
كاريزماتيك و قهرمانان تاريخ است. در غير اين صورت بايد با وضع موجود خود را وفق داد تا دستي از غيب برآيد و سرنوشت ما و زمانة ما را رقم بزند(همان؛156).
4. بيمعنا شدن زندگي
يكي از پيامدهاي مهم عقلاني شدن و افسونزدايي از جهان، بيمعنا شدن زندگي و دشوار شدن تحمل رنج و مشكلات زندگي است. به بيان ديگر، از نظر وبر و تولستوي دنياي جديد دنياي عاري از معنا است؛ چون پيشرفت فزايندة خرد و علم مرگ را به رويداد بيمعنا تبديل نموده است. چون مرگ بيمعنا است، زندگي متمدنانه هم بيمعنا است(وبر،1384؛162).
از نظر وبر در مراحل آغازين تكامل تاريخ و در زمان كمفروغ بودن عقل، جادو و دين بهراحتي مسئلة رنج را حل ميكرده، ولي با گسترش عقلانيت، حل معضل رنج نيز رفتهرفته دشوارتر شده است. دليل اين امر هم آن است كه در پي رشد فزايندة عقلانيت جمعيتهاي بيشتري در معرض تجربههاي مخل معنا قرار ميگيرد و تفسير مردم از درد، رنج، ناملايمات، و بيعدالتيها عميقتر و دقيقتر شده است؛ به نحوي كه ديگر توان اقناعي تفسيرهاي سطحي و ابتدايي جادو و اديان ابتدايي از دشواريهاي زندگي به تحليل رفته است. ديگر بيمعنايي حوادث ناگوار صرفاً به اين علت نيست كه مغاير منافع و علايق مردماند، بلكه دليل «بيمعني» بودن آنها اين است كه اصلاً نبايد رخ ميدادند نه اينكه مطابق ميل آنها نيست. در اينجا بيش از همه مسئلة رنج و بدبختي مطرح است، نه صرفاً به اين علت كه پديدههايي وجود دارند كه در قالب اصطلاحات بدبختي و شر تعريف ميشوند، بلكه به اين دليل كه كساني كه رنج ميبرند از لحاظ اخلاقي مستوجب و مستحق آن نيستند؛ يعني انسانهاي درستكار بيشتر در معرض بدبختي قرار ميگيرند و به جاي ثواب عقاب ميبينند. گاه افرادي به عذاب و رنج گرفتار ميشوند كه به صورت كامل احكام اخلاقي و قانوني را رعايت ميكنند و مستحق عذاب نيستند؛ چنانكه خود وبر مينويسد: «همراه با عقلانيت فزاينده برداشتهاي انسان از جهان، نياز به تفسير اخلاقي از معناي گسترش سعادت در ميان مردم افزايش يافت. هرچه تأملات ديني و اخلاقي دربارۀ جهان فزوني مييافت و هرچه مفاهيم ابتدايي ناظر به جادوگري بيشتر منسوخ ميشد، عادلانه پنداشتن رنج با دشواري بيشتري مواجه ميشد. چه بسيار مواقع مصيبت بر كساني وارد ميشد كه سزاوار آن نبودند؛ و چهبسا كه «بدها» پيروز ميشدند، نه «خوبها»؛ حتي آنكه ملاك خوبي و بدي را طبقه حاكم تعيين ميكرد نه «اخلاقيات بردگي»»(همان؛312).
