
تلاقی صورتهای مختلف گفتار، شیوههای تفکر و عمل است. بنابراین عقلانیت متقاطع بصورت موقعیتی در زمان و مکان ظهور مییابد که در آن، باورها و اعمال متنوع، عادتهای فکر و نگرشها، تعصبات و ارزشیابیهای ما با هم تلاقی میکنند. بنابراین شالوده و بافت این تقاطع در حوزهی اعمال اجتماعی، فرقهای و نهادی ما واقع شده است. در این حرکت پسابنیانگرایی دیگر نمیتوان دوباره از حفاظت و تضمین معرفتشناختی یا روششناختی اصول اولیهی بنیانگرا بهره برد و عقلانیت به لحاظ اجتماعی و تاریخی تعدیل شده است و به شکلی مؤثر در تمامی حوزههای متنوع حیات انسانی حضور دارد.
در این نگاه پسابنیانگرا یک درک جدید و نویدبخش نسبت به گفتگوی میانرشتهای پدیدار شده است: در گفتگوی میانرشتهای میزان تقاطعی که به دست میآید در نهایت به تأثیرگذاری گفتگوی ما در میان مرزهای حوزههای مختلف و به درکی (اغلب شکنندهای) که در تعامل با دیگری به دست میآوریم، بستگی دارد. این مفهوم متقاطع از عقلانیت مستلزم آن است که منابع مشترک عقلانیت انسان را دقیقاً در تجمع و تلفیقهای باورها یا اجراها کشف و یا آشکار سازیم و سپس ادعاهای تعقل را در همپوشیهای عقلانیت میان گروهها، گفتارها یا استراتژیهای تعقل بیابیم. این دقیقاً همان چیزی است که کالوین شراگ مد نظر دارد، آنجا که استدلال میکند عقل در سیمای سه مرحله/لحظه از کردار ارتباطی (که آنها را نقد ارزیابانه133، بیان متعهدانه134 و رهاسازی تهاجمی135 نامگذاری کرده است [نگ. 1994: 69]) در نمایش متقاطعی از تفکر و عمل اجرا میشود. از نظر شراگ صفت «کرداری» واجد تمام شرایط این سه لحظه است و میان اجرای عقلانیت بعنوان نقد، بیان و رهاسازی، با پارادایم نظریهبنیاد و فردمحور مدرنیته تمایز قایل میشود. این به روشنی متضمن تغییری بنیادی است از تمرکز بر تفکر و تجربه بعنوان یک نظام ضدبافت از باور، به سوی پذیرش و تصدیق جابجایی نظامهای تفکر، تجربه و باور در تلفیقهای ما از اعمال اجتماعی (نگ. 1994: 69). در این حرکت، خود مفاهیم نظریه و علم نیز بازسازی میشوند: نظریه در اینجا دیگر نظامی از قواعد و اصول پیشینی نیست و عمل نیز از وابستگی به صورت صرفاً کاربرد نظریه رها میشود. اینجاست که گزینهی سومی ظاهر میشود یعنی بعد سوم کردار که نشان از تلفیقی از تفکر و کنش دارد که بینش، بصیرت و رهاسازی خود را به نمایش نهاده، دیگر برای جهش از بالا به سمت پایین به یک خودِ متعالی یا نظامی از قواعد جهانی نیاز ندارد.
