
تا کنترل منطقی را بر دیگر ابعاد گسترش داده و بر جاده ی مدرنیزه سازی به سوی انواع جوامعی که در اروپای غربی پیشرفت کرده بودند حرکت نمایند. بنابراین، مدرنیزه سازی، غربی کردن نیز بود.
هدف کشف عقلانیت و انوع ساختارها و اعمالی که به طور کلی برای تعریق موقعیت جدید مشاهده شده اند، می باشد. همچنین، حدودی که فرآیند مدرنیزه سازی می تواند به طور اجتناب ناپذیری دیده شود را ارزیابی خواهیم کرد. این امر اجازه خواهد داد تا به این سوال جواب دهيم، معنی مدرن بودن چیست و اینکه آیا در حقیقت انسانها محکوم به شکلهای ساختاری مدرنیته هستند یا نه؟ اگر این ویژگی های ساختاری تغییر پیدا کنند، سپس یک جامعه ممکن است که از حرکت به سوی مدرنیزه شدن باز بماند و (در نتیجه) اجتناب ناپذیری مدرنیزه سازی می تواند که زیر سوال رود. اگر منطق گرایی در اشکال ساختاری بخصوص بیان شود و اینها دیگر اجتناب ناپذیر نباشند، سپس ممکن است که این نهاد به حد و حدودی که دیگر محسوس (و امیدوار کننده) برای ادامه ی استفاده از لغت «مدرن» نیست تغییر پیدا کنند و (نتوان) آنها را توصیف نمود. اگر این همان مورد باشد، شهرهای مدرن بایستی که به عنوان دخول یک موقعیت جدید و غیر مدرن نگریسته شوند. در این شرایط «اصطلاح مدرن» به طور متناقضی یک طراحی پاک تاریخی خواهد شد: جوامع مدرن به سادگی جوامعی خواهند بود که زمانی درگذشته زندگی می کردنده)همان:107)
عقلانيت جديد بحث از حقيقت را در حوزه علم نظري کنار گذاشته، به دنبال کارآمدي و به دنبال نيل به سادهترين، موفقيتآميزترين و مقرون به صرفهترين راهها براي رسيدن به غايات عملي است. تا روزگار ما عقلانيت جديد به بسط تاريخي بسيار چشمگير و غيرقابلانکاري دست يافته است. تمدن کنوني، ثروتمندترين و قدرتمندترين تمدني است که جامعه بشري به خود ديده، در طول تاريخ بشر هيچ تمدني با يک چنين قدرت و يک چنين ثروتي وجود نداشته و هيچ تمدني به اين اندازه براي بشر امکانات ايجاد نکرده است. اما برخلاف آرمانهاي دوران مدرن و عصر روشنگري که قرار بود عقلانيت جديد و تفکر علمي و تکنولوژيک حاصل از آن براي انسان «رفاه، آزادي و رهايي» را به ارمغان بياورد، بشر امروز نه تنها احساس خشنودي و آزادي و رهايي ندارد، بلکه حتي زندگي براي وي به يک مسأله تبديل شده تا آنجا که از خويش ميپرسد: آيا زندگي به اينهمه درد و رنجاش ميارزد؟ اين در حالي است که بر اساس انديشه متفکران عصر روشنگري و انديشمندان عصر مدرن قرار بود عقلانيت جديد و تفکر علمي و تکنولوژيک حاصل از آن زندگي را براي بشر سهلتر و دلپذيرتر کرده، بهشتي زميني را براي ما خاکيان و ساکنان اين کره بيافريند. به همين دليل، ميتوان گفت در بطن عقلانيت جديد يک تناقض و ناعقلانيت ذاتي وجود دارد. اين ناعقلانيت عبارت از است اين که ابزارهاي رفاه به قرباني شدن رفاه، لوازم آسايش به لوازم بيآسايشي و روشهاي معطوف به رهايي و آزادي انسان خود به اسارت و بندگي و از خودبيگانگي آدمي منتهي شدهاند.
