
و در معرفی این جریان با تمرکز بر نگاه نابنیانگرا نسبت به عقلانیت و معرفتشناسی به چند گرایش عمده و تأثیرگذار پستمدرن به تصویر درست آن کمک خواهد کرد.
در فلسفه، چالشهای پستمدرن علیه بنیانگرایی در دو سنت متفاوت قابل پیگری است یکی در قالب اندیشههای نیچه، ویتگنشتاین و فیلسوفان فرانسوی همچون ریکور، فوکو و رورتی و دیگری به صورت چالشی که از سوی فیلسوفان عملگرایی همچون پیرس، جیمز و دیویی در برابر بنیانگرایی مطرح گردید.
نخستین حمله به این پروژهی معرفتشناسی مدرن از سوی فردریک نیچه (1900-1844) صورت گرفت.48 نیچه با حمله به کانت و دیگر کسانی که به دنبال باورهای صادق بودند، راه را برای دیگر منتقدان بنیانگرایی باز نمود. ویتگنشتاین نیز زبان را پدیدهای اجتماعی دانست که تنها در ارتباط با یک تعامل اجتماعی معنا مییابد. طبق این نگاه هیچ اصول اولیهای وجود ندارد که بافت معانی بر آن استوار گردد و تنها خود بافت را در اختیار داریم، با شبکهای از معانی به همپیوسته مواجه هستیم که در برابر یکدیگر نقش سازنده ایفا میکنند. پس درک ما از زبان نیز نابنیانگرایانه خواهد بود. از سوی دیگر میتوان ویتگنشتاین را به جهت کمرنگ کردن نقش دکارتیِ سوژه و فرد در فهم، یکی از مهمترین پیشگامان پستمدرنیسم دانست چراکه ویتگنشتاین معنا را در چارچوب بازیهای زبانی قابل تحلیل دانست.49 میتوان گفت این نگاه در شکلگیری معنا، برتری جامعه بر فرد را برجسته میسازد که بر نگاه پستمدرن در فاصله گرفتن از فرد، روی آوردن به روایتهای متفاوت و پراکنده و دوری جستن از فراروایتها و صدق جهانشمول منطبق است.
فیلسوفان فرانسوی گروه نخست نیز در شکلدهی به معنا بر مبنای اصل واسازی50 بیان داشتند که نمیتوان یک تصویر عینی یکپارچهای نسبت به جهان به دست آورد. نتیجه اینکه در برابر یک واقعیت واحد منظرهای متفاوتی را در اختیار داریم، صدق مطلق نیست و به جماعتی بستگی دارد که به آن تعلق داریم. واسازی روشی است که بطور عمده در آثار دریدا ریشه دارد و شیوهای است در خوانش متن برای آشکار ساختن تعارضها، ناگفتهها و شکافهای آن. دریدا واسازی را ابزاری در دست یک مفسر بیرون از متن میدانست که از طریق آن مانع از نفوذ سرکوبگر و مطلق متن میشد.51 واسازی در نگاه رونالد بارت نیز با مفهوم «مرگ مؤلف» بیان شده به گونهای که از نظر وی متن «فضایی چندبعدی است که در آن انواع نوشتهها که هیچ یک اصیل نیستند در هم آمیخته و با یکدیگر برخورد میکنند و مجموعهای از نقل قولهاست که از بخشهای بیشمار فرهنگ اخذ شدهاند».52
تقابل سنت عملگرایی با بنیانگرایی نیز با تأکید عملگرایانی همچون جیمز، دیویی و پیرس بر مفاهیم بافتمحور و بیبنیان نسبت به صدق بنا گردید. بطور مختصر میتوان گفت عملگرایی نسبت به ایدههای مفهومی فلسفه مدرن نگرشی منعطفتر را مطرح نمود به گونهای که بیشتر به مسائلی میپرداخت که انسان در زندگی روزمره با آنها مواجه میشود و مسائل انتزاعی و کمال معرفتشناختی کمتر مورد توجه آن بود.
