 لحاظ میشود، هویت متزلزلی را بنا نهاد. امروزه قابل فهم است که بنیانگرایی برچسبی توهینآمیز محسوب میشود و میتوان بطور کلی این دیدگاه را چنین تعریف نمود: باورهایی که با واسطه موجه شدهاند برای اعتبارشان به باورهای موجهِ بلاواسطه نیاز دارند، و یا این که: باورها در محتوا یا روش همواره به اصول نیاز اولیه دارند (نگ. تیل 1994:2). به لحاظ فلسفی کاملاً روشن است که این دیدگاههای بنیانگرا، در نهایت روایتهایی که با آنها زندگی میکنیم را به فراروایتهای کلان و یکسانکنندهی معمول از مدرنیته تغییر میدهند. همچنین بنیانگرایی بطور معمول بیان میدارد چنانچه در موقعیتی باشیم که ادعا کنیم در واقع دانش خود را موجه ساختهایم، در روند تلاش برای موجه ساختن ادعاهای دانش خود، زنجیرهی قرینههای موجهساز نمیتواند تا ابد ادامه یابد (نگ. استوئر 1987: 237). بنابراین بنیانگرایان «بنیانهایی غایی» را تعیین میکنند که بر مبنای آنها، نظامهایی حمایتی از قراین، برای باورهای متنوع ما ایجاد میشوند. معمولترین ویژگیهای معرفتشناختی این باورهای بنیانگرا آن است که برای شبکههای گستردهتر باورهای ما بدیهی، اصلاحناپذیر71، تردیدناپذیر، آشکار برای حواس، و بنابراین خود تأییدگر72 و کاملاً پایه (یعنی بنیانی) هستند.
بنیانگرایی به منزلهی طرحی قوی مبنی بر اینکه باورهای ما با تکیه بر بخشهایی از دانش که بدیهی یا ورای شک هستند، در واقع تضمین یا توجیه میشوند؛ مطمئناً هر گونه امکان کشف پیوند معرفتشناختی معنادار میان الهیات و دیگر علوم را منتفی میسازد. مبتنی بودن دانش بر بنیانها به این معناست که طبقهی ممتازی از باورهای «اشرافی» وجود دارد (نگ. رشر 1992: 161) که به سبب این اشرافیت، ذاتاً موثق هستند و بنابراین میتوانند آخرین نقطه پایان زنجیرهی توجیهات باشند. این «مفروضهای» پایه هر چیزی میتوانند باشند؛ از دادههای حسی گرفته تا امور جهانشمول، ماهیتها، تجربه (و نیز تجربه دینی)؛ و در مورد الهیات، تصورات مشخصی از وحی الهی. در این معنا میتوان «نظریهی امر مفروض» را به واقع سربازی در لشگر همهی بنیانگرایی خواند (نگ. فرانکنبری 1987:6). در علوم طبیعی تصورات مدرن بنیانگرایی باعث ایجاد تجربهگرایی اثباتی یا مادهگرایی علمی گردید. بنا بر مادهگرایی علمی، بر حسب تعریف، تمام دین و مطمئناً کل الهیات و تأملات الهیاتی اگر بیمعنا نباشند، به نحو افراطی، ذهنی (یا انفسی) هستند (نگ. باربور 1990:4). در الهیات، بنیانگرایی اغلب متضمن تعصب [نسبت به] کتاب مقدس (نصگرایی)، یا قرار دادن تجربه دینی در موضع تجربهی بیواسطه و منحصربفرد، و یا در سطح پیچیدهتر الهیاتی، یک «اثباتگرایی» خودتأییدگر «در وحی/مکاشفه» است که در نهایت الهیات را از دیگر استراتژیهای تعقل منفک میسازد چراکه نقش حیاتی تجربهی دینیِ تفسیرشده73 در تأمل الهیاتی را نفی میکند. در اینصورت راهی برای الهیدان باقی نمیماند جز اینکه لازم است به زبانی سخن بگوید که به لحاظ مفهومی انسجام درونی داشته باشد اما در عین حال قادر نیست محتوای خود را منتقل کند، چراکه نسبت به تمامی گفتمان بنیانگرا نامرتبط و منفک است (نگ. گرین 1989:34). روش رهایی بنیانگرایی فلسفی از نگرشهای متضادِ مدرنیته نسبت به دین و علم بسیار روشن است: دین بعنوان مدلی برای صدق و عقلانیتِ برتر تفوق یافته است، استدلالهای سنتی برای اثبات وجود خدا به فراموشی سپرده شدهاند و الهیدانان هرچه بیشتر به اعماق فردیت انسان، بعنوان منبع تجربه و باور دینی، روی آوردند. شلایرماخر و سلسلهی طولانی جانشینان وی در عقبنشینی بنیانگرایانه، فردیت تجربی را نقطهی امن یافتند، پناهگاهی برای تجربه دینی و تفسیر الهیاتی آن در جهان مدرن (نگ. داوانی 1991: 2-16).