در واکنش و انتقاد نسبت به چنين وضعيتي است که طيفي از ديدگاههاي انتقادي نسبت به جهانبيني و ارزشهاي عصر روشنگري و عقلانيت مدرن، به منزله بنياد اين جهانبيني و ارزشهاي حاصل از آن، شکل ميگيرد. پارهاي از اين واکنشها و انتقادها نسبت به عقلانيت مدرن عبارتند از:
1-رمانتيستهاي آلماني
شايد بتوان گفت در دوره جديد، نخست رمانتيستهاي آلماني بودند که در برابر اين عقلانيت جديد و سيطره آن، به وحشت افتادند. گوته در سال 1825 م. در شعري گفت: «زماني را ميبينم که خداوند از خلقت انسان خشنود نيست!» و در شعري ديگر از ظهور «جنگلي از آهن» سخن گفت. اين شعرها نشانگر نخستين واکنشهاي منفي نسبت به روند توسعه علمي و تکنولوژيک و صنعتي حاصل از بسط عقلانيت مدرن است.
هگل با اينکه فيلسوفي مدرن است، با رمانتيستهاي آلماني در احساس نگراني و نارضايتي نسبت به روند توسعه علمي و تکنولوژيک و صنعتي وحدت نظر داشت. در واقع او نيز عصر روشنگري را همچون «بيشهاي از تاريکي» ميدانست و با اينکه خود فيلسوفي مدرن بود، در برابر روشنگري موضع ميگرفت.
2-اگزيستان سياليستها
پس از رومانتيستهاي آلماني، در نيمه دوم قرن نوزده، چهرهاي مانند کييرکهگوريعني پدر اگزيستانسياليسم را ميبينيم که در برابر روندي که تمدن غرب به پيش گرفته بود، احساس خطر عميقي کرده، اظهار ميدارد که علم جديد به ما هر گونه «آگاهي» را ميبخشد، جز آن «خودآگاهي» اصيلي را که براي حيات آدمي اساسي است. سخن او نوعي بازگشت به افلاطون است که معتقد بود اگرچه سوفيستها پول ميگيرند و «دانش متعارف» را به مخاطبانشان ميآموزانند، اما «دانش شاهانه»اي وجود دارد که همهچيز در گرو آن است، اما نه سوفسطائيان و نه هيچ کس ديگري نميتواند آن را به کمک مفاهيم به فرد بياموزاند. از نظر افلاطون اگر همهچيز را خوب بدانيم اما آن حکمت يا دانش شاهانه را نداشته باشيم، همهچيز بيبنياد است و به تاريکي ميگرايد.
به هر تقدير، اگرچه بشر در عصر روشنگري به روشنيهاي بسياري دست يافت، اما از نظر کييرکهگور بشر جديد يک «روشنائي اصيل» را ناديده گرفته و همين امر باعث شده است که همهچيز از جمله دستاوردهاي عظيم دوران جديد به تاريکي بگرايد. در واقع، به اعتقاد کييرکهگور علم جديد به ما داناييهاي بسياري درباره اشياء داده است اما اين علوم، همگي آفاقي و برونذات19 هستند؛ در حالي که حقيقت انسان، وابسته به علم انفسي و درونذات20 است. علم و عقلانيت جديد ما را از خويشتن و اگزيستانس خودمان غافل و آنچنان غرق در بيرون از خويش کرده که درون و اعماق وجود خود را از ياد بردهايم. از اين رو، آدمي در دنياي مدرن نميتواند به اصالت يا نحوه بودنِ حقيقي و اصيل خود برسد، زيرا «منِ» غيراصيل و »ناخويشتنبودگي» بر او غلبه پيدا کرده و آدمي از خويشتن و از حقيقت وجود خويش غافل شده است. کييرکهگور بشر