
كه در واقع شناسايي و تعيين هويت حال در گرو آن است جدا كنيم، حاصل شكافي خواهد بود دوگانه متناقض و با ماهيتي ديالكتيكي. نتيجهي اين دوگانگي متناقض و ذاتاً ديالكتيكي، پديداريِ وجودي خواهد بود مقاوم و پايدار و در عين حال غيرقابل مقاومت ، پيچيده و معماگونه. حل آن لحظهيي دوام نخواهد آورد و لحظهيي بعد معمايي ديگر سر بر خواهد آورد كه شايد جذاب اما بيشك دردسرآفرين است.
اگر موجودي فاقد مرجع يا مصداق ثابت و عيني باشد بايد آن را در كنش خوديابانهي تاريخي جست وجو كرد. كنشي كه «حال» را معنادار ميكند و همين معنا آن را به استمرار و تجديد شوندگي سوق ميدهد. آنچه گفته شد زير ساخت اساسي نظريهي يورگن هابرماس فيلسوف بلندآوازهي آلماني مبني بر «مدرنيته به مثابهي پروژهيي ناتمام» را تشكيل ميدهد. (کرایب، 1378 22-32: )
هنگامي كه هابرماس سخن از كنش خوديابانه به ميان ميآورد آن را به قيد مكان و موقعيت تاريخي و پروژهيي كه كنشگران با آنها سر و كار دارند مقيد ميكند. در نتيجه در اين نكته يعني ثبيت مدرنيته از طريق پيوند تاريخي آن با روشنگري، هابرماس و مخالفان پست مدرن وي با يكديگر اشتراك طريق دارند. بنابر اين ميتوان از مدرنيته به عنوان پروژهي ناتمام روشنگري نام به ميان آورد.
اما همين ايدهي روشنگري دستاويزي در اختيار مخالفان پست مدرن هابرماس و ديگر نزديكان فكرياش همچون هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه و مكاينتاير قرار داده است تا اينان را متهم به گرفتار آمدن در همان چيزي نمايند كه آن را به نقد كشانيدهاند. از نظر مخالفان پست مدرن، هابرماس و همفكرانش، به ايدهي روشنگري همچون يك «حقيقت غايي» چسبيدهاند واز اين غايت كلاف پيچيده و اسرارآميزي ساختهاند كه خود نيز در آن گرفتار آمدهاند.
در حالي كه هابرماس اين پيچيدگي را به گردن معيارهاي «عقلانيت اقتصادي و اداري» مياندازد كه كاملاً با معيارهاي «عقلانيت تفاهمي» و حوزههاي «كنش تفاهمي» كه همان ايفاي رسالتها و وظايف مربوط به انتقال سنت فرهنگي است متفاوت است. هابرماس معتقد است كه نومحافظهكاران از زير توضيح اين تفاوت و دوگانگي زيركانه شانه خالي ميكنند و ريشهي نارضايتيها را به گردن مدرنيتهي فرهنگي مياندازند.
هابرماس در تعريف واژهي نو و مدرن، بر ارتباط آن با گذشته و گذشتهي باستاني تاكيد ميورزد و آگاهي حاصل از به سر بردن در دورهيي نو و مدرن را آگاهي، به وجود الگويي كهن در گذشته و لزوم گذر از آن و به كارگيري الگويي جديد ميداند: «اصطلاح مدرن با مفاهيم و معاني متفاوت، كراراً بيانگر آگاهي از عصر يا دورهيي است كه خود را به گذشتهي باستاني مرتبط ميسازد تا از اين طريق خود را حاصل گذار از كهنه به نو قلمداد كند… به بيان ديگر اصطلاح مدرن دقيقاً در دوراني در اروپا ظهور و ظهور مجدد يافت كه طي آن آگاهي نسبت به عصري جديد از طريق احياي رابطه با باستانيان شكل گرفت.(همان)
علاوه بر آن هر زماني كه باستاني بودن يا قدمت كهنگي الگويي محسوب ميشد كه ميبايست به مدد انواع الگوهاي تقليد احيا و بازسازي ميشد.» هابرماس يكي از مظاهر اين آگاهي را در عصر روشنگري فرانسه نشان ميكند كه بانگاه به گذشته و با اعتقاد به پيشرفت نامحدود دانش، طلسم آثار كلاسيك دنياي باستان كه روح ساير اعصار را در چنبرهي خود گرفتار ساخته بود شكسته شد.