نابنیانگرایی
مدرنیته هر مزیتی که داشت، مطمئناً پذیرای دین نبود چه رسد به الهیات، بنابراین هر دو را به قلمرویی خصوصی افکند که در آن، «عقیده» حاکم مطلق بود و نه «دانش». پس عجیب نیست که امروزه الهیدانان اینچنین مجذوب پستمدرنیسم و در نتیجه ناگزیر متأثر از نابنیانگرایی یا ضدبنیانگرایی شدهاند که یکی از ریشههای مهم فلسفی پستمدرنیسم است (نگ. کاهون 1995: 13). همانطور که خواهد آمد، نابنیانگرایی در واکنشی شدید علیه تصورات مدرن و جهانشمول نسبت به عقلانیت، بر این حقیقت تأکید نمود که تمامیِ بافتهای تاریخی و هر گروه فرهنگی یا اجتماعی، عقلانیت متمایز خود را دارد. این نوع بافتگرایی به راحتی به نسبیگراییِ عقلانیتها میانجامد چراکه بر مبنای آن هر فعالیت اجتماعی یا انسانی در اصل میتواند بعنوان چارچوبی برای عقلانیت انسان عمل کند. ژوزف رز با دیدگاه متمایز نابنیانگرای خود نسبت به عقلانیت پستمدرن، خصوصیاتی را برای یک شکل بومی از علم پستمدرن بر شمرد که اکنون نظایر قابلملاحظهای را در دیگر شیوههای تأمل نابنیانگرایانه و اساساً بافتیشده مییابد. تأمل الهیاتی نیز در این شیوه همچون علم که فعالیتی اجتماعی است، بعنوان عملی محلی ظاهر میشود که برای معیار درونی خود از عقلانیت، ادعاهای بافتی نیرومندی دارد.
فیلسوفانی چون لودویک ویتگنشتاین و فیلسوفان معاصری همچون توماس کوهن، ویلارد وی. او کواین و ریچارد رورتی برای پرسشهای معرفتشناختی سنتی، یک پاسخ نابنیانگرایانهی (و از نظر برخی حتی پستمدرن) قوی ارائه دادند. تمامی عملگرایان پیشتر تعریف سنتی عقلانی یا تجربهگرا نسبت به صدق، یعنی تناظر جداافتادهای میان خود و جهان، را رد کرده بودند و همچنین این مفهوم را رد کرده بودند که تجربه حسی و یا ایدهها بعنوان مبنای موثق آگاهی انسان برتری مییابند (نگ. تیل 1994: 10 به بعد). نابنیانگرایان به جای مدلی که دانش را وجودی متکی بر بنیانهای ثابت و تغییرناپذیر نظاره مینمود، دانش انسان را پدیدهی اجتماعی در حال تکاملی به تصویر میکشد که از طریق معانی ضمنی ایدهها در شبکهی وسیعتری از باورها شکل میگیرد. این مفهوم بافتی و بیبنیان از صدق را امروزه میتوان برجستهترین نشانهی فلسفههای عملگرا دانست که با توسل ویتگنشتاین به زبان، بعنوان وسیلهای برای معنای بافتی، شباهتهای قابلتوجهی دارد. دیدگاه کاربردی به معنا که سبب میشود شبکهای از باورهای موجه عملی دانسته شود، وجه مشترک طلایهداران فیلسوفان نابنیانگرای معاصر بود که بعدها، هم در کلنگری کواین و هم در رد نوعملگرایانه رورتی بر معرفتشناسی سنتی، بطور خاص مورد تأکید قرار گرفت. در اینجا نظامهای باور درونِ شبکهای بافتی ایجاد میشود که خودِ این شبکه بدون زمینه است و توجیه، عبارتست از اینکه باورهایی که مورد سوال قرار گرفتهاند را در بدنهی دیگری از باورهای پذیرفتهشده قرار دهیم. درباب هر آنچه در تجربهی دینی یا علمی امری «مفروض» دانسته شود، هر نظریهای که داشته باشیم؛ مطمئناً توجیه معرفتشناختی دیگر نمیتواند «امر مفروض» تفسیر نشده و بدون مشکلی را در بنیان خود داشته باشد.