در این نقطه شاید سودمند باشد که نگاهی دقیقتر به سه جنبهی مهم مرتبط از این کردار ارتباطی بیاندازیم یعنی نقد ارزیابانه (کرداری)، بیان متعهدانه (کرداری) و رهاسازی تهاجمی (کرداری) که کالوین شراگ آنها را مهمترین ابعاد یک عقلانیت متقاطع بازسازی شده دانسته است:
1- نقد ارزیابانه اجرای بینش انتقادی را برجسته میسازد که در آن بینش، جداسازی، تنظیم، تشخیص، مقایسه، سنجش و ارزیابی گزینههای متفاوت پیش روی ما دانسته میشود (1994: 69). عقلانیت متقاطع در اجرای نقد بصورت قضاوت یا بینش آشکار میشود آنگاه که یا (الف) برخی از اجراهای خود را از طریق انطباق یا انتخاب صرف به دیگر اجراها پیوند بزنیم و در نتیجه خطوط پیوستگی میان حوزههای متفاوت را آشکار سازیم؛ یا (ب) وقتی گفتارها و اجراهای ما به گونهای بر دیگر اجراها و گفتارها اثر میگذارد که ممکن است تغییر یافته و دگرگون شوند؛ یا (ج) زمانی که اجراها و گفتارهایمان به گونهای در تقابل یا تنازع قرار میگیرند که خود را با عدم اجماع و یا حتی قیاسناپذیری مواجه میبینیم (نگ. شراگ 1994: 70). صرف همین توانایی عقلانی برای تشخیص اینکه کدامیک از این سه گزینه ممکن است در یک گفتگوی عینی و خاص (میانرشتهای) عملی باشد، نشان میدهد عقلانیت متقاطع در جریان است.
2- بیان متعهدانه جنبهی مهم دیگری در پویاییهای نقد کرداری و ارزیابانه است. این جنبهی بیانی با عرضهی یک توضیح، ارائهی بهترین دلایل ممکن و بیان حس یا معنا، عقلانیت را بطور مستقیم با گفتار پیوند میدهد. شراگ در اینجا به درستی معنا را اجرایی اجتماعی و یک دستاورد ارتباطی میبیند و نه یک کنشی دوجانبه که از یک عقل ذهنمحور صادر شده است (نگ. 1994: 71). بنابراین عقلانیت به مثابه بیان، بطور همزمان با مفهومی باسازی شده از معنا پیش میرود که در آن بویژه وزن سنت را باید لزوماً قابل توجه دانست. هر حوزه یا آرایش از کردار ما ویژگیهای خاص و موروثی خود را دارد که هویت گفتار ما را شکل میدهد. در این معنا، بیان، یادآورانه136 است، اما در عین حال انتظاری137 هم هست و به سوی آینده حرکت میکند، به این معنا که امکانهای جدید برای صورتهای جدید گفتار و کنش ما را مشخص میکند. اینگونه بیانِ معنا بعنوان امکان، نه تنها صورتهای جدیدی از گفتار و کردار را ممکن میسازد که صورتهای گذشته و آینده را میتوان با آن مورد سنجش و ارزیابی مجدد قرار داد، بلکه نقد ما را از اینکه صرفاً یک استراتژی نفی و ساختشکن باشد رها میسازد. دقیقاً در این نقطه یک مفهوم پسابنیانگرا از عقلانیت نه تنها با واکنش نشان دادن دربارهی آنچه معقول، مطلوب یا عملی نیست بلکه در واقع با نشان دادن سودمندی و مثبت بودن یک امکان، از صورتهای افراطی پستمدرن عبور میکند (نگ. شراگ 1994: 72).
3- لحظهی سوم عقلانیت متقاطع لحظهی رهاسازی (تهاجمی) است. این لحظه پیوند بسیار نزدیکی با لحظهی بیان دارد و میتوان اینگونه توضیحش داد: فرض یک ارجاع، یک ادعای واقعیت که ما را از «انسداد»138 فرد محصورشده رها سازد. به بیان خود شراگ: همین رهاسازی است که مانع از آن میشود بیان در خودش به نقطهای باز گردد که چیزی خارج از زبان و فراتر از متن نیست (1994: 72). رهاسازی به این معنا دستیابی به ارجاعی است که در نهایت ما را به فراتر از زبان و درگیری در متن رهنمون میشود. این بازنگری در ارجاع معرفتشناختی، به نظریهی مطابقت صدق مدرنیسم باز نمیگردد و عینیسازی نمیشود. رهاسازی در این معنا ما را با این حقیقت مواجه میسازد که تنها با تجربهی تفسیر شده با جهان ارتباط مییابیم و اینکه جهان بعنوان یک پدیده، خود را دقیقاً در تکثرِ تجربهی انسان نشان میدهد. بنابراین ارجاع نمودن روشن میکند حالتهای بیانی گفتار و کنش ما متضمن چیستند (شراگ 1994: 73). اما منظور ما از تهاجمی بودنِ این رهاسازی چیست؟ ویژگیِ تهاجمی، به مقاومت و مواجهه با دیگری، اشاره میکند که رهاسازی ارجاعی مستلزم آن است و از این رو نتیجهی خطوط متقاطع نیرو است که از آنچه دیگری است صادر میشود (نگ. شراگ 1994: 74).