هابرماس روح رمانتيك قرن نوزدهم را بر آمده از دل قرون وسطاي آرماني شده ميداند كه آگاهي مدرنيته را شدت بخشيد و آن را به صورت يك آگاهي راديكال در آورد. با اين حال او اين تقابل – بين سنت و حال را – يك تقابل انتزاعي ميداند. از اين زمان به بعد است – اواسط قرن نوزدهم – كه «نويي» غلبه ميكند و خود در اثر تازگي و بداعت سبك بعدي منسوخ خواهد شد. به عقيدهي هابرماس كلاسيك تاريخي مرجعيت خود را از دست داده است، اما هر اثر مدرن اگر در زمان خود به گونهيي معتبر و اصيل مدرن شمرده شود خود در مقام مرجعيت جاي خواهد گرفت و ميتواند اقتدار يك مرجع كلاسيك را در قبال آيندگان كسب كند. در نتيحه ميتوان سخن از مدرنيتهي كلاسيك به ميان آورد.
هابرماس سپس از شاخصههاي مدرنيتهي زيباشناختي سخن به ميان ميآورد و «آگاهي متحول از زمان» را يكي از اين شاخصهها ذكر ميكند. براي مثال به جنبش سوررئاليسم و دادائيسم اشاره ميكند. سوررئاليسم به عنوان جنبشي كه به عناصر و موضوعاتعجيب و غريب، نامانوس، توهمي، خيالي، ناسازگار و غيرعقلاني عشق ميورزد و به گفتهي برتون – سردمدار اين جنبش – در پي «برطرف ساختن شرايط و اوضاع تناقضآميز رويا و واقعيت پيشين و تبديل آنها به واقعيتي مطلق يا واقعيتي برين و ابرواقعيت» استو دادائيسم جنبشي كه بر عناصر غيرمنطقي، بيهوده، بيربط و پوچ تاكيد ميكند و دربارهي اهميت شانس و تصادف در خلق آثار هنري به اغراق دچار ميشود و در زيرپا گذاشتن قواعد عمومي راه افراط در پيش ميگيرد. آوانگارد محسوب ميشوند.
جرياني كه بهقلمروهاي ناشناخته حمله ميبرد و خود را در معرض خطرات ناگهاني و پيش بيني نشده قرار ميدهد تا خرد و نابود كند و به فتح آيندهيي اشغال نشده نايل آيد. اما هابرماس اين همه را ميگويد تا به اين نكته برسد كه اين همه تلاش در واقع به معناي ستايش و تمجيد از حال و استعلاي آن است و اگر براي امور ناپايدار، گمراهكننده، زودگذر و نيز براي نفس ستايس از پويايي و تحرك ارزش و اعتبار قائليم اين ارزش و اعتبار ريشه در اشتياقي براي دست يافتن به حال نيالوده، سالم، معصوم و پايدار دارد. هابرماس در توصيف بيشتر شاخصههاي آگاهي زيباشناختي مدرنيته سخن از نوعي بازي ديالكتيكي بين راز داري و رسوايي علني به ميان ميآورد.
رازداري سنت و رسوايي كه مدرنيته به بار ميآورد. اين رسوايي حاصل شورش عليه هنجارها و كاركردهايعادي ساز سنت است و جالب آنكه مدرنيته خود همواره از نتايج سوء و مبتذل هتك حرمتهايي كه ميكند ميگريزد. در عين حال فيلسوف اين ويژگي را نيز براي هنر آوانگارد بر ميشمارد كه اگر گريزي در كار است گريز از هنجارگرايي كاذب در تاريخ است و گرنه استفاده از گذشته به شيوهيي متفاوت مورد توجه هنر آوانگارد است و دوري گزيني از تاريخ خنثي و بدون اثري است كه در موزههاي تاريخيگري محبوس مانده است.
هابرماس در ادامهي تعريف و تبيين خود از مدرنيته به عنوان پروژهيي ناتمام و توصيف «مدرن» به سخن بنيامين استناد ميكند. والتر بنيامين متفكر ماركسيست و نظريهپرداز فرهنگي و ادبي نيمهي اول قرن بيستم است. (همان)
وي از فعالان موسسهي تحقيقات اجتماعي دانشگاه فرانكفورت كه بعداً مكتب فرانكفورت از آن سربرآورد بود. او برتولت برشت را قهرمان نظريات زيباشناختي ميداند و آثار برشت را تجلي حال سرمدي و حضور و نفوذ ابديت در زمان و گسست خطي ميداند. او تاريخ را به عنوان موضوعي كه مكان آن از بستر زمان تهي و همگن نيست بلكه مملو از حضور زمان حال است توصيف ميكند و انقلاب فرانسه را به مثابهي حلول مجدد روم باستان ميشمارد؛ همچون احيا و بازگشت مد. همانگونه كه مد لباس موجب احيا و يا بازگشت به نوع پوشاك گذشته در ذهن معاصران ميشود انقلاب فرانسه نيز سبب احياي روم باستان شد. بنيامين از اين جهش به گذشته، به عنوان حركتي ديالكتيكي ياد ميكند كه مبناي درك ماركس از انقلاب است.
