
اند.
– کاهش دهنده تنشهاي اجتماعي هستند.
ه- تحريک پذيري:
– وسايل ارتباطي، ابزار مبارزه براي اهداف اجتماعي در حوزه هاي: سياسي، جنگ، توسعه اقتصادي، کار و بعضي مواقع مسائل مذهبي هستند. واقعيت آن است که پيشرفت و گسترش فناوريهاي جديد ارتباطي در سازماندهي و بسيج منابع، نقش تعيين کننده ايفا مي کند. امکان ايجاد شبکه هاي ارتباطي با گسترش رسانه هاي عمومي و ابزارهاي ارتباطي، از گسترش راه ها و چاپ، تا تلگراف، تلفن، راديو، تلويزيون، شبکه هاي رايانه اي و تلفن همراه افزايش يافته است و اين ابزارهاي ارتباطي، زمينه لازم را براي جنبش هاي جديد ايجاد کرده است تا پيام خود را سريع و آسان منتقل کنند (مشيرزاده، 1381: 261).
در انتها بايد اذعان داشت که عليرغم همه موارد پارسونز در نظريهاش، ستيزههاي جامعه را موردتوجه قرار نداد و تنها بر اين موضوع تاكيد داشت كه نهادها و كنشگران به شكل مكمل فعاليتهايي را انجام ميدهند كه به تحقق يك مجموعه به شكل هنجارمند ميانجامد. اين در حالي است كه در جامعه شاهد ستيزههاي متفاوتي هستيم كه نظريه كنش پارسونز هيچ توجيهي براي آنها ندارد.
توجه كاركردگرايي به ساختارهاي اجتماعي ايستا و هماهنگ، سبب غفلت اين ديدگاه از پرداختن به “تاريخ”، “دگرگوني اجتماعي” و “تضاد” شده است. انتقاد اولي به ناتواني كاركردگرايي در پرداختن به گذشته و انتقاد دومي به عدم قابليت اين رهيافت در پرداختن به فرايند دگرگوني اجتماعي معاصر و تضادهاي موجود در جامعه اشاره دارد. انتقادهاي ذاتي از دو جهت بنيادي پرده بر ميدارند: نخست، تأكيد تنگ بينانهاي كاركردگرايي ساختاري از بررسي بسياري از قضايا و جنبههاي مهم جهان اجتماعي ممانعت مينمايد. دوم، همين تأكيد سبب شده كه اين نظريه كسوت محافظه كارانه را در تن نمايد و به نفع طبقه خاص عمل نمايد (ريتزر، 1386 : 3-150).
اشكال منطقي دوم اين مدل، خصلت “همانگويي آن” است، استدلال همانگويانه، استدلالي است كه در آن نتيجه قضيه، چيزي جز بيان دو بارة همان مقدمات نيست. در كاركردگرايي اين استدلال چرخهاي غالباً به صورت تعريف كل برحسب اجزاء و تعريف اجزاء بر حسب كل مطرح ميشود. بدينسان، نظام اجتماعي از طريق لحاظ ارتباط ميان اجزايي سازندهاي نظام و اجزاء نظام نيز از طريق جايگاهي كه در نظام اجتماعي گستردهتر دارند، مشخص ميشوند. به همين جهت، چرخش دوري در حقيقت هيچكدام از آنها تعريف نشده است (ريتزر، 1386: 155).
2-4-2- جورج هربرت ميد
ميد در “ذهن ، خود و جامعه” کارش را با اين فرض رفتارگرايانه واتسون آغاز مي کند که روانشناسي اجتماعي با فعاليت مشاهده پذير سروکار دارد – يعني کنش و کنش متقابل اجتماعي . اما برخلاف واتسون و رفتارگرايان سنتي تر، ميد رفتارگرايي را در دو جهت ذهن و جامعه بسط مي دهد (ريتزر، 1386: 274).
