
جهل شک کنند، قبل از آنکه تفکر فلسفی جدیدی را برپا کنند. این هدفی است که کتاب تأمل اندیشمندانه درباره فلسفه اولی دکارت در برابر خود قرار دادهاست(همان:56)
شکاکیون به شک و تردید معروف بودند، و همه میدانستند که تفکر و اندیشه آنها، نمیتوانست فلسفه مثبتی برای زندگی «مطمئن» به بار آورد. از سوی دیگر، جستجو برای یقین، مترادف با قبول اصول منظم کلیسا، و فلاسفه اش یعنی فلاسفه اسکولاستیک بود. معهذا، دکارت، «شک برای یقین»، که برای عموم هم گیرا بود را، ترویج میکرد، و در نتیجه آن، مبانی تقسیم بندی روحانی متخصص و فرد عادی لائیک نیز به لرزه میافتاد. او مینویسد:
نه آنکه من شکاکیون را تقلید کنم، که شک را بخاطر خود شک انجام میدهند، و همیشه میخواهند که بی تصمیم باقی بمانند، بالعکس، هدف من رسیدن به یقین بود، و کنار زدن زمین و شن روان، تا که به تخته سنگ یا خاک رس برسم.
بنابراین، نوع شک دکارت، توان آنرا داشت که عمومی تر شود، در مقایسه با شک شکاکیون، که اساساً برای عدهای روشنفکر میتوانست جذابیت داشته باشد. دکارت بسیار محتاط است، تا که قواعد رفتاری و اخلاقی را قبل از تأمل اندیشمندانهمعین کند. همه راهنماها لازم برای فرد لائیک، برای چنین راهپیمایی فلسفی مهم هستند، تا که از سرگردانی اجتناب شود. با پیش فرض این شرایط اولیه در کتاب بحث درباره متد است که وی حرکت مورد نظرش را در کتاب تأمل اندیشمندانه درباره فلسفه اولی توصیف میکند.
در کتاب «تأمل اندیشمندانه»، ابتدا وی درباره حواس شک میکند. اما حرکت مهم وی، در گام دوم که شک کردن به خدا است، «آیا خدائی وجود دارد…؟» و حتی شک میکند که آیا خدا فریب دهندهاست، وقتی مینویسد:
… من بایستی آزمایش کنم که آیا خدا وجود دارد، و اگر هست، اینکه آیا میتواند فریبکار باشد یا نه.
در عصری که دکارت در آن زندگی میکرد، این بزرگترین گناه بود که به وجود خدا شک شود، تا چه رسد به آنکه درباره خدا بمثابه فریبکار فکر شود. فرانسیس بیکن، پدر امپریسیسم و هم دوره دکارت، کار را برای خود آسان کرده بود، با گفتن آنکه فلسفه بایستی فقط بر روی استدلال تکیه کند، در صورتیکه الهیات از طریق اعتقاد قابل شناخت است، و به این صورت بیکن از رودررویی با کلیسا اجتناب کرده بود. در مقایسه، دکارت، از سوی دیگر، هدف خود را دقیقاً بر روی ممنوعترین شک جامعه خود میگذارد، یعنی برای جامعه، اندیشه مستقل را بروشنی در برابر عموم به نمایش میگذارد. بسیاری از منقدان، به نتیجه گیری خدامنشانه دکارت درباره اعتقاد، و نیز به عملکرد و کوششهای وی برای سازش کلیسا و علم اشاره میکنند، و اینها را بهعنوان دلیل بر ناصادق بودن دکارت در حرکت بالا در رابطه با شک در وجود خدا میدانند. چه منقدین درست گویند و چه نه، و صرفنظر از نتیجه گیری خود دکارت از بحثی که طرح کردهاست، و با اینکه درک خودش