
اینکه او قادر به ایجاد تغییرات از طریق رفتارش میباشد را نشان میدهد. افراد با یک حوزه کنترل درونی قوی اعتقاد دارند که فعالیتهایشان میتواند تغییراتی را ایجاد کند. از سوی دیگر، افراد با یک حوزه کنترل بیرونی، احساس میکنند که فعالیتهایشان مهم است، با این حال، احساس میکنند که تغییرات فقط توسط افراد قدرتمند میتواند ایجاد شود.
• نگرش: مردم با نگرش محیطزیستی قوی احتمالاً به رفتارهای محیطزیستی ترغیب خواهند شد، با وجود اینکه اثبات گردیده است ارتباط بین نگرش و عمل ضعیف است.
• تعهدات شفاهی: ابراز تمایل به رفتار، همچنین دلیل آوردن برای تمایل افراد به انجام رفتارهای محیطزیستی.
• احساس فردی از مسئولیتپذیری: افرادی که احساس مسئولیتپذیری شخصی بیشتری دارند، به احتمال زیاد، به رفتارهای محیطزیستی بیشتر ترغیب میشوند (همان).
گرچه این نظریه از نظریه آیزن و فیشبین (1980) پیچیدهتر است، اما عوامل تعیینکننده آن بهطور مؤثری رفتار محیطزیستی را توضیح نمیدهد. ارتباط بین دانش و نگرش، نگرش و نیت، و نیت و رفتار مسئولانه واقعی، در بهترین حالت آن ضعیف است (همان، 244). همچنین هاینس و دیگران (1986- 1987) به عوامل دیگری اشاره کردهاند که «عوامل موقعیتی» نامیده میشود. این عوامل شامل موانع اقتصادی، فشار اجتماعی و فرصتهایی برای انتخاب فعالیتهای متفاوت میباشد (همان).
3-2-3- مدل چندگانه: مدل انگیزه، توانایی، فرصت و رفتار
مدل چندگانه توسط اولاندر 55و توجرسون56 (1995) ارائه شده است، آنها پیشنهاد میکنند که زمانی که رفتار مصرفکننده همراه با تأثیر بر محیطزیست مورد مطالعه است بایستی انگیزه، توانایی و فرصت در یک چارچوب مرجع قرار گیرند. در مدل آنها، عوامل انگیزشی عبارتند از باورها، که بر نگرش مؤثر هستند، هنجارهای اجتماعی و نگرش، که به نوبه خود، نیت مصرفکنندگان را برای عمل به یک روش خاص تعریف میکنند. باورها درباره یک فعالیت اغلب در اثر تجربه تغییر مییابند. علاوهبر انگیزه، تواناییهای فردی، یعنی دانش و عادات، در تحقق نیات مؤثر هستند. مردم هر روزه یاد میگیرند و یا عاداتی دارند که آنها را بهگونه تقریباً خودکار قادر به انجام وظیفه میکند. آنها همچنین ممکن است اطلاعات مهمی نداشته باشند و یا قادر به درک پیام اطلاعات محیطزیستی مبارزان نباشند. مهمتر از همه، فرد به فرصتهایی که بتواند بهشیوه حامی محیطزیست عمل کند، نیاز دارد. اولاندر و توجرسن فرصت را بهعنوان «پیششرطهای عینی برای رفتار» میبینند. با این حال، آنها اذعان دارند، که افراد ممکن است شرایط مشابه را بهطرق مختلف درک کنند، از این رو، امکانات را متفاوت ببینند (اولاندر و توجرسن، 1995: 360-365، به نقل از پیتیکاینین، 2007: 15).
به گفته نیوا57 و همکارانش (1997) مدل نشان میدهد که مصرفکننده به دانشی درباره اینکه چرا تغییر رفتار افراد لازم است (دانش درباره طبیعت) و اینکه چگونه میتواند از محیطزیست محافظت نماید (اطلاعات کاربردی)، نیاز دارد. انگیزه ممکن است زمانی که فرد نمیداند چگونه و چه اعمالی بر محیطزیست تأثیرگذار است، برای عمل به شیوهای خاص ضعیف باشد. اغلب برای تغییر عادات و روتین نیاز به یادگیری شیوههای جدید اقدام به عمل به شیوه حامی محیطزیست است (کولموس و آیژمن، 2002: 257).
3-2-4- مدل جامعهشناختی رفتار محیطزیستی
مدل رفتار محیطزیستی فیتکائو58 و کسل59 (1981) از عوامل جامعهشناختی به خوبی عوامل روانشناختی برای شرح رفتار محیطزیستی یا فقدان آن استفاده کردهاند. مدل آنها از 5 متغیر که بهطور مستقیم و غیرمستقیم بر رفتار محیطزیستی تأثیر دارند، تشکیل شده است. این متغیرها از یکدیگر مستقل بوده و میتوانند هم تأثیر بگذارند و هم تأثیر بگیرند و تغییر یابند.
این متغیرها عبارتند از:
• نگرش و ارزشها
• امکانات برای رفتار محیطزیستی: عوامل بیرونی، زیربنایی و اقتصادی میتواند مردم را قادر به یا مانع از رفتارهای محیطزیستی کند.