ميد ذهن انسان را بعنوان يک چيز يا پديده در نظر نمي گرفت بلکه آنرا همچون يک فراگرد اجتماعي مي پنداشت. از نظر او، براي آنکه زندگي اجتماعي وجود پيدا کند، لازم است کنشگران نمادهاي معني دار مشترکي داشته باشند. اين واقعيت که نمادهاي معني دار اساساً براي همگان معناي يکساني دارند و در آدمهايي که اين نمادها را بکار مي برند و نيز کساني که در برابر آنها واکنش نشان مي دهند ، واکنشي يکسان بر مي انگيزانند، فراگردهاي تفکر و عمل کردن و کنش متقابل را آسان مي سازد. ميد اهميت زيادي نيز براي انعطاف پذيري ذهن قائل بود. اين انعطاف پذيري گذشته از فراهم کردن مبنايي براي معاني مشترک نمادها، اجازه مي دهد که در موقعيت هايي که يک محرک معين معناي يکساني براي همه افراد درگير ندارد، کنش متقابل انجام گيرد. آنچه که ما به زبان مي آوريم برما و نيز برکساني که با آنها ارتباط برقرار مي کنيم، تاثير ميگذارد. ما ضمن صحبت کردن، و پيش از آنکه طرف ما فرصت واکنش به گفته هايمان را پيدا کند، ميتوانيم تشخيص دهيم که گفته هاي ما احتمالا واکنش مطلوب را در ديگري برمي انگيزد. اگر تشخيص دهيم که گفته هاي ما واکنشي را که مي خواهيم در ديگري برنمي انگيزد، مي توانيم خيلي سريع معناي گفته هايمان را برايش توضيح دهيم. در اينجا ميد استدلال مي نمايد که که معني در اصل نه از ذهن بلکه از موقعيت اجتماعي برمي خيزد. ( پيشين: 77-275).
افکار ميد درباره فراگرد تفکر نيز عميقاً ريشه در جهتگيري رفتارگرايانه اش دارد. از اين ديدگاه عامل تعيين کننده در فراگرد تفکر ، توانايي براي پرهيز موقتي از کنش است. آنها پيش از عمل کردن در يک موقعيت، از طريق سبک سنگين کردن راههاي گوناگون در ذهنشان ، تصميم مي گيرند که چه عملي را بايد انجام دهند. وجود اين راههاي گوناگون “اعمال گزينش هوشمندانه يا بازانديشانه را از طريق اتخاذ يک نوع واکنش ممکن در برابر انواع ديگر واکنش ها امکانپذير ميسازد” (پيشين: 278). همين امر به انسان اين توانايي بي همتا را مي بخشد که کنش خود را سازمان داده و آنرا تحت نظارت داشته باشد.
در نظريه کنش متقابل نمايدن به نظر ميد انعطاف پذيري يا توانايي واکنش نسبت به خود به همان سان که شخص در برابر ديگران واکنش نشان ميدهد “براي تحول ذهن در قالب فراگرد اجتماعي، شرطي ضروري به شمار مي آيد” . بدين معنا خود مانند ذهن، يک شناخته عيني نيست بلکه فراگرد آگاهانه اي است. دو عنصر بنيادي خود مورد نظر ميد من و در من است. در من ، بخشي از خود است که کنشگر از آن آگاهي دارد و در واقع چيزي جز همان ملکه ذهن شدن رويکرد سازمان يافته ديگران يا ديگري تعميم يافته نيست. در من، نيروهاي سازشگري و نظارت اجتماعي را باز مي نمايد. من بخشي از خود است که کنشگر از آن آگاهي ندارد؛ ما تنها بعد از وقوع عمل از آن با خبر مي شويم. من واکنش فوري کنشگر است که به درمن نهيب مي زند و دربرابر آن واکنش نشان مي دهد. خود، محصول رابطه ميان من و درمن است (پيشين: 280).