هابرماس با اين استناد نتيجه ميگيرد كه «حال» لحظهي كشف و الهام و آشكارسازي است همانگونه كه روبسپير روم باستان را مملو از آشكارسازيها، كشفها و شهودها و الهامات آني و زودگذر ميداند. هابرماس با پيش كشيدن «هنر پساآوانگارد» تعبيري كه براي نشان دادن شكست و ناكامي سوررئاليسم از سوي پيتر برگر به كار رفت، ضمن آنكه اين شكست را رد نميكند و در قبال آن موضعي نميگيرد اما با بهرهگيري از اين شكست به عنوان ادلهيي براي وداع با مدرنيته به چالش برميخيزد و آن را يك حيلهي زيركانه و پيچده برميشمارد كه نومحافظهكاران درصدد القاي آن براي گذار به پديدهيي به نام پست مدرنيته هستند.
فيلسوف به نظريات دانيل بل استناد ميكند. دانيل بل از برجستهترين نومحافظهكاران آمريكايي است كه كتاب «تناقضات فرهنگي نظام سرمايه داري» وي جدالهاي زيادي را برانگيخت. او تكنولوژي جديد را سد راه فرهنگ لذتپرستانهيي ميداند كه نشأت گرفته از فرهنگ مدرنيته است. او عرصههاي زيست جهان را آلوده شده به فرهنگ مدرنيتي ميداند كه انگيزههاي لذت پرستانه و خودشيفتگي را تقويت و در كار انضباط شغلي و حرفهيي جامعه اخلال ايجاد ميكند. از نظر بل چنين فرهنگي جز به از هم پاشي شيوهي زندگي هدفمند و عقلاني و زوال اخلاقيات پروتستاني منجر نميشود.
هابرماس با اشاره به تعبير هنر پساآوانگارد و نظريهي بل كه از يك سو هنر آوانگارد و فرهنگ مدرن را مرده و فاقد خلاقيت و آفرينندگي ميداند و از سوي ديگر فرهنگ مدرن را مروج اباحيگري و عدم پايبندي به اخلاق معرفي ميكند، كه اخلاقيات و كار و انضباط شغلي را با اخلال مواجه ميكند، يك حيلهي زيركانه معرفي ميكند و اين پرسش را مطرح ميكند كه جامعهيي كه اباحيگري و عدم پايبندي به اخلاقيات را محدود ميسازد، هنجارهاي فرهنگي مدرن چگونه ميتوانند در آن ظهور يابند و در نتيجه سبب برآشفتگي و اخلال در نظم ناشي از حاكميت جازمهاي اقتصادي و اداري عقلاني شوند. فيلسوف در ادامهي گفتارش دربارهي مدرنيته به عنوان پروژهيي كه ناتمام مانده است و هنوز دوران آن سپري نشده و جا را به پست مدرنيته نسپرده است به مدرنيتهي فرهنگي و نوسازي اجتماعي ميپردازد.
وي ضمن رد اظهارات نومحافظهكاران كه رويكردهاي نامطلوب در زندگي به سمت كار، مصرف، موفقيت، دستاوردها و فراغت ناشي از لذتجويي يا لذتپرستي، فقدان هويت اجتماعي، فقدان اطاعت و فرمانبرداري، خودشيفتگي، كنارهگيري يا عقب نشيني از عرصهي رقابت شئوني و پيشرفت را به مدرنيسم فرهنگي نسبت ميدهند آن را به درستي ناشي از نوسازي سرمايهداري اقتصاد ميداند. اين در حالي است كه نو محافظهكاران علل اقتصادي و اجتماعي را در اين ميان ناديده ميگيرند و اين علل را نه تنها تحليل نميكنند كه روشنفكران متعهد به پروژهي مدرنيته را جانشين اين علل ميكنند.
آنان در واقع با حذف علل و عوامل اصلي، تبعات فرهنگي جوامع نوساختهي اقتصادي و اجتماعي را (كار، مصرف، موفقيت، دستاوردها و فراغت) به علل فرهنگي نسبت ميدهند. در حالي كه به عقيدهي هابرماس، فرهنگ تنها به گونهيي بسيار محدود، غيرمستقيم و واسطهيي در ايجاد اين مشكلات دخيل است. وي ريشهي نارضايتيهاي نومحافظهكاران را در واكنشهاي عميق عليه فرآيند نوسازي اجتماعي ميداند.
عللي كه سبب پويايي رشد اقتصادي ميشود، خود بر روند نوسازي اجتماعي شتاب وارد ميكند و اين علل و شتاب در كنار موفقيتها و دستاوردهاي تشكيلات و سازمانهاي دولتي و حكومتي در اشكال پيشين حيات انساني رسوخ كرده و تبعيت ناگزير آن