این بحث مطمئناً درک جدیدی نسبت به اهمیت مفهوم تقاطع عرضه داشته و از اینرو مفهوم درحالشکلگیریِ عقلانیت پسابنیانگرا را به شدت تقویت میکند. همانطور که ملاحظه کردیم، مشخصهی پارادایم معرفتشناختی مدرن ادعای جهانشمولی بود. چالش پستمدرن بطور معمول هر گونه جستجوی جهانیها را زیر سؤال میبرد: به جای یک منظر «دیدگاه از منظر خدا»139 از خارج از تاریخ، تنها دیدگاهی پراکنده از این جنبه از تاریخ در اختیار ما قرار داده میشود که بطور معمول نسبیگرایی کامل تمامی صورتهای تفکر و تمامی محتواهای فرهنگ را برای ما به جا مینهد. پاسخ شراگ به این مسئله، جستجوی یک گزینهی سوم است یعنی «گرفتن حد وسط»140 مدرنیته و پستمدرنیته و اندیشیدن با پستمدرنها در عین اندیشه علیه آنها (نگ. 1992: 129). با این حرکت، اشکال پستمدرن نسبت به مدعیات کلاسیک و مدرن در مورد جهانشمولی، مورد استقبال قرار میگیرد اما سپس با نشان دادن اینکه تصویر ارائه شده از تقاطع میتواند به شکلی مولد مسائل پیش رو را مورد توجه قرار دهد، پستمدرنیسم علیه خودش به کارگرفته میشود. همچنین از این منظر سوژهیآگاه صرفاً کنار نهاده نمیشود بلکه در یک اجرای کرداری از نقد، بیان و رهاسازی مورد بازسازی قرار میگیرد. معرفتشناسی مدرنیست با کشف منافع عقلی در عقلانیت متقاطع/پسابنیانگرا، در نهایت باید جایی برای یک همجوشی میان معرفتشناسی و هرمنوتیک بازسازی شده در عقلانیت پسابنیانگرا باز نماید. بنابراین عقلانیت متقاطع/پسابنیانگرا ما را قادر میسازد در فضایی میان مدرنیته و پستمدرنیته رفت و برگشت داشته باشیم: فضای تجربهی تفسیر شده و کردار ارتباطی که نقد، بیان و رهاسازی کرداری را میسر میسازد. اینجاست که در نهایت بدون جذب شدن به سوی یک جهانیسازی تهی از یک سو، و تکثری از فضاهای فرهنگی، بازیهای زبانی خصوصیشده و مدعیات اخلاقی نسبیشده از سوی دیگر، قضاوتها و ارزیابیهای میانبافتی و حتی میانتاریخی امکانپذیر خواهد بود (نگ. شراگ 1994: 75). پس یک مفهوم پسابنیانگرا از عقلانیت فضای امنی ایجاد میکند که در آن گفتارها و کنشهای ما گاهی در پیوند با یکدیگر دیده میشوند و گاهی در تضاد و تنازع با یکدیگر. دقیقاً در این نزاع سخت برای ارتباط بینالاذهانی و میانرشتهای است که بسیاری از جنبههای عقلانیت انسانی آشکار میشوند.