در واقع آنطور كه ميد مي گويد خود داراي دو جنبه است : يكي من مفعولي و ديگري من فاعلي. من مفعولي متضمن هويت اجتماعي مشترك و تبلور ارزش ها، هنجارها و اخلاقيات جامعه است و به عبارتي مركب از انتظاراتي كه فرد مي انگارد ديگران نسبت به او دارند. اما من فاعلي متضمن هويت فردي است كه در بر گيرنده آزادي و اختيار فرد و واكنشي است كه او نسبت به طرز تلقي ديگران ازخود نشان مي دهد (پورجبلي،1380: 73).
لازم است در پايان خاطر نشان شود برخي جامعه شناسان نقدهايي نيز بر اين نظريه داشته اند که نبايد از نظر دور داشت. ازجمله اينکه اين نظريه بر وضع كنونى به جاى گذشته و ساخت اجتماعى تأكيد مىكند. در اين ديدگاه، توجه به تاريخ به معناى ملاحظه عمل در جريان تحولات گذشته موردنظر نمىباشد. به بيان ديگر، اين نظريه توجهى به بينشها، باورها، عقايد و ارزشهايى كه در گذشته در فرد شكل گرفته و در رفتار الان فرد مؤثر است نمىكند.
از انتقادهاى مهم ديگرى كه بر نظريه كنش متقابل وارد مىشود اين است كه بيش از حد در سطح فرايندهاى خرد متمركز مىگردد. طرفداران اين نظريه در پرداختن به ساختها و فرايندهاى بزرگتر با دشوارى روبهرو هستند و در تجزيه و تحليلهاى متكى بر فرد، ساختهاى جامعه را عملاً ناديده مىگيرند، در حالى كه در اين شيوه كار، نهادهاى جامعه ممكن است پشتوانه كنش متقابل تلقى شوند، ليكن نظام جامعه و ساختهاى موجود در آن در اين نظريه موجوديتى غيرملموس دارند. چگونه مىتوان اين ادعا را كه زندگى اجتماعى صرفا چيزى بجز تعاريف افراد نيست پذيرفت و ساختها را ناديده گرفت؟ در حالى كه حيات اجتماعى، ساختار گروهها، قشرها، طبقات و نهادها در رفتار انسان نقش دارند
انتقاد ديگر به اين نظريه در مورد روش تحقيق است و به اين صورت بيان مىشود كه جريان اصلى كنش متقابل نمادين، فنون علمى متعارف را بيش از حد ناديده گرفته است. براى مثال، كيفى بودن محتواى آگاهى به معناى آن نيست كه تجلى خارجى آن را نتوان ضبط، طبقهبندى و يا محاسبه كرد و يا مفاهيمى مانند “خود، من فاعلى و وضعيت” را به صورت تجربى نمىتوان بررسى كرد. به بيان ديگر، تعاملگرايى نمادين، تجربى و عينى نيست؛ يعنى فرد نمىتواند مفاهيم آن را به واحدهاى قابل مشاهده و تحقيق تبديل كند و چون قابل مشاهده و آزمايش نيست، نمىتوان درك كاملى را از رفتار روزمره به دست آورد و در يك جمله، بعضى از منتقدان معتقدند: نظريه كنش متقابل نمادين بيشتر فلسفه اجتماعى است تا يك نظريه جامعهشناختى.در اين نظريه، از آنرو كه حقيقت را امر ثابتى نمىدانند، معتقدند: حقيقت در جهان واقعى وجود ندارد، بلكه در ضمن عملكرد ما در جهان ساخته مىشود. بنابراين، بر طبق اين مبناى معرفتشناختى حقيقت ثابت نيست و ممكن است بر اثر كنشهاى متقابل بين افراد حقايق متعددى در يك مسئله به وجود آيد، و اين منجر به نسبيت و پلوراليزم معرفتى مىشود.