روزگار ما را به فرا رفتن و آزاد شدن از چهارچوبهاي تاريخي خود دعوت کرده، ما را به «همعصر شدن با مسيح» فراميخواند. البته او هم با دوران مدرن و متفکران عصر روشنگري و هم با قرون وسطي و کليسا و دستگاه پاپي بهطور همزمان در افتاده است. او معقتد است نظامهاي متافيزيکي (فلسفي) و دستگاههاي الهياتي (سيستمهاي کلامي) دست به دست هم داده، هر يک به شکلي بشر را از خود بيگانه کردهاند و مانع نيل بشر به نحوه تحقق خويشتن اصيل و راستين او شدهاند.(عبدالکريمي ، بيژن 1391 :78)
3-مارکس و فرويد
مارکس از نظر زماني و تاريخي، تقريباً با کييرکهگور همدوره است. او نيز جزء نقادان راديکال دوران مدرن است. مارکس اگرچه ارزشهاي دوران مدرن و عصر روشنگري را تا حدود زيادي ميپذيرد و تا حدودي نيز نگاهي پوزيتيو به علم جديد دارد، زيرا از «سوسياليسم علمي» صحبت کرده و بينش خود را «بينش علمي» ميخواند -البته مارکس به اعتبار ديگري پوزيتيويست نيست؛ چون علم جديد را نيز نوعي ايدئولوژي و در ارتباط با ساختارهاي اجتماعي تلقي ميکند؛ هرچند در مورد اين نحوه تلقي غيرپوزيتيويستي از علم جديد نيز در مارکس نوعي تذبذب وجود دارد- اما به هر حال وي از درون عالم مدرن و با پذيرش برخي از عناصر عالم و عقلانيت مدرن -مثل راززدايي از عالم، نگرش ماترياليستيک به جهان، تأکيد بر عقل خودبنياد و…- شديداً به عقلانيت مدرن ميتازد. او به دکارت انتقاد دارد که چرا چنين به عقل غلبه ميبخشد و وجوه ديگر انسان -يعني وجوه اجتماعي و تاريخي آدمي- را نميبيند. البته اين نکته را قبلاً هگل نشان داده بود که چگونه سوبژه دکارتي در واقع توهمي بيش نيست و آدمي، برخلاف تصور دکارتي، يک سوبژه استعلايي و فراتاريخي نيست.
مارکس نقدهاي شديدي به نظام سرمايهداري وارد ميکند اما توجه ندارد که نظام کاپيتاليستي صرفاً يکي از شاخههاي درخت عقلانيت مدرن است. او عليرغم آنکه اين درخت و ريشههاي آن را ميپذيرد، ليکن با نظام سرمايهداري، صرفاً به منزله يکي از نتايج و ثمرات اين درخت مخالف است. همچنين، بايد توجه داشت که نظام سرمايهداري در روزگار ما بسياري از انتقادات مارکس به سرمايهداري خام و خشن قرن نوزده را در خود جذب کرده و کوشيده است به برکت ثروتهاي حاصل از قدرت تکنولوژيک و استعمار ديگر کشورهاي غيرغربي از خشونت خود بکاهد و طبقه پرولتاريا را تا حدود زيادي آمبورژوازه (شبيه بورژوا) گرداند. البته خود اين نکته بسيار قابل توجهي است که -همانگونه که مقايسه نظامهاي سرمايهداري قرون نوزده و بيست نشان ميدهد- يکي از ويژگيهاي جوامع توسعهيافته يا مدرن اين است که انتقادات به سيستمهاي خود را در خويش جذب کرده، براي حفظ و دفاع از خود، پيوسته خويشتن را بازسازي ميکنند. اين چيزي است که در جوامع توسعهنايافته يا کمتر توسعهيافته اتفاق نميافتد يا کمتر اتفاق ميافتد.