اساساً محافظهکارانه بوده است،، این واقعیت غیر قابل انکار است که برخورد دکارت در شک و حتی مشاهده خدا بهعنوان یک فریبکار، اعتقادات مذهبی زمان خود را بهطور جدی تهدید و به لرزه درآوردهاست. وقتی عامه مردم چنین برخوردی با خدا را جایز بشمارند، عملأ این حرکت میتواند به کفر انجامد، صرفنظر از آنکه جوابهای مقابل بحث اولیه هر قدر هم قانع کننده باشند. در واقع این طرح فکری، دقیقاً نطفه انقلاب دکارتی بود، گرچه این تحول از طریق شاید یک محافظه کار آغاز شد، یعنی خود شخص دکارت! جرئت به شک درباره اعتقادات غالب در جامعه، همانقدر برای تشویق اندیشه مستقل لازم بود، که به رسمیت شناختن برابری ظرفیت استدلال در انسانها.(همان:117)
فصل سوم مدرنیته و عقلانیت
مدرنيته
تاكنون تعريف هاي گوناگوني از مدرنيته و مشتقات واژه «مدرن» شده است، ولي اين تعريف ها هرگز نتوانسته اند از مفهوم واقعي اين واژگان ابهام زدايي كنند و چه بسا بر پيچيدگي آن افزوده اند. «مدرن» كه در تمامي زبان هاي اروپايي و در بسياري از زبان هاي ديگر از جمله در فارسي امروزي رواج دارد، از ريشه لاتيني14 «مادرنیز » است كه آن را از واژه «Modo» گرفته اند. در زبان لاتين، واژه «Modo» به معناي «اين اواخر، به تازگي، گذشته اي بسيار نزديك» است. به گمان بعضي از تاريخ نگاران، واژه «Moderni» را روميان در اواخر سده پنجم در مورد ارزش ها و باورهاي مشكوك جديد به كار مي بردند؛ ارزش هايي كه با باورهاي پذيرفته شده قديمي كه با واژه Antiqui مشخص مي شدند، در تقابل بودند.(احمدى، 1377 : 37-52)
به باور پژوهشگران، واژه «مدرن» در سده شانزدهم و پس از آن، به دليل موضوعيت يافتن جدّي پديده هاي نوظهور در بستري فرهنگي ـ فلسفي متفاوت از گذشته، به طور گسترده در اروپا و به ويژه در فرانسه رواج يافت. همين معنا تاكنون با همان معناي اصلي اش؛ يعني «كنوني و امروزي» رايج است.
بسياري از انديشمندان، تأويل واژه مدرن را به تقابل ارزش هاي نو و كهنه درست نمي دانند و معناي واقعي واژه «مدرن» را در «امروزي كردن» و «چگونه امروزي كردن ارزش هاي گذشته» مي دانند. البته هم اين گروه اندكند و هم آنچه در چند سده اخير معروف است، بيشتر همان نظريه تقابل را تأييد مي كند.
ازاين رو، در تعريف و توضيح واژه «مدرن»، معناي «سنّت» نيز به ميان مي آيد. اين برداشت، رويكردها و نظريه پردازي هايي را تضعيف مي كند كه معناي سنّت را جدا از واژه مدرن، به اديان و آداب و رسوم و فرهنگ ها برمي گردانند. هرچند در نگاه تجددگرايان، چه بسا فرهنگ ها و مذاهب و آداب اقوام، مصداقي از سنّت تلقي شود، ولي بايد دانست آن سنّتي كه در مقابل مدرنيته يا تجدد قرار مي گيرد، همان مفهومي است كه در تعريف واژه «مدرن»، محور اساسي است و كهنگي به گذشته مربوط است؛ آن چنان كه اكنون در نگاه مدرن كارآيي ندارد.