2-4-3- اروينگ گافمن
کارمهم ديگري که درباره خود انجام گرفته ، نمود خود در زندگي روزانه (1959) اثر اروينگ گافمن است. مفهومي که گافمن از خود دارد، سخت تحت تاثير افکار ميد است. به گفته گافمن ما نبايد تحت تاثير فراز و نشيبها قرار گيريم. آدمها براي نگهداشت تصوير ثابتي از خود، براي مخاطبان اجتماعيشان اجراي نقش مي کنند. او خود را در تملک کنشگر نمي انگارد، بلکه آنرا محصولي از کنش متقابل نمايشي ميان کنشگر و حضارش مي انگارد (ريتزر، 1386: 291).
گافمن چنين مي پنداشت که افراد در هنگام کنش متقابل ، مي کوشند جنبه اي از خود را نمايش دهند که مورد پذيرش ديگران باشد. اما کنشگران حتي در حين انجام اين عمل مي دانند که حضارشان ممکن است در اجراي نقش آنها اختلال ايجاد کنند. به همين دليل کنشگران نياز به نظارت بر حضار را احساس مي کنند، بويژه مراقب عناصري اند که ممکن است اخلالگر باشند. کنشگران اميدوارند که خودي را که به حضار نشان مي دهند، به اندازه اي نيرومند باشد که آنها را به همان سان که خودشان ميخواهند، نمايش دهد. انها همچنين اميدوارند که نمايش آنها حضارشان را وادارد تا داوطلبانه به دلخواه آنها عمل کنند. گافمن اين علاقه اصلي را بعنوان مديريت تاثيرگذاري مطرح کرد (پيشين:292).
گافمن به دنبال اين قياس نمايشي، از جلوي صحنه صحبت مي کند. جلوي صحنه، آن بخشي از اجراي نقش است که معمولا بصورتي ثابت و عمومي اجرا مي شود تا موقعيت را براي کساني که نمايش را مي بينند مشخص کند. وي استدلال مي کند که جلوي صحنه ها گرايش به نهادمند شدن دارند تا آنکه بازنمودهاي جمعي در مورد آنچه که بايد دريک صحنه معين پيش آيد، پديدار گردد. در ادامه او مي گويد از آنجا که بيشتر انسانها مي کوشند تا تصويري آرماني از خودشان در جلوي صحنه به نمايش گذارند، به ناگزير احساس مي کنند که ضمن اجراي نقشهايشان بايد چيزهايي را پنهان نمايند. نخست آنکه کنشگران مي کوشند تا لذت هاي پنهانيشان را قبل از اجراي نقش و نيز در زندگي گذشته شان که با ايفاي نقش آنها سازگار نيست، از چشم حضار پوشيده دارند. دوم آنکه کنشگران مي کوشند خطاهايي را که ضمن آمادگي براي اجراي نقش مرتکب شده اند و نيز کارهايي را که براي تصحيح اين خطاها انجام داده اند از ديد حضار پنهان سازند. سوم آنکه کنشگران لازم مي بينند که تنها محصول نهايي کارشان را نمايش دهند و سعي مي کنند فراگرد لازم براي توليد محصول را پنهان نگه دارند. چهارم آنکه ممکن است لازم ببينند که کارهاي کثيفي را که براي تهيه محصول نهايي انجام گرفته است از ديد حضار مخفي نمايند. پنجم آنکه کنشگران ممکن است ضمن اجراي يک نقش معين معيارهاي معيني را نديده بگيرند. سرانجام اينکه کنشگران ممکن است تشخيص دهند که پنهان کردن توهينها، تحقيرها و بند و بستهايي که براي عملي شدن نقش شان انجام داده اند، ضرورت دارد. بيشتر کنشگران در پنهان نگه داشتن يک چنين واقعيت هايي از چشم حضار، عميقاً ذينفعند (پيشين: 293).
جنبه ديگر نمايش جلوي صحنه اين است که کنشگران غالباً مي کوشند اين برداشت را به حضارشان القا کنند که به آنها بسيار بيشتر از آنچه که واقعاً هستند، نزديکند. براي مثال آنها ممکن است