بطور کلی تمامی این فیلسوفان را میتوان پستمدرن دانست چرا که به تفکر بنیانگرای مدرن حمله کردند و همانطور که ملاحظه شد هر دسته از این فیلسوفان با توجه به رویکرد فلسفی خود، جستجوی معنا و صدق جهانی که فیلسوفان مدرن از دکارت تا کانت به دنبالش بودند را به چالش کشیدند. نتیجه اینکه در این وضعیت «دیگر دانش، پراکنده و از هم گسیخته، نامعین و ناجهانشمول شده بود».53
2-3-2 علم و دین پس از بنیانگرایی مدرنیسم
همانطور که اشاره شد فضای فرهنگی مدرنیسم با تسلط چارچوبهای بنیانگرایانه در فهم و عقلانیت باعث شد هر یک از حوزههای علم و دین به سوی هرچه متمایز نمودن حیطهی خود و طرد دیگری پیش روند و نتیجه آن مادهگرایی افراطی در علم و نصگرایی بنیانگرایانه در دین بود.
اما نقدهایی که جریان فکری پستمدرن بر بنیانگرایی وارد ساخت باعث ایجاد فضایی شد که شکل دیگری از تعامل میان علم و دین را رقم زد. چارلز تیلور در کتاب تنوع دین در روزگاه ما، به ویژگیهای ارتباط مؤمنان و بیایمانان اشاره میکند که تا پیش از قرن بیستم به ندرت میتوان از آنها سراغ گرفت. با توجه به این مسئله که گفتگوی علم و دین را میتوان شکل جدید مبحث ارتباط عقل و ایمان دانست که پیشتر در فلسفه دین مورد توجه بوده است، به نظر میرسد این ویژگیها به بهترین شکل فضای حضور و ارتباط علم و دین در دنیای معاصر را نیز نشان میدهد. یعنی در دنیایی که نقدهای پستمدرن و تکثرگرایی حاصل از آن به شکلی جدی مطرح شده است. تیلور به چهار ویژگی اشاره میکند:
(1) «مؤمنان و بیایمانان دیگر گمان و امید ندارند که بتوان فقط به مدد دلیل و برهان و قراین و شواهد عقلی و نظری طرف مقابل را مجاب و متقاعد کرد و سخن را به کرسی نشاند… هیچ واقعیتی چنان متصلب و سنگین نیست که کفهی یکی از دو موضع را قاطعانه سنگین کند … و هیچ واقعیتی نزاع را به سود یکی از دو موضع فیصله نمیتواند داد».54
این مشخصه بطور خاص دیدگاه بنیانگرای مدرنیته نسبت به عقلانیت و معرفت بشری را زیر سوال میبرد و نشان میدهد وجود قرینه و بنیانهای بدیهی راهی به قطعیسازی باورها نمیبرد.
سه مشخصهی دیگر، جنبهی ارتباط و گفتگوی میان این دو حوزه را برجسته میکند و نشان میدهد در شرایط کنونی و در نتیجه ارتباطات میانرشتهای، میان شیوههای تعقل هر یک از این حوزهها همپوشیهایی میتواند وجود داشته باشد و کمتر از تصلب و خشکی موضع هر یک میتوان سراغ گرفت: (2) هر یک چهرهی خود را در نظر دیگر میتواند ببیند و بداند دیگری چه تصوری از او دارد، (3) هر دو گروه جاذبههای موضع طرف مقابل را احساس میکنند و (4) در مواضع خود دچار تزلزل و دوسوگرایی هستند.55 با توجه به این مشاهدات است که میتوانیم بگوییم با یک تکثر در فرهنگ و حوزههای تعقل بشری مواجه هستیم که برجستهترین خصوصیتی است که تفکر پستمدرن بر آن تأکید میکند. چنین فضایی لزوم نگاه مسئله محور به واقعیتها و تلاش برای استفاده از یک همکوشی میانرشتهای برای حل آن مسائل را برجسته میسازد.