• مشوقهای رفتاری: اینها بیشتر عواملی درونی هستند که میتوانند از رفتارهای محیطزیستی حمایت نمایند یا آن را تقویت کند (مانند، مطلوبیت اجتماعی، کیفیت زندگی و پسانداز پول).
• پیامدهای ادراک شده در مورد رفتار محیطزیستی: شخص باید تقویت مثبتی را برای ادامه یک رفتار محیطزیستی خاص دریافت نماید. این بازخورد میتواند درونی باشد (مانند رضایت از انجام کارهای خوب)، یا بیرونی (بهعنوان مثال، اجتماعی: نریختن زباله یا بازیافت کردن عملی دلبخواهی نیست، اقتصادی: دریافت پول برای بطریهای جمعآوری شده).
• دانش: در مدل فیتکائو، دانش بر رفتار تاثیر ندارد، اما بهعنوان تغییردهنده نگرشها و ارزشها عمل میکند (فیتکائو و کسل، 1981، به نقل از کولموس و آیژمن، 2002: 246).
3-2-5- مدل یکپارچه نگرش و انتخاب رفتار
مدل یکپارچه از یافتههای پژوهش دیویس و همکاران (2002) میباشد. آنها مدلهای متفاوتی برای پیشبینی رفتار مطالعه کردهاند. مدل یکپارچهشده آنها، رفتار بازیافتی مصرفکنندگان را پیشبینی میکند، البته با یک درجهای از کارآمدی و دقت بیشتر که مدلهای دیگر فاقد آن هستند. این مدل مبتنی بر این فرض است که «صحت اخلاقی رفتار و ارزیابی گزینههای رفتاری در پیشبینی رفتار دخیل هستند (دیویس و همکاران، 2002 : 84 ، 98).
دیویس60 و همکارانش (2002) در مدل یکپارچه خود، به هنجارهای شخصی (باورهایی در مورد خوب و بد) و متغیر ارزیابی عاطفی رفتار (احساسات عاطفی نسبت به رفتار) پرداختهاند. آنها در نظر میگیرند که پیشبینی رفتار اخلاقی مهم است. علاوهبر این، آنها نشان میدهد که ارزیابی عاطفی باید شامل بررسی رفتارهای احساسی موردحمایت، مانند بازیافت باشد. محققان دریافتند که صحت اخلاقی رفتار، عامل جداکننده برتری بین بازیافتکنندگان و غیربازیافتکنندگان میباشد. بازیافتکنندگان احساس میکنند که برخلاف اصولشان است که هر آنچه میتواند دوباره مورد استفاده قرار گیرد به زباله تبدیل شود. متغیر سوم، به سنجش مسئولیتپذیری فرد مربوط میشود، اینکه چقدر فرد احساس میکند که رفتارش تأثیرگذار است و به چه میزان فرد شخصاً نسبت به عواقب رفتارش احساس مسئولیت میکند. اگر فرد احساس کند که رفتارش مؤثر خواهد بود و اینکه او شخصاً مسئول عواقب میباشد، احتمال بیشتری دارد که به شیوهای خاص رفتار کند. فشار اجتماعی برای انجام رفتار اخلاقی با هنجار ذهنی اندازهگیری میشود. برخلاف مدل شوارتز، در این مدل، متغیر مذکور بهطور مستقیم بر رفتار تاثیر میگذارد. متغیر پنجم، کنترل رفتار ادراک شده است، که به سنجش اینکه چقدر امکان دارد که افراد به شیوه خاصی عمل نمایند، میپردازد. در این مدل، نگرش از دو جزء تشکیل شده از: یکی سنجش اینکه فرد پیامد رفتار خاصی را در نظر میگیرد یا نه و از سوی دیگر، ارزیابی احتمالات مختلف برای رفتار در یک وضعیت خاص میباشد. همچنین، آنها معتقدند که عوامل جمعیتی در پیشبینی رفتار بازیافتی معنادار هستند. (دیویس و همکاران، 2002 : 98-102).
بلیک61 (1999) درباره فاصله نگرش- رفتار، به عنوان ارزش – عمل صحبت میکند. او دریافت که اغلب مدلهای رفتار محیطزیستی محدودیت دارند، زیرا که آنها با الزامهای اجتماعی، فردی و نهادی روبرو هستند و فرض گرفته میشود که انسانها عقلانی هستند و اطلاعات قابل دسترس را قابل استفاده میکنند. مجموعهای از مطالعات انجام شده توسط جامعهشناسان برخلاف روانشناسان، سعی داشتهاند که به این محدودیتها بپردازند. بلیک از رودکلیف و نبتون در این باره نقل قولی را آورده است که:
«یکی از مهمترین شناختهایی که علوم اجتماعی میتواند در مباحث محیطزیستی ارائه دهد، این است که درخواستهای بسیار عقلانی از سوی بخشی از محیطزیستگرایان مبنی بر تغییر نگرش و سبک زندگیمان وجود دارد» (کولوموس و آیژمن، 2002: 246).