حرکت ضدبنیانگرایانه به سوی منظری در باب معنا که بیشتر کارکردگرایانه و محلی است و بر مبنای آن، معنا، کاربردی است که جملات در بافت دارند؛ نه تنها آشکار ساخت سخن گفتن از بنیان برای چنین معنایی چه قدر بیمعناست، بلکه نشان داد بنیانگرایی به سادگی میتواند به طرحوارههای مفهومی و ادعاهای معرفتشناختی گستردهتری راه یابد. این مسئله به روشنی در توصیف زیبای کواین از استعارهی «اسطورهی موزه» نشان داده شده است (نگ. کواین 1969:27). در این نگاهِ (بنیانگرا) نشان داده میشود که یک طرحوارهی مفهومی شبیه یک «موزه» است که در آن، اشیاءِ به نمایش در آمده، معانی عینی هستند و کلمات برچسبهاییاند که برای توصیف آنها استفاده میکنیم. معانی در طرحوارههای مفهومی ما همچون اشیاء نمایشی در موزه، بخشی از مجموعهی دائمی و ثابت و واقعیتهای مستقل و عینی با ارزشهای خود در نظر گرفته میشوند. بنابراین آگاهی نسبت به قدرت «اسطورهی موزه» این حقیقت نگرانکننده را آشکار میسازد که بنیانگرایی معرفتی، تنها بر اصلهای نخست دانش و امور مفروض بنا نمیشوند بلکه در حقیقت میتوانند در کل شبکهی باورهایی که هر نوع طرحوارهی مفهومی را ایجاد میکنند گسترش یافته و یا توزیع شوند. از این منظر، معانی، برخوردار از حیات ذهنی خاص خود و از کاربرد در زبان کاملاً جدا لحاظ میشوند (نگ. تیل 1994: 19 به بعد). در این مورد نه تنها نخستین اصلهای بنیانیِ دعاوی دانش بصورت باورهای بنیانگرا عمل میکنند، بلکه کل شبکهی باور، حال و هوایی عقیدتی74 حاصل کرده و بنابراین وضعیتی بنیانگرا به خود میگیرد. لیکن از نظر کواین هیچگونه معنای ممتازی وجود ندارد که بنیانهایی را برای اظهارات زبانی ارائه دهد و بنابراین هیچ طرحوارهی مفهومی همچون موزهی خیالی در کار نیست که معانی ثابت را خارج از کاربرد واقعیِ زبان قرار دهد. بنابراین معنا هیچگاه بطور عینی، ثابت، و در نظریههایی رها از بافت قابل فهم نیست اما (از آنجا که بر کاربرد بنیا شده است) همواره محلی یا بافتی است و نظریههایی اینچنینی همواره بطور کلنگرانه در بافتهایی زبانی قرار دارند که دائم در حال گسترشاند.
کلنگری نابنیانگرای کواین با نقد گستردهی ریچارد رورتی نسبت به سنت متافیزیکی غربی (نگ. بویژه رورتی 1979) و دیدگاه او نسبت به معرفتشناسیهای بنیانگرا، همسویی زیادی دارد. از نظر رورتی معرفتشناسیهای بنیانگرا صرفاً گونههای پیچدهتری از بنیادگرایی هستند. البته معرفتشناسیهای بنیانگرا و «موزههای معانی ثابت» بخاطر وعدهی پاسخهای قابل اعتماد و آماده و در نتیجه خارج کردن شک از ذهن، به نفع اطمینان مطلق، جذابیت دارند (نگ. تیل 1994: 24). به یقین، مهمترین چالش پستمدرن به این نوع بنیانگراییِ معرفتشناختی، از سوی آنچه امروزه