مطلب بسيار مهم ديگري كه وبر بيان ميدارد اين است كه اگرچه به دليل گسترش عقلانيت چالش جدي ميان دين و عقلانيت در حل معضل رنج پديد ميآيد، عقل قدرت حل مسئلة رنج را ندارد؛ زيرا عقل نميتواند توجيهات اخلاقي براي آن فراهم آورد؛ چون مسئلة معنا، امر عقلاني نيست(همان؛406).از همينرو، مطابق ديدگاه وبر در جامعة مدرن انسان بدون كاشانه و سرپناه است؛ زيرا عقلانيت مدرن دين را از عرصة حيات بشر كنار نهاده و آن را به قلمروهاي غيرعقلاني رانده است، ولي خود نتوانسته مشكلات بنيادي او را حل كند و به زندگياش معنا بخشد. بر همين اساس، وبر در دنياي مدرن هم نياز به دين را بهعنوان يك معضل وجودي مطرح نمود؛ نيازي كه اگر درست پاسخ داده نشود، معناي زندگي آسيب ميبيند. او در عصري ميزيست كه دين فاقد اعتبار اجتماعي شده بود و ديگر از منظر مخالفان قادر به معنا بخشيدن به حيات بشر نبود. به همين دليل تلاش گسترده براي نشاندن علم به جاي دين انجام شد تا اين خلأ معنايي ترميم شود. اما وبر با اين جريان مقابله كرد. او بهشدت به كساني كه در دانشگاهها يا به نام علم ميكوشيدند به چنين اقدامي دست بزنند ميتازد و همكاران دانشگاهي خود را از اينكه نقش پيامبران را بازي كنند برحذر ميدارد و ميگويد: «عرضة نبوت دروغين دانشگاهي براي پنهان كردن اين واقعيت بنيادين از انسانهاي ديندار كه محكوم به زندگي در عصري بدون خدا و پيامبر هستند و به آنها يك پيامبري بدلي عرضه نماييم، به علائق دروني او هيچ خدمتي نكردهايم. و به نظر من تماميت وجود ديني او عليه ما خواهد شوريد»(همان؛177).
ناتواني علم در معنابخشي به زندگي نتيجة تغيير فهم ما از معنا و حقيقت علم است. ديگر علم «راه به سوي هستي حقيقي»، «راه به سوي طبيعت حقيقي»، «راه به سوي خداي حقيقي» و «راه به سوي سعادت حقيقي» نيست؛ بنابراين، علم اساساً فاقد معنا است؛ چون به پرسشهاي بنيادي ما پاسخ نميدهد(همان؛166-168).اگر در گذشته از علم بهمثابة راه رسيدن به خدا و درك معناي كائنات استفاده ميشد، در دنياي جديد امر كاملاً برعكس شده است. در وضعيت مدرن مهمترين دستاورد علم جديد اين است كه ريشة اعتقاد به معنادار بودن كائنات را خشكانده است؛38 چون در تبيين مسائل خود به علل خارج از طبيعت استناد نميكند و در آن چيزي به اسم معجزه يا وحي پذيرفته نميشود و تمام پديدهها تنها براساس علل طبيعي و تجربي تحليل و تبيين ميشوند(همان؛165).
بالاتر از آن، علم مدرن اساساً به دنبال چنين پاسخهايي نيست؛ وظيفة علم تنظيم زندگي از طريق محاسبۀ اهداف بيروني و فعاليتهاي زندگي، ارائة روشهاي انديشيدن، ابزارهاي انديشيدن و آموختن انديشيدن و درنهايت روشنگري يا رسيدن به وضوح است(همان؛174-175). به بيان ديگر، نبايد ميان علم، الهيات و فلسفه بهمثابة سه نظام معرفتي خلط نمود. از نظر وبر كار علم كشف حقيقت، كار الهيات بسط ارزشهاي الهي و كار فلسفه تأمل در ماهيت هستي است: «امروز علم رشتهاي است كه در رشتههاي خاصي سازماندهي شده تا به شناخت حقايق وابسته به هم كمك نمايد و از آنها تصوير روشن به دست دهد. علم موهبتي الهي نيست كه به فرزانگان و پيامبراني تعلق داشته باشد كه اشاعهدهندۀ ارزشهاي مقدس و الهاماتاند؛ علم از نوع تأملات فلسفه و حكما دربارۀ معناي كائنات نيز نيست».(همان؛176). وبر در تبيين مقصود خود، به مختصات بيشتر الهيات اشاره نموده است. از نظر وي تبيين خردمندانة مقدسات، تبيين معناي جهان، هدايت زندگي به سمت رستگاري، اعتقاد به مقدس بودن برخي از اعمال و حالات ذهني، از مختصات الهيات است. از نظر وي اين خصوصيات فراتر از علم است؛ پيشفرضهاي الهيات اساساً از سنخ «آگاهي» مرسوم نيست، بلكه نوع دارايي است(همان؛178).