بلیک سه مانع را برای رفتار شناسایی کرده است: فردگرایی، مسئولیتپذیری و عملگرایی. موانع فردی موانعی هستند که بر شخص متکی بوده و به نگرش و خلق و خوی شخص مرتبط است. وی ادعا میکند که این موانع بهویژه در افرادی که نگرانی محیطزیستی شدید ندارند، مؤثرتر است. بنابراین، نگرانی محیطزیستی توسط نگرشهای متضاد مهمتر میشوند. لذا در تجربه ما، حتی بهوسیله خواستهها و نیازها میتوان بر نگرانی محیطزیستی فائق آمد. برای مثال، نیاز ما به پرواز از امریکا برای ملاقات خانواده در اروپا در هر سال موجب میشود که به حس مسئولیتپذیری درباره حفظ هوا برای کاهش آلودگی بیاعتنایی کنیم. دومین مانع، مسئولیتپذیری است که بسیار به واژه روانشناختی «حوزه کنترل» نزدیک است. افرادی که به گونهای محیطزیستی رفتار نمیکنند، احساس میکنند که آنها نمیتوانند بر موقعیتشان تأثیر بگذارند و یا نبایستی نسبت به آن احساس مسئولیت داشته باشند. او متوجه شد که در جوامع خاص، فقدان اعتماد در مؤسسات باعث گردیده که اغلب مردم از انجام رفتارهای محیطزیستی باز مانند، زیرا آنها به دولت محلی و ملی مشکوک هستند، لذا کمتر به دنبال فعالیتهای خاص میروند. سومین مانع، عملگرایی است که بلیک آن را بهعنوان الزام اجتماعی و نهادی تعریف میکند که مردم را از رفتارهای محیطزیستی بدون توجه به نگرشها یا نیات باز میدارد. او چنین الزاماتی را لیست کرده، از جمله فقدان زمان، فقدان پول، فقدان اطلاعات (همان، 247).
3-2-6- پارادايم جديد زيست محيطي
از اواخر دهه 1960، متفكران راديكال اقتصادي شروع به طرح راه حل هاي نظري براي بحران زيست محيطي در حال رشد در امريكا و جاهاي ديگر كردند. خيلي ها با بررسي دقيق سيستم هاي توليد صنعتي با ديدي انتقادي نتيجه گرفتند كه رشد نامحدود اقتصادي كه بيشتر مدل ها تصورش را دارند، از نظر اكولوژيكي ناممكن است. دالي پيراژه با نسبت دادن اين محدوديت هاي مادي و انتروپيك به مصرف نهايي، مفهوم حالت پاياي اقتصاد را بنا نهاد.
طبق گفته پيراژه (1977) ديدگاه حالت پايا بر اساس اصول اوليه فيزيكي، بيولوژيكي و اخلاقي بنا شده است و بي واسطه و بدون كمك شبيه سازي هاي كامپيوتري ، قابل استنتاج از آنهاست. و با سرمايه (سهام) ثابت مردم و ثروت مادي كه در سطح منتخب و مطلوبي نگه داشته شده مشخص مي شود. پيراژه در ادامه مي گويد: جريان مادي توليد ومصرف ، پيرو سطوح جمعيتي مورد نظر و استانداردهاي زندگي، مي بايد كم شود نه كه زياد شود. او دليل مي آورد كه محدوديت هم در امكان و هم در مطلوبيت رشد، محدوديت اقتصادي ناشي از عرضه ي كم ِ پول را ايجاد مي كند. اين بحث اقتصادي همراه با نشانه هاي همواره در حال رشد تخريب اكولوژيكي، افكار جدي درباره يك اخلاق جديد توليدي، بر انگيخته است.
دانلپ و ليير مي گويند كه علي رغم چيرگي يك پارادايم اجتماعي ضد اكولوژيكي غالب در جامعه ما (امريكا)، در سال هاي اخير افكاري ظهور كرده اند كه اين پارادايم اجتماعي غالب (DSP) را به چالش مي كشند. به گفته دانلپ و ون لير مباحث عمومي در مورد اجتناب ناپذيري “محدوديت رشد” ، لزوم رسيدن به يك اقتصاد حالت پايا، اهميت “حفظ تعادل طبيعت” و نياز به رد اين ايده انسان محورانه كه طبيعت تنها براي استفاده انسان ها وجود دارد، مثال هايي از اين تغييرها هستند. در رابطه با اين تغييرها آنها نتيجه مي گيرند كه چنين ايده هايي در كنار هم يك جهان بيني را تشكيل مي دهند – شايد بهترين بيانش استعاره “سفينه زمين” باشد – كه به طور چشمگيري با جهان بيني حاصل از DSP جامعه امريكايي متفاوت است. دانلپ و ون ليير براي تمايز اين ديدگاه جديد كه اختلاف هاي اساسي با پارادايم اجتماعي غالب دارد آن را پارادايم جديد زيست محيطي ناميدند (دانلپ و ون ليير،1978).
كاتون و دانلپ مي گويند كه جهان بيني مسلط غربي مردم را جدا از ساير موجودات، و ارباب تقدير خود مي بيند. پايه مباحث آنها اين است كه اين تصورات اساساً غير اكولوژيكي هستند