بر اساس نگرش مدرنيست ها، براي فهم سنّت ها و حوزه شموليت آن، نخست بايد تعريف «جديدها» و «مدرن ها» و قلمرو آنها را بدانيم. آن گاه هرچه را در تقابل و تضاد با اين حوزه باشد، در حوزه سنّت ها قرار دهيم. براي مثال، فرانسيس بيكن و برخي از نخستين متفكران دوره مدرن، علم را به معناي تسخير و مبارزه با طبيعت مي دانستند. ازاين رو، آن حوزه معرفتي كه نسبت انسان با طبيعت را بر اساس انديشه حق و تكليف ديني معنا مي كرد و انسان را در چگونه استفاده كردن از طبيعت «موظف» مي دانست، نگرشي سنّتي خواهد بود. حتي در اين نوع برداشت، بسياري از اختراع هاي چيني ها مانند باروت و كاغذ و انرژي بخار و… كه قرن ها پيش از اروپاييان به ثبت رسيده، چون بر اساس انديشه تسخير افسارگسيخته طبيعت در دوره مدرن نبوده است، دستاوردهاي مدرن به شمار نمي آيند.
واژه مدرن به پشتوانه چنين پيشينه اي، از زبان فرانسوي به زبان هاي انگليسي و آلماني وارد شد و به تدريج، واژگان «مدرنيست» و «مدرنيزه» در سده هجدهم (در آثار روشن گران) و واژه «مدرنيته» در سده نوزدهم پديد آمدند.
مدرنيته كه دوره عقل گرايي (خردورزي) در ساحت عالم شهود و بريده از عالم غيب و با هدف بهره برداري، علم گرايي، مادي گرايي و انديشه پيشرفت خطي شمرده مي شد، اساس ساختار زندگي، روابط بشري و برداشت هاي انسان جديد را دگرگون كرده است.
روح حاكمبر اين دوره را كه با جنگ دوم جهاني به پايان مي رسد، ويژگي عصر مدرن، باور اين انديشه بود كه دنيا بر پايه قوانيني تغييرناپذير و قابل پيش بيني اداره مي شود… بشر عصر مدرن، به خود باوراند كه عقل بشري مي تواند انبوهي از دانش موجود را در قالب نظريه هاي آزمايش پذير… به كار بندد… . پدر علم جديد، [فرانسيس بيكن] به طبيعت چونان روسپي همگاني مي نگريست و معتقد بود بايد با اعمال خشونت، آن را تحت فشار قرار داد، قالب گرفت و بدان، شكل مورد نظر خود را بخشيد. … وي پذيرفته بود توسل به چنين روشي، اين امكان را براي آدمي فراهم مي آورد تا به قدرتي دست يابد كه بر طبيعت حاكم شود و بدين شكل، بنيان هاي طبيعت را لرزان سازد.
بنابراين، روح حاكم بر «مدرنيته»، همين قائل نبودن هيچ گونه حد و مرزي براي پيشرفت مادي بود؛ يعني همان رؤياي ساخت بهشت زميني كه در قالب جستارهاي اتوپيايي از يونان باستان به غرب مدرن به ارث رسيده بود. همچنين نشاندن اراده، مهارت و فن انساني به جاي دخالت الهي و نيز حذف هرگونه باور غير مادي و غيرپوزيتويستي از ساحت دانش و انديشه جزو مباني مدرنيته بود. البته براي بسياري از ملت ها، هنوز اين ارزش ها در حال ترويج است؛ جز در خود غرب كه دوره مدرنيته وارد مرحله ترديد شده است. (همان :10-20)
گونهشناسي منتقدان عقلانيت مدرن
در جهان انديشه، هر مفهومي درون شبکهاي از مفاهيم ديگر قرار دارد؛ يعني مفاهيم مجرد نيستند و درک هر مفهومي نيز در گرو مفاهيم ديگر است. لذا وقتي با يک مفهوم درگير ميشويم، خودبهخود با مفاهيم متعدد ديگري نيز روبهرو هستيم.