وبر دربارة وظيفة فلسفه نيز چنين مينويسد: «رشتههاي فلسفه ميتوانند بيش از اين پيش بروند و “معناي” ارزيابيها را كاملاً روشن كنند؛ يعني ميتوانند ساختار غايي و معنادار آنها و پيامدهاي معنادار آنها، يا به عبارت ديگر، “جايگاه” اين ارزيابيها را در ميان ديگر ارزيابيهاي غايي ممكن نشان دهند و حيطۀ معناداري آنها را تعيين كنند»(همان؛43).همينطور از نظر وي فلسفه ميتواند انسان را در تصميمگيري ياري رساند و به انجام دادن كاري امر يا از آن نهي كند؛ ولي علم چنين تواني ندارد؛ علم هرگز نميتواند به كسي بگويد كه چه بايد كرد يا خواهان انجام چه كاري بايد بود، ولي ميتواند بگويد كه به چه كاري توانا است(همان؛43).
برخلاف الهيات و فلسفه، علم از هر نوع پيشفرضي فارغ است. علم در صورتي بيطرفي خود را حفظ نموده است كه مانع دخالت تعهدات مذهبي خود شود؛ برخلاف فرد مؤمن كه به «معجزه» و «وحي» اعتقاد دارد، لازمة بيطرف ماندن علم اين است كه چيزي دربارۀ «معجزه» يا «وحي» نداند. انديشة اصلي علم فارغ از پيشفرض اين است كه به فرد مؤمن بقبولاند كه تبيين و توضيح مسائل، امور ماوراي طبيعي و اعتقادات ديني خود را دخالت ندهد و آنها را صرفاً براساس عوامل مادي و شيوة عملي تبيين نمايد. مؤمن ميتواند، بيآنكه از عقيدۀ خود دست بكشد، اين كار را انجام دهد(همان؛170).با توجه به اينكه معنادادن به زندگي با امور ماورايي در ارتباط است و علم توان فرارفتن از امور اينجهاني را ندارد، علم قدرت حل معناي زندگي را نيز ندارد؛ عالمان به اتكاي علمشان نميتوانند به زندگي معنا ببخشند و بايد پذيرفت كه «نبوت دانشگاهي … تنها مسلكهايي افراطي و جزمي به بار خواهد آورد، نه يك اجتماع ديني واقعي»(وبر،1384؛170).لذا وبر براي رهايي از حيرت و اضطراب زندگي در جهان معاصر، برگشت مجدد به دين يا تحمل وضعيت موجود را توصيه ميكند(همان؛180).
مطلب بسيار مهم ديگري را كه وبر به آن اشاره نموده، بيمعنايي فرهنگ مدرن است؛ زيرا گناه عامل اصلي اختلال معنا، و جزء فرهنگ مدرن است. فرهنگ مدرن، ذاتاً معصيتآلود است(همان؛407-409). مسئلة ديگري كه فرهنگ مدرن نتوانسته آن را حل كند مرگ است. از اين جهت نيز فرهنگ مدرن بيمعنا است. «كمال صرفاً اينجهاني خويشتن يك انسان فرهيخته، و درنتيجه ارزش غايياي كه به نظر ميرسد فرهنگ به آن قابل تحويل است، براي تفكر ديني بيمعنا مينمايد. و علت آن هم اين است كه در تفكر ديني مرگ، در صورتي كه از ديدگاهي اينجهاني نگريسته شود، آشكارا بيمعني خواهد بود. و تحت همين شرايط “فرهنگي”، مرگ بيمعني بر بيمعني بودن خود زندگي قاطعانه مهر تأييد ميزند»(همان؛409).در وضعيت مدرن، كل «فرهنگ» همچون رهايي انسان از چرخۀ از پيش تعيين شدۀ حيات طبيعي جلوه ميكند. به همين دليل، هرقدر كه فرهنگ پيشرفت ميكند، به همان اندازه بهنوعي به بيمعنايي هرچه مخربتر منجر ميشود. پيشرفت ارزشهاي فرهنگي به نيرويي تبديل شده است كه در خدمت اهداف بيارزش و در عين حال متناقض و نافي يكديگر درآمده است. در فرهنگ مدرن، بهعنوان كانون نقص و بيعدالتي و رنج و گناه و بيهودگي روزبهروز معنا و هدف زندگي از بين ميرود؛ چون به گناه آلوده شده است و تفكيك آن هم تقويت فرايند بيمعنايي را تقويت ميكند. جهاني كه از منظر ديني داراي معنا است، در وضعيت مدرن پارهپاره و ارزشزدايي شده است. اين ارزشزدايي از تعارض تقاضاهاي اخلاقي و واقعيت و از تعارض اخلاق عقلاني و ارزشهاي تا حد اخلاقي و تا حد غيراخلاقي، سرچشمه ميگيرد (همان؛ 410-411).