فون هویستین نیز که هدف اصلیاش ترسیم ارتباط میان الهیات و علم است، دو ویژگی عمده برای پستمدرنیسم بر میشمارد که به نظر میرسد با دستهبندی فوق همخوانی دارد. او ویژگیهای بارز پستمدرنیسم را (1) خصوصیت بینرشتهای بودن و (2) مسئلهدار ساختن و به چالش کشیدن عقلانیت دوران مدرن میداند. محور نظر هویستین دربارهی پستمدرنیسم این است که این تفکر، جایگزین مدرنیسم نیست بلکه جنبهی انتقادی آن است. وی مدرنیسم را جنبش فرهنگی ویژهای در قرنهای نوزدهم و بیستم میداند که از دو ایدهی متمایز برخوردار است: (1) عامل انسانی ضرورتاً عقلانی و خودمختار است که تنها رهایی از گذشته را نیاز دارد و (2) فرهنگ به حوزههای مستقل علم، اخلاق، هنر و احتمالاً دین مرزبندی میشود که با مفهوم جهانی عقلانیت در کنار یکدیگر قرار گرفتهاند. فون هویستین این مفاهیم را به این شکل تغییر داد: (1) عامل انسانی کاملاً مستقل از محیط نیست و بواسطهی بافت خود شکل میگیرد اما بافت در شکل دهی به آن تعیینکننده نیست یعنی انسان در سنتهای خود ریشه گرفته اما قادر به نقد آن است، همچنین (2) حتی با وجود معیارهای متفاوت عقلانیت در بافتهای متفاوت، امکان گفتگوی میان فضاها و همپوشانی معرفتشناختی و منابع مشترک عقلانیت مطرح است.
هویستین خود را در عصر پستمدرن میبیند و با اشاره به توماس کوهن فیلسوف علم، به نقش او در رد نگاههای بنیانگرا در فعالیتهای علمی اشاره میکند. طبق این نگاه پستمدرن «قواعدی که بر طبق آنها تصمیمات علمی اتخاذ میشوند نه جهانیاند و نه ضروری، بلکه در حقیقت با توسعهی خود علم تغییر میکنند».56
2-3-3 الهیات نابنیانگرایانه
الهیاتی که مفروضات پیشگفته فیلسوفان پستمدرن را جدی بگیرد و از صدق جهانشمول و فراروایتها فاصله بگیرد و متن مقدس را حاصل فرهنگ بداند، نسبت به شکل سنتی آن با تفاوتهایی اساسی مواجه خواهد شد. حتی در قرائتهایی از این نوع الهیات میتوان گفت وجود یا عدم وجود خدا دیگر مسئلهی اصلی یک الهیدان پستمدرن نیست و شاید بتوان گفت نزاع میان ملحد و خداباور دیگر جدی نیست. به بیان گراهام وارد: «در الهیات پستمدرن لازم نیست وجود یا عدم وجود خدا مشخص شود و در یک جامعهی متکثر روشن گردد که کدام خدا بر خدای دیگر برتری دارد. بلکه چنین الهیاتی با جدیت تمام در کنار سوژههایی انسانی قرار میگیرد که فرهنگ را ایجاد کرده و بواسطهی آن شکل گرفتهاند، چنین الهیاتِ ضدالهیاتی میتواند محدودیتهای وضع شده از سوی دین اقتدارگرا را بگشاید».57 شاید بتوان گفت آغاز چنین نگاه نابنیانگرا نسبت به الهیات تحت تأثیر مفهوم واسازی فیلسوفان پستمدرن فرانسوی شکل گرفت. بطور خاص میتوان گفت مارک تیلور با کتاب ضد/الهیات پستمدرن (1984)58 گام مهمی برای شروع این جریان برداشت و فلسفه واسازی دریدا را به حوزهی گفتمان الهیاتی وارد ساخت.59 طبق بنیانگریزی حاصل از تفکرات پستمدرن، الهیات دیگر نمیتوانست مرجعی بیرون از متن برای خود برگزیند چراکه همواره متنی دانسته میشد که درون گفتمانهای موجود قرار گرفته است پس دیگر شأنی خاص نداشت و تنها یکی از انواع گفتمانهای موجود در جامعه بود. همانطور که پیشتر بیان شد یکی از خصوصیات تفکر نابنیانگرای پستمدرن رد صلاحیت فراروایتهاست. این سخن به لحاظ الهیاتی به این معناست که یک قرائت خاص نسبت به دیگر خوانشها برتری ندارد و در الهیات با روایتهای مختلف مواجه هستیم. بنابراین الهیدانان روایی تلاش داشتهاند خوانشی نابنیانگرا نسبت به الهیات ارائه دهند.