سنت مارکسي در قرن بيستم ادامه پيدا ميکند و ابعاد فرهنگيتري مييابد و منطق سرمايهداري را در وجوه عميقتر آن دنبال ميکند. پس از مارکس، فرويد هم به اين عقلانيت ميتازد، زيرا از نظر او نيز اين عقلانيت آنچنان غلبه پيدا کرده که وجوه ديگر بشر از جمله غرايز وي را ناديده گرفته است و آنها را سرکوب ميکند. به همين دليل بشر امروز نسبت به فرهنگ و تمدن خويش احساس نارضايتي و ناخرسندي ميکند.
ديلتاي
ديلتاي نيز به معنايي ناقد عقلانيت مدرن است؛ چرا که وي نيز عقلانيت دکارتي- کانتي را مورد انتقاد قرار ميدهد. از نظر ديلتاي عقل دکارتي و عقل کانتي غيرِتاريخياند. در واقع ديلتاي در برابر نقد عقل محض کانت و مقولات مطلق کانتي، نقد عقل تاريخي و تاريخي بودن مقولات را عرضه ميکند و معتقد است که اين عقل دکارتي- کانتي که جوهره عقلانيت مدرن است، کُنه حيات و زندگي را درنمييابد؛ زيرا اين عقل ميخواهد همهچيز را در چهارچوب مقولات جهانشمول و عيني21 فهم کند. با اين عقل نميتوان پديدارهاي انساني را فهميد و بايد شيوه را تغيير داد، و به جاي روش تبيين22که در علوم طبيعي و تجربي استفاده ميشود، از روش تفسير23 در حوزه علوم انساني و تاريخي و فهم پديدارهاي انساني استفاده کرد. (همان:102)
نيچه
تمام مسأله نيچه نيز اين است که به بحران تمدن کنوني جواب دهد. نگاه نقادانه او نيز به مدرنيته و تمدن کنوني راديکال و بنيادين معطوف است. از نظر وي تمدن کنوني منتج به ظهور «آخرين انسان» شده است؛ يعني انسان حقيري که ديگر آرمانهاي بزرگ نداشته، تن به بردگي داده و به هر زشتي و پستيايي تن ميدهد. او اين مسأله را در رابطه با «مرگ خدا» ميبيند. «مرگ خدا» براي نيچه به معناي مرگ جهان فرامحسوس و مرگ امر مطلق است. فردریش نیچه، خواهان نقد رادیکال و بنیادین عقلانیت مدرن و فرهنگ و تمدن جدید بود؛ نقدی که کاملا از درون صورت گرفت و در نوع خود اساسیترینِ نقدها به حساب میآید. او دوره جدید را دوران مرگ فرهنگ اصیل و ظهور انسانهای حقیر و روزگار غلبه اخلاق رمگی و بردگی بر اخلاق سروران و آزادگان میدانست. نیچه انسان جدید را به نوعی بازگشت به تفکر هنری و تراژیک که در یونانیان اولیه میتوان سراغ گرفت، فرا میخواند. چهرههایی مانند مارکس و فروید نیز هر یک از منظری خاص، عقل دکارتی و کانتی را مورد انتقاد قرار دادند، هرچند که هر دوی آنها سویههای بسیاری از عقل و عقلانیت مدرن را پذیرفته بودند. مارکس اعتقاد داشت که عقل جدید دکارتی بسیار انتزاعی است و از درک مناسبات اجتماعی و طبقاتی غافل است. فروید نیز معتقد بود که سیطره عقل دکارتی – کانتی، غرایز را که جنبه مهمی از وجود انسان است، نادیده گرفته و آنها را سرکوب میکند. ویلهلم دیلتای نیز عقلانیت جدید دکارتی ـ کانتی را مورد انتقاد قرار داده، مقولات کانتی را غیرتاریخی میدانست، در حالیکه از نظر او وجود، نحوه زیست و عالَمیت انسان و دیگر مقولات مربوط به حیات و تفکر او، اموری تاریخی هستند
هوسرل
هوسرل نيز با نوشتن کتاب «بحران علوم اروپايي و پديدارشناسي استعلايي» ميکوشد وجوه بحراني و نيهيليستيک عقلانيت مدرن را آشکار