کنش اجتماعی2 که ناظر به رفتارهای بشری در محیطهای مختلف اجتماعی میباشد، در اندیشه “وبر” ، حائز خصوصیات و معیارهایی است که با دانستن آنها، با این مفهوم آشنایی پیدا میکنیم. این معیارها عبارتاند از:
1- توجه فرد رفتار کننده به رفتار، حضور و یا وجود دیگران؛ هر نوع برخورد انسان خصلت اجتماعی ندارد، بلکه لازم است کنشگر اجتماعی با توجه به حضور یا کنش دیگری، دست به رفتاری بزند.
2- معنادار بودن کنش؛ کنش فرد باید دارای ارزش علامت یا نشانهای (نمادین) برای دیگران و کنش دیگران هم ارزش یا نماد (سمبل) برای خود فرد داشته باشد. بهعبارت دیگر صرف در نظر داشتن دیگری برای آنکه کنش اجتماعی باشد کافی نیست بلکه فرد باید با کنش خود نشان دهد که انتقادات دیگران را فهمیده است و کنش او به منظور پاسخ به آن است و یا نشان دهد که قصد ندارد بدان پاسخ دهد.
3- متأثر بودن کنش؛ رفتار اشخاصی که در یک کنش اجتماعی دخالت دارند بایستی تحت تأثیر ادراک آنها از معنای کنش دیگران قرار گیرد و بهعبارت دیگر کنش اجتماعی برحسب اینکه مانند عمل بسیاری از افراد، عملی متأثر از دیگران باشد، مشخص میشود. شایان ذکر است که وبر کنش اجتماعی را به شیوهای ذهنی یعنی براساس معیارهای درونی افراد بیان مینماید. در مقابل، “امیل دورکیم” به نحو عینی به کنش اجتماعی نگاه کرده و خصوصیت اجتماعی کنش را از طریق فشارها و جبری که از خارج بر کنش افراد اعمال میشود تعیین مینماید(زنجانی زاده،1379).
نتيجهگيري درباره عقلانیت ابزاری وبر
1. معضلات فرهنگ مدرن محصول رشد و گسترش عقلانيت مدرن است. عقلانيت مدرن اساساً عقلانيت ابزاري يا وسيله و هدف است؛ عقلانيتي كه صرفاً به بررسي وسيله و هدف پرداخته و از توجه به مباني و اهداف غفلت ميورزد. اين عقلانيت در ذات خود سكولار است.
2. از نظر وبر عقلانيت مدرن (عقلانیت ابزاری) در دامن دين متولد شده و در تاريخ غرب گسترش يافته است. منتها اين عقلانيت پس از رشد از دين فاصله گرفته و برضد آن اقدام نموده است. از همينرو، مشكلاتي در تمدن جديد پديد آمده است.
3. عقلانيت ابزاری در فرهنگ مدرن در سه ساحت نفوذ كرده است. اين سه ساحت عبارتاند از: عرصة دانش، ساحت نظام