هنگامي که از مدرنيته سخن ميگوييم، خودبهخود با مفاهيم ديگري چون عقلانيت، عقلانيت مدرن، غرب، سنت متافيزيک و… درگير ميشويم. عموماً مرادمان از مدرنيته يک رويداد تاريخي است که در بخشي از عالم -يعني غرب به مفهوم خاص کلمه- و درون يک سنت تاريخي خاص شکل گرفته است. اما مدرنيته خود محصول عقلانيت جديد و مدرن است و اين عقلانيت خود حاصل بسط عقلانيت متافيزيک يوناني است. به همين دليل ظهور و حدوث مدرنيته را در هيچ جاي عالم غير از غرب نميتوان سراغ گرفت. نه سنت عبري/ سامي به چنين فرآيندي منتهي شد و نه سنتهاي تفکر هندي يا خاور دور و يا ديگر سنتهاي تاريخي. هر جايي از جهان که مدرنيته، عقلانيت مدرن و لوازم و پيامدهاي آن حضور يافته، از غرب و مناسبات با غرب حاصل گشته است.( عبدالکريمي . بيژن ، 1391:53)
بنابراين، مدرنيته ربط بسيار وثيقي با سنت و تاريخ متافيزيک غربي دارد، سنتي که بيش از 25 قرن ريشه تاريخي دارد. از اين رو رخداد عظيم مدرنيته را بدون توجه به زمينههاي تاريخياش نميتوان بهخوبي مورد فهم قرار داد. پس ظهور عقلانيت جديد يک حادثه خلقالساعه نبوده و ريشههاي تاريخي خاصي داشته است.
اما هنگامي که از توسعه صحبت ميکنيم، آن را همچون يک هدف در نظر ميگيريم. مدرنيته يک «پروسه تاريخي» است در حالي که توسعه يک «پروژه سياسي و اجتماعي» است. مسأله اصلي در اين پروژه آن است که چه بايد کرد تا آنچه را که در يک سنت تاريخي ديگر و در جاي ديگري از عالم روي داده است، براي خودمان که در جاي ديگري از جغرافيا و در يک سنت تاريخي ديگر قرار داريم، متحقق و بازآفريني کنيم. در پاسخ به اين پرسش، راهکارهاي توسعه، با توجه به اوضاع خاص تاريخي و محلي، شکلهاي مختلفي پيدا ميکند؛ مثلاً در ژاپن اين توسعه را به شکلي ميبينيم و در چين به شکلي ديگر. پس مدرنيته امري بالذات غربي است اما توسعه ميتواند با الگوگيري از مدرنيته غربي، تا حدودي – و نه به نحو مطلق- رنگ و لعاب محلي و بومي به خود بگيرد. اما بايد توجه داشت هيچ کدام از اين اشکال محلي توسعه، آن اصالت و شکل خاص و منحصر به فرد مدرنيته غربي را ندارند. بنابراين، آنچه امروزه به منزله توسعه اقتصادي و تکنولوژيک با توجه به اوصاف و ويژگيهاي محلي و فرهنگي خود ما مطرح است، يک لايه دروني و هسته مرکزي دارد که چيزي جز همان مدرنيته غربي نيست. براي فهم اين مدرنيته بالذات غربي نيز بايد به ظهور عقلانيت مدرن و ريشههاي تاريخي آن التفات داشت.
بررسي مفهوم مدرنيته از ديدگاه هابرماس
اگر زماني آسمان و آنچه در آن ميگذشت به معماي بزرگ زندگي بشر و محور رايزنيها و محرك تخيلات و ريشهي اسطورهزاييهايش بود امروز زمين و آنچه در آن ميگذرد و گذشته است يعني تجربهي مدرنيته چنين نقشي را يافته و به معماي بزرگ و پيچيدهيي بدل گشته كه ديگر حتي توافق جمعي بر سر ارائه و ارادهي يك معناي مشترك از آن امري دشوار شده است.در نوشتار زير مفهوم مدرنيته از ديدگاه هابرماس انديشمند برجستهي قرن حاضر و جايگاه و وضعيت فعلي آن بررسي خواهد شد. اگر زمان حال را از گذشتهي بسيار نزديك آن