پس کار شراگ در مورد منابع عقلانیت موفق شد از دو کرانهی نوستالژی و حسرت مدرن برای یک صورت یکپارچه از دانش و همچنین نسبیگرایی صورتهای افراطی پسابنیانگرایی اجتناب نماید. به این ترتیب این اقدام وی مفهوم عقلانیت پسابنیانگرایی را که در اینجا توسعه خواهم داد بسیار تقویت نموده است. در برابر عینیگرایی بنیانگرایی و نسبیگرایی شدید اغلب صورتهای نابنیانگرایی، آنچه در اینجا ارائه میشود یک مدل بازسازی شدهی پسابنیانگرا از عقلانیت است که به کلی بافتمحور است اما در عین حال یک دسترسی میانرشتهای فراتر از گروه و یا فرهنگ محلی شخص را امکانپذیر میسازد. این نگرش به عقلانیت با گرفتن حد وسط میان مدرنیته و پستمدرنیته به دنبال آن است ویژگیهایی از علم را اخذ نماید که در نظر، آنرا به لحاظ پارادایمی یک اقدام عقلانی میسازد، لیکن در عین حال بنیانگرایی دیدگاه کلاسیک عقلانیت را تعمیم ندهد. تنها در چارچوب این نوع دیدگاه پساکلاسیک نسبت به عقلانیت است که هارولد براون میتواند به شکلی قانعکننده دلایل مثبتی را برای این باور ارائه نماید که اگرچه در واقع علم در جهان غرب توسعه یافت لیکن زمینههای نیرومندی وجود دارد که نشان میدهد برخی از جنبههای اهمیت علم فراتر از فرهنگ خاصی قرار دارد که نخست در آن ظاهر شده است (نگ. اچ. براون 1990: 114). بطور قطع براون به نفع برتری عقلانیت علم طبیعی استدلال نمیکند و همچنین بطور خاص استدلال نمیکند که تنها علم است که اهمیت فرااجتماعی و فرابافتی دارد. اما با این حال جای این پرسش را باقی میگذارد که آیا دیگر حوزههای فعالیت انسانی نیز از چنین اهمیتی برخوردارند؟
مدل پسابنیانگرا از عقلانیت ممکن است متضمن معانی متفاوتی باشد اما بطور قطع حداقل این معنا را در خود دارد: اگرچه همواره در قالب مفاهیم و معیارهایی که در یک فرهنگ خاص ظاهر میشوند عمل میکنیم، با این حال قادریم از بافت خاص خود فراتر رویم و به سطحی بینالاذهانیتر از بحث برسیم بدون اینکه لزوماً به دام فراروایتهایی بیافتیم که مدرنیسم آنها را تعمیم داده است. براون گامی به جلوتر برداشته و به درستی استدلال میکند که یک نسبیگرایی اجتماعی جهانی که هر گونه شیوهی بینبافتی از شناخت را انکار نماید، باید به شکلی منسجم مورد دفاع قرار گیرد: اگر نتوانیم مدعیاتی را در نظر بگیریم که دلالت آنها از محدویتهای گروه ما فراتر میرود، نمیتوانیم نقشی را که بافت، فرهنگ و زبان در تعیین باورها ایفا میکند تعیین نماییم (نگ. اچ. براون 1990: 130). مدل خود براون از عقلانیت دقیقاً میخواهد نشان دهد که علم در واقع میتواند منبع بالقوهی دانشی باشد که فراتر از فرهنگی که علوم مختلف نخست در آن ظاهر شدند قرار گیرد، اگرچه به هیچ وجه دیگر مدعی عقلانیت برتر یا هنجاری نیست.
این در نهایت ما را به پرسشی مهم میرساند: مسئولیت یا پاسخگویی یک مدل پسابنیانگرا از عقلانیت چگونه است؟ پیشتر به اختصار به ابعاد شناختی، عملی و