فون هویستین به نقد نگرشهای نابنیانگرا در الهیات میپردازد و به این شکل تلاش میکند از الهیاتهای نسبیگرای پستمدرن فاصله گیرد. اینکه آیا پیشنهاد وی نیز تنها جنبهای انتقادی دارد و یا راهحلی پیش مینهد در بخش بعد و پس از معرفی الگوی او بررسی خواهد شد. اما در اینجا نگاه نقادانه وی که ضرورت یک رویکرد جدید را برجسته میسازد مورد توجه است. فون هویستین که چارچوب عمدهی الهیات نابنیانگرا را برخی از خوانشهای نسبیگرایانه الهیات روایی میداند بر این باور است که الهیدانان روایی به این حقیقت توجه نکردهاند که روایتهای کتاب مقدس تفسیر و یا حتی تبیین هستند و نه صرفاً روایت. در نظر وی دیدگاههای اینان به درک نسبی از توجیه، صدق و عقلانیت و به ایمانگرایی معرفتشناختی میانجامد که نتیجهی آن انزوای الهیاتی و عدم امکان گفتگو و تعامل با دیگر حوزههاست. وی به بسیاری از الهیدانها اشاره میکند که از نابنیانگرایی حمایت کردهاند ولی در نهایت به نسبیگرایی افراطی عقلانیتها و عقبنشینی نامعقول به سوی تعهد دینی سوق یافتهاند.
برخی از الهیدانهای نابنیانگرا نیز تلاش میکند برای الهیات نقشی عمومی ایجاد کند اما در نهایت به استراتژی حمایتی ایمانگرایی بنیانگرایانه میانجامند که به شکلی رازوار و محصور، از «کثرت عقلانیتها» حمایت میکنند. بنابراین امید به یافتن جایگاهی میانرشتهای برای تأمل الهیاتی به عنوان یک استراتژی تعقل و البته کل امکان الهیات عمومی از میان میرود. به نظر میرسد چنین عقلانیت فرقهای و رازوار به یک الهیات انزواطلب میانجامد که بر مبنای آن هیچگاه نمیتوان دیگران را که متفاوت میاندیشند نقد نمود چراکه در جماعتهای معرفتشناختی متفاوتی به سر میبرند. بطور خلاصه اینچنین الهیاتی هیچ اثری بر جهان نخواهد داشت و مهمتر اینکه امکان گفتگو با دیگر حوزههای تأمل بشری را فراهم نمیسازند.
از نظر هویستین دو مسئله عمده پیش روی الهیات روایی است که مانع از تعامل میانرشتهای آن با علم میگردد. یک مسئله هرمنوتیکی است و دیگری معرفتشناختی. از نظر هرمنوتیکی الهیات روایی معیاری برای مواجه شدن با متن مقدس ارائه نمیدهد یعنی به جهت نسبیگرا بودن چارچوب این نگرش به الهیات نمیتوانیم شیوههای مختلف نگاه
